ترس و وحشت

دیروز وقت ناخن داشتم. ناخنهامو دوست دارم طرح روشون مرمره.

تو اون تایمی که من اونجا بودم هم همسر وقت تست کرونا داشت که اولش گم شده بود تا ادرس رو پیدا کنه و بعدش فهمیده بود روبه روی همون جاییکه من برای ناخنم رفتم. 

 بعد از اونجا با همسر رفتیم تا دور دور کنیم چون هوا بشدت عالی و آفتابی بود. 

جاتون خالی رفتیم یه جا هم غذا خوردیم و یکمی هم تو آفتاب نشستیم و اومدیم خونه. 

تو تمام این مدت دلم شور می زد.یه جوری انگار نگران بودم. رسیدیم خونه با مامان اینا هم حرف زدم و خوب بودند.

دیشب دم خواب خیلی حالم بد بود، انگار فشارم به شدت افتاده بود. البته ماست و خیار یونانی خورده بودم که پر از سیر بود و فک کنم مال همون بود، بهش می گن سازیکی، فقط نعناع نداره و پررررررر از سیره.


امروز صبح طبق معمول همیشه یه صبحانه کپل خوردیم و بعدش در حال ولویی بودیم و همسر گلدونها رو آب داد و قهوه درست کرد.منم به مامان زنگ زدم که گفت جواب تست کرونای برادرجانم مثبت شده.‌ یه لحظه احساس کردم نفسم بند اومده. با اینکه توی اتاق و اصلا بیرون نمیاد اما وحشتناک برای مامان و بابا می ترسم. انقدر حالم بد بود که احساس می کردم قلبم می خواد کنده بشه. کلی گریه کردم تا آرومتر شدم.

قرار شده چهارشنبه برن تست بدن تا ببینیم چطور می شه. خواهری براشون دستگاه تست اکسیژن خون گرفت و با پیک فرستاد در خونشون.


مغزم فلج شده، می ترسم خیلی می ترسم. نمی دونم چیکار کنم واقعا. ما خودمون اینجا احتمالا دو چند هفته دیگه واکسن می زنیم ولی همچنان هیچ امیدی به زدن واکسن مامان اینا نداریم. کاش انقدر تولیدش زیاد بشه که بشه رفت یه جای دیگه و زد. من اصلاااااا به اون کشور و چیزی که می خوان به اسم واکسن بزنن اعتماد ندارم. خدایا خودت به فریادمون برس.

مهمانی به خاطر صاحبخانه یا غذا

آقا یه سوالی 

الان داشتم جواب کامنتم رو تو وبلاگ فاطمه جان می خوندم یه دفعه واسم سوال شد اصلا

شما براتون مهمه وقتی می رید مهمونی غذا چی باشه؟ یا نه فقط برای دیدن صاحبخونه می رید و اصلا براتون املت یا کباب فرقی نمی کنه؟

من خودم به شخصه دروغ چرا غذا برام خیلیییییییی مهمه.اصلا به عشق غذامی رم مهمونی، غذا و خوراکی

دیدن صاحبخونه هم برام کم اهمیت نیست ولی خوب غذا هم برام مهمه

برای همین هر وقت کسی میاد خونمون بهترین سعی رو می کنم تا خوشمزه ترین ها رو آماده کنم. حتی برای خودمون دو تا هم همینه ها. من هیچ وقت غذا رو با قابلمه سرمیز نمیارم.همیشه سر میز ظرفهای خوشگل می زارم ‌و غذا رو سعی می کنم به خوشگلترین حالت بیارم سر سفره. 

معلومه چقدر شکموام نه 

سلامی به گرمی آفتاب بهاری (تابستانی شاید بهتر باشه)

سال نوتون مبارک باشه دوستهای گلم

پوزش بابت دیر نوشتن

اصلاااااااا نوشتنم نمیادددددددد که نمیاد

نمی دونم چرا

حتی من که بدون خوندن وبلاگتون اصلا روزم سر نمی شد، اصلا حتی دلم نمی خواد اونها رو هم چک کنم. با عرض معذرت البته. حتما خودتون متوجه تاخیرم شدید چون اگر بخونمتون حتما سعی می کنم کامنت بزارم. 

الانم داشتم پست آخر غزل رو می خوندم که دیدم در مورد هری پاتر نوشته و من کلی ذوق مرگ شدم و گفتم تا سر کیفم بدو بدو بیام بنویسم. 

این مدت که طبق معمول مسافرت و اینا که نرفتیم. تهش دو تا دوستامون رو دیدیم. 

سر خونه چند تا اعصاب خوردی پیش اومد که خدا رو شکر بخیر گذشت. 

هنوز هم از خونه کار می کنم و همسر چند بار شاید توی هفته مجبور بشه  بره دفتر. 

هنوزم جواب امتحانی که دادم نیومده و منتظریم همچنان. البته دیگه می دونم اینا تا بجنبن و تصمیم بگیرن صد سال طول می کشه. 

فعلا همینا دیگه. تا یخم باز بشه. 

از خود گذشتگی می نماییم

من کلا آدم فداکاری و از خود گذشتگی در مورد وسایلم نیستم‌

البته به غیر از چند مورد بسیار محدود که تا حالا پیش اومده

و یکی از اینها فروختن داوطلبانه ماشین جانمه

دیروز تماس گرفتن و گفتن جمعه عصری ماشین همسر آماده اس و این یعنی باید ماشین دلبر مشکی نازم رو ببریم بدیم و با یک عدد کپل سفید بیایم خونه

خیلی برای همسر و ماشین جدیدش خوشحالم اماااااااا بیش از حد دلم برای ماشین جانم تنگ میشه

استقلالم رو از دست می دم اینطوری. هر چند که الان تو این کرونایی کلا جدا جدا از هم بیرون نمی ریم ولی خوب همین که اگر بخوام می تونم برم رو هم دیگه ندارم

الان از هر فرصتی استفاده می کنم و به همسر می گم بیا چی می خوای دیگه؟ ماشین زیر پام رو فروختم و برات ماشین خریدم  بیچاره هیچی هم نمی گه. کلا من همش در حال اذیت کردن این پسر مظلومم.

جمعه ایی که گذشت یه امتحان دادم که اگر اونو قبول بشم می تونم کارمند رسمی بشم. البته خوب مزایایی که واقعاااااااا ارزش داره شامل حال من نمیشه. مثل داشتن بچه که حداقل ۵۰۰ یورو رو حقوقت میاره. و اینکه من می دونم هر کدوم از این مزایا چقدر ارزش دارن اما نمی دونم کدومش حالا غیر بچه داشتن شامل حال من میشه واقعا. اما خوب اگر در نهایت حقوقم بخواد از اینی که الان هست کمتر بشه قبول نمی کنم. اما اگر حقوقم واقعا ارزش داشته باشه حتما قبول می کنم و بعد تندی می رم یه ماشین می خرم  بله بله می دونم الان لازم نیست و اصلا بخاطر همین دوتاشون رو دادیم یکی گرفتیم ولی خوب دیگه، می خوامممممممممم

دیروز بسته ایی که مامان اینا فرستاده بودند اومد. قرار بود همش کتاب باشه اما چند تا کتاب بود و یه عالمه چیزهای دیگه  دستشون درد نکنه واقعا. بسته ۱۹ کیلو بود. از  کتابهای من بربادرفته و هزار و یک شب اومد که خود هزار و یک شب فقط ۵ جلد سنگین بود و برای همسر کتاب های تن تن. 

یه عالمه آلبالو خشکه و ذغال اخته خشک شده هم توش بود که مامان جانم خودش زحمت می کشه درست می کنه ووووووو یه خروار تخمه  که خانوم دایی همسر جان زحمت کشیده بود با عسل و دو تا زعفرون. این خانوم دایی رو من خیلیییییییی دوستش دارم. جای مادرشوهر برام واقعا. فقط هم اون می دونه لذت تخمه خوردن چیه. هیچ کسی حرف منو در مورد تخمه خوردن درک نمی کنه الی همین خانوم دایی. الهی زنده باشن و سلامت. 

برم به کارم برسم. روز پنج شنبه عالی داشته باشین.

صبح طور

الان ساعت هشت و شش دقیقه اس و من تو مطب دکترم

چک آپ سالیانه دکتر 

باورم نمیشه یکسال از عملم می گذره، چقدرررررررر زود گذشته آخه

امروز چون دیرتر شروع می کنم کارم رو در نتیجه دیرتر هم تموم میشه و من غمم گرفته واقعا

از ساعت ۵ به بعد واقعا دیگه آدم کارش نمیاد یه جورایی

هفته پیش که کلا شیفتم یازده صبح هشت شب بود. دیگه نگم براتون دیگه

صبح با همسر اومدیم. رفته دم یه کافه پارک کرده که تا من کارم انجام بشه اون قهوه بخره. کلی برنامه ریزی کردیم البته ها  که کی بخره که تا من میام بیرون سرد شده باشه که بخوریم و زود بریم خونه. بخاطر یه قهوه آدم چه کارا که نمی کنه واقعا.

ماشین جان رو هنوز تحویل ندادند و من از اینکه ماشین خودم رو فروختم ولی امانت دستمونه متنفرم. خیلی بده. زودتر خدا کنه تحویل بدن اونو که این یکی رو ببریم بدیم بهشون. امانت داری اونم در این حجم واقعاااااااا مسیولیت بزرگیه.

دیگه بخوام بگم براتون دو هفته پیش جمعه عصر داشتم با دوست جان چت می کردم که دیدم خیلی حالش خوب نیست و دپرس شده. گفتم پاشید شب بیاید اینجا شام هم از بیرون می گیریم که گفت نه ما فردا ظهر میایم  دوست جانم یکم پررو تشریف دارند. که منم گفتم ظهر وقت ناخن دارم و نیستم. عصری بیاید و خلاصه اوکی شد. ما هم شنبه ظهر رفتیم برای ناخنم و بعدشم سرخوش رفتیم گردش برای خودمون. در همون گردش کمد دم در رو هم سفارش دادیم که برامون بسازن و میز نهارخوری رو هم خریدیم. بعله چنین ضربتی عمل می کنیم ما. از اونجایی که اون مرکز خرید دسر مورد علاقه همسر و استاد رو داره، دو سری هم دسر خریدیم و یه سری هم رفتیم دم خونه استاد و شیرینی هاش رو دادیم و یکم حرف زدیم  و رفتیم خونه. 

من از صبح پیاز مرغ و گوشت رو زده بودم بهشون و تو یخچال آماده بودند. میز رو هم چیده بودیم حتی و همه چی تقریبا آماده بود. مرغ زرشک پلو رو حتی ادویه و اینا هم زده بودم. دیگه گذاشتم رو گاز و کباب مایتابه ایی رو اماده کردم و چند دقیقه بعد دوست جان اینا اومدن. چقدر هم غر زد چرا غذا درست کردی و گفتی از بیرون می گیریم. منم گفتم اون پیشنهاد مال دیروز بود و امروز که کار نمی کردم خودم غذا پختم دیگه. خیلی خوش گذشت ولی زود رفتن. دختر کوچولو خوابش میومد و نه و نیم رفتن. 

کل هفته هم که من از خونه بیرون نرفتم بخاطر ساعت کاریه عزیزم. شنبه صبح می خواستیم بریم گردش که من شبش اصلاااااااا نخوابیدم. برای همین دیگه موندیم خونه. شبش هم همکار همسر و خانومش میومدن پیشمون. این دوستانی که ما باهاشون رفت وآمد می کنیم همه دایم در حال تست کرونا دادنیم. برای همین خوب خیالمون تقریبا راحته و همیشه هم با فاصله ایم و پنجره رو هم باز می زاریم. صد در صد خوب نمیشه اطمینان داشت ولی دیگه به غیر از دوست جان ما چندین ماه بود کسی رو ندیده بودیم واقعا. 

اون شبم شام مرغ درسته توی فر گذاشتم. پیش غذا بادمجون شکم پر با پنیر فراوان و دسر هم کیک شکلاتی درست کرده بودم. 

خیلی خوش گذشت ولی اونا هم چون هاپوهاشون خونه بودند زودی رفتند، حدود ده و نیم. 

فعلا اینا رو داشته باشید چون فکر کنم نوبتم داره میشه. بوس 


غیبت موجه + خریدهای خونه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پنج شنبه نوشت

ساعت چهار و ربعه

بی صبرانه منتظرم این ۴۵ دقیقه هم بگذره و تمام

البته که باید حمام هم برم و طبق معمول همیشه غمم گرفته

هفته پیش همسر می خواست یه هدست بخره برای خودش. من اشتراک آمازون پرایم رو دارم و هزینه حمل ازم نمی گیرن برای همین همیشه از حساب من سفارش می دیم همه چی رو. منم دیدم تنور داغه گفتم اگر اونو می خوای بخری باید برای منم یه دستگاه چس فیل پزی بخری  قشنگ مشغول خفت گیری بودما. همسر بنده خدا هم یکم سعی کرد از زیرش در بره که دید بی فایده اس و قبول کرد. 

امروز هم اومده رسیده ولی نمی دونم واقعا می تونیم بریم بگیریمش یا نه. آخه من حتماااااا باید امروز برم موهامو بشورم دیگه چون اگر نشورم سر درد می گیرم. می خوام یکم برم موهامو خرد کنم که راحت تر بشم. حالا تصمیم گرفتم ولی کی برم خدا می دونه.

شنبه ناهار جاتون خالی همبرگر خوردیم که زیاد اومد گوشتش و گذاشتم یخچال که دوباره بخوریم‌. اما همسر مجبور شد بره دفتر این چند روز و منم اشتباه کردم و نزاشتمش فریزر. امروز که با هزار ذوق و شوق اومدیم بخوریمش دیدم ای وای خراب شده گوشتش. حالا ساعت چنده؟ یازده و نیم و من ساعت ۱۲ تا ۱ وقت ناهاریمه. دیگه با استفاده از مدیریت بحران  و پس از کلی نق زدن ماکارونی آماده کردم‌. البته مایه ماکارونی آماده داشتیم و این شد که ۱۲ ماکارونی گوگولی با ته دیگ نون آماده بود. 

پست هم بلاخره بسته رو دوشنبه تحویل مامان اینا داد و ما رو بسیار خوشحال نمود. فسقل هم از همه لباسهاش خیلی خوشش اومد و خدا رو شکر کوچیک نشده بودند. البته خوب واقعا لب مرز بودن دیگه. فک کنم نهایت بتونه چند ماه بپوشه.بازم خدا رو شکر که تونستم برسونم به دستش. 

فعلا همینا دیگه. همچنان ۳۲ دقیقه مونده تا تموم شد کار روزانه.‌خدایاااااا کمک

سریال جدید

هفته گذشته، پنج شنبه سریال جدید شروع کردیم The Queen's Gambit.

ما خیلی خوشمون اومد. کوتاه بود و جذاب. همش هفت قسمت بود ولی واقعا داستانش خیلی خوب بود و تا آخر داستان کشش داشت. نمی شد گفت خانوادگی بود اما نمی شد گفت نبود. 

خلاصه که توصیه می شه شدیداااااااا. ما ۲ قسمت پنج شنبه دیدیم و سه تاش رو جمعه و دوتاش رو انقدر هول بودیم یکشنبه ظهر دیدیم. 

شنبه شب بعد از نمی دونم چند مااااااه رفتیم بیرون. خونه دوست جان دعوت بودیم. برای همین صبحش رفتیم تا یه دسته گل بخریم و اینکه یه پالتو برای همسر نشون کرده بودیم که حراج شد بریم سروقتش، که اونم حراج شده بود. رفتیم پوشید که یه سایز کوچکتر می خواستیم نداشتن و قرار شد هفته دیگه دوباره بریم. منم اون وسطا صاحب یه پلیور خوشگل کرم رنگ شدم که همونو شب پوشیدم رفتیم مهمونی‌. اونم چه مهمونی رفتی، چون اینجا ساعت منع رفت و آمد داریم مجبور شدیم خیلی زود بریم و بگردیم. خوش گذشت خیلی. فقط مشکل اینجاس ما شام نمی خوریم یا اگرم بخوریم نهایتش شش عصره. اونجا به غیر از نوشیدنی و پیش غذا و اینا ساعت ۸ شب شام آوردن. خیلی عالی بود غذا ولی خوب دیر شده بود. برفم گرفته بود حسابی و با یه بدبختی و با سلام و صلوات اومدیم خونه. مسیره نیم ساعته رو یکساعت و نیم طول کشید تا برسیم خونه. رسیدیم خونه انقدر استرس داشتیم تو راه، همه عضلاتمون منقبض شده بود. دلمونم که باد کرده بود، هیچی دیگه کلکسیونمون کامل بود.

دیروزم به بطالت گذشت و ساعت ۵ ناهار خوردیم انقدر که هنوز سیر بودیم. جاتون خالی ماکارونی با ته دیگ نون. 

پست

سلاممم

اول که زنده ام ولی بی حال

دو هفته اس رژیم گرفتم برای همین جون ندارم. خدا رو شکر کم هم کردم. 

دیگه تصمیم گرفتم و گفتم چاقالو بودن کافیه (خدایی نیستم البته). کم هم کردم البته خدا رو شکررررررر . تا جمعه باید طاقت بیارم فقط. 

خدا رو شکر معده آدم که جمع بشه کار راحتر میشه. چون یواش یواش اصلا نمی تونی زیاد بخوری و حس گرسنگی هم کم میشه.

شبها هم سعی می کنم میوه بخورم. من عاشق تنقلاتم. مثل آلبالو خشکه و ذغال اخته و چس فیل و اینا. هفته پیش تمر هندی هم خریدم، میوه اش رو البته، اونم خوبه خوردنش چون مراحل داره سرگرم کننده اس کلا از با مکافات چیزی خوردن خوشم میاد. (مریض کی بودم) مثلا تخمه رو بخاطر پوستش دوست دارم. امکان نداره تخمه مغز شده بخورم والا همه کیفیش می ره.

سه هفته پیش خواهر جان گفت یکی از اقوام شوهر خواهر برای جوجه بسته فرستاده و انگار رسیده ایران. من این شکلی بودم  که چرا من بسته می فرستم نمیره خبرش ولی بقیه از اقصی نقاط دنیا می تونن بسته بفرستن. خلاصه خواهری خواست اگر میشه چک کنم ببینم بسته کجاست. منم رفتم کامل ته و توش رو درآوردم. بسته سه چهار روز بعد تحویلشون داده شد. منو دیگه نگو کارد می زدی خونم در نمی اومد. رفتم تو سایت پست چک کردم، دیدم یا خدا قیمتهای اونجا سه برابر قیمتهای ما. ولی گفتم جهنم و ضرر. یه بسته ۵ کیلویی آماده کردیم و هر چی لباس خریده بودم این مدت کردیم توش  با یه چکمه و یه دونه از کفش عروسکیهاش. رفتیم کشور دوست و همسایه پستش کردیم. از یکی از دوستام که اونجا زندگی می کنه خواهش کردم اگر میشه آدرس فرستنده رو آدرس اون رو بدم و اونم گفت هیچ مشکلی نیست. و خلاصه پستش کردیم‌. دیگه من از اون روز چمبره زده بودم رو سایت پست تاااااااااا اینکه دیروز بسته رسید ایران هورااااااا.  کاملا هم به موقع و قبل از تولد فسقلی جان‌. البته هنوز تو گمرکه و تحویل نشده اما امیدوارم تا آخر هفته تحویلش بدن. 

البته نه که فکر کنید تموم شدا نخیر. این فقط لباسهای جوجه بود. هنوز نزدیک ۳۰ کیلو دیگه وسیله هست. اسباب بازی و کتاب و بقیه وسایل اعضای خانواده که از پارسال خریدم و نشد ببینمشون. اونم خدا بزرگه ایشالا باکتری یواش یواش کم کمتر بشه تا بتونیم یا همدیگرو ببینیم یا بتونم پست کنم حداقل.

نمی دونم چرا انقدر سختمه بیام بنویسم. خدا کنه راه بیفتم دیگه با این پست.

آهان راستی دستشویی و حمام هم اوکی شد و شد همونی که می خواستیم. البته داستانها داشت. فاکتوری که برای ما فرستاده بودند دستمزد و هزینه نصب هم توش لحاظ شده بود در صورتیکه اون با پیمانکاره و کل مبلغ اضافی که ما باید می دادیم هشت هزار یورو ناقابل بود. هر چی هم به شرکته می گفتیم آقا این اشکال داره اصلا درست جواب نمی دادن. خلاصه چند روزی اعصابمون واقعاااا خرد شده بود سر این موضوع. تا اینکه بلاخره همسر با آقای پیمانکار تونست صحبت کنه و اون همون اولش به همسر گفته بود اصلا شما ۵۰٪ فاکتور رو بدید و ما هم ۵۰٪ بقیه رو. اما همسر گفته بود آقا من فقط می خوام اشکال فاکتور رفع بشه و اون عددی که باید رو پرداخت کنم. چند دقیقه بعد دوباره آقا پیمانکار تماس گرفت گفت ما ۸۰٪ فاکتور رو می دیم ، شما بقیش  رو تقبل می کنید؟ ما هم اولش گفتیم نه آخه چه کاریه و چرا شما بدین و ولی خوب از خدا خواسته قبول کردیم‌. حالا همش به همسر می گم می دونستم اینطوری میشه چیزای گرونتری انتخاب می کردیما. خلاصه که خیلی عالی شد. بزارید خونه آماده بشه کلی عکس می زارم ازش. 

یه سوال دارم

آقا من تصمیم گرفتم لباس عروسیم و یه لباس شبی که هنوز تو ایران دارم رو بزارم برای فروش.

می دونم الان خیلی ها تو دیوار آگهی می دن. به غیر از اون جا، جایی دیگه ایی هست که بهم پیشنهاد بدید؟ 

لباس شبم قرمزه و مدلش یکم پفیه و بلند و لباس عروسم خیلی ساده اس و دکلته. نمی دونم واقعا اصلا چه قیمتی باید بزارم.

نمی دونم چه حسی باید داشته باشم

امشب شب کریسمسه پس کریسمس تون مبارک

البته که اینجا کلا هیچ حالت مذهبی دیگه تو جشن کریسمس وجود نداره و یه چیزی مثل چهارشنبه سوری مثلا جشن گرفته می شه. نود و نه درصد کاملا به کریسمس فقط یه عنوان جشن و کادو و درخت و مهم تر از اون دور هم بودن خانواده نگاه می کنن. یعنی حتی مهمتر از سال نو جشن گرفته می شه.

امسال که ما بعد از هفت سال (سال اولی که اینجا بودیم هیچ کار خاصی نکردیم و کسی رو هم اونطور نمی شناختیم) برای اولین بار تنها بودیم. البته با زوم همه وصل شدیم و کریسمس رو تبریک گفتیم، ما و کل خانواده استاد.  پسرش از انگلیس اومد و امشب پیشش بود اما دخترش نیومد و ایتالیا موند. اون یکی پسرش هم رفته بودند خونه پدر و مادر دوست دخترش.

شام هم ما لازانیا خوردیم که تعریف نباشه از خود خوشمزه پخته بودم. 


سه شنبه آخرین روز کاریمون بود و یه متن تو چت گروهیمون نوشتم و از همه برای کمک هاشون تشکر کردم و کریسمس و سال نو رو تبریک گفتم. خیلی جالبه من بیشتر از نصف همکارهام رو اصلا ندیدم تا حالا  ولی خوب با اکثرش با چت در ارتباطیم. 

بعد از کار تندی زدیم بیرون و رفتیم به سمت محضر برای امضا سند پارکینگ دوم که خریدیم. ده دقیقه دیر رسیدیم ولی خدا رو شکر سر دفتردار هنوز درگیر مشتری قبلی بود. نوبتمون شد و امضاها رو زدیم و به سلامتی پارکینگ بیرون هم به ناممون خورد و تمام. اینجا رسمه که همه شرکتها قبل از کریسمس به کارمنداشون شام کریسمس می دن. یعنی یه رستوران رو رزرو می کنن و همه رو دعوت می کنن. امسال برای کرونا این امکان نبود برای همین مثلا برای همسر یه جعبه پر از شکلات و بیسکوییت بلژیکی عالی فرستاد شرکتشون که خوب زودی بازش کرد و یکمیش رو هم خورد. منم یه جعبه گرفتم که البته به خوشگلی مال همسر نبود اما توش شامپاین و شکلات و بیسکوییت بود که ما این جعبه دوم رو دست نزدیم و بردیم به عنوان هدیه برای آقای پیمانکار. بنده خدا خیلییییی مرد ماهیه. اصلا تو صنف بساز و بفروشها یه استثناست واقعا. خیلی هم تشکر کرد و خوشحال شد. البته اونم برای ما یه بسته شکلات خیلی خاص با پست فرستاده بود.

از اونجا برای جشن گرفتن رفتیم رستوران هندی غذا گرفتیم و اومدیم خونه. شبش من اصلا خوب نخوابیدم. قرصهای مسکن قوی که برای دستم می خوردم اعتیاد اورن، به محض قطعشون دیگه نمی تونم بخوابم. 

صبحش پنچرطور و روی کاناپه بیدار شدم. شب از ترس اینکه با ول خوردن هام همسر بیدار نشه اومدم رو کاناپه دراز کشیدم. 

من برای کریسمس همسر دو جفت بوت سفارش داده بودم تا یکیش رو انتخاب کنه. البته که خودش قبلا نشونم داده بودشون. ولی من حس می کردم جنسشون خوب نیست مارکشون جک اند جونز بود. ساعت حدودهای یازده بود که پست آوردشون و اول کلی خندیدیم که من چطوری یادم مونده بود که همسر چی نشونم داده بود. بعدشم پوشیدشون که اصلاااا خوب نبود. بهش پیشنهاد دادم بریم به این مرکز خریدی که همیشه حراجه (outlet) و مثل آدم از یه مارک درست  و حسابی یه بوت بخریم. چند سال پیش یه بوت تامی خریدیم که چهار پنج سال پوشید و آخر پارسال تو روسیه مرد کفش بیچاره. دیگه تندی حاضر شدیم و رفتیم اونجا و تونستیم با بدبختی و خودزنی بنده یه بوت از Boss بگیریم براش. اولین بار بود البته که ما کلا تو مغازه این برند می رفتیم. همیشه احساس می کردم خیلییییی گرون باید باشه ولی خوب اینجا اوتلت هم بود و قیمتهاش خیلی معقول تر بود. توی بوت هم تماما از این پشمی ها بود حتی روی پا. نمی خرید که می گفت گرونه و من دیگه گفتم بابا جای کادوی کریسمس و عیدت. از اونجا هم در بارون وحشتناک رفتیم پیتزا گرفتیم تو ماشین خوردیم و رفتیم پست تا من پول بسته ایی که نتونستم دوباره بفرستم و برگشت خورد رو پس بگیرم و کفشهای همسر رو برگردونم. یه قراره کوچولو هم برای آشپزخونه داشتیم. از اونجا هم رفتیم خرید خونه. ۸ بود رسیدیم خونه و داغون بودیما. لباسها رو شسته بودیم ظهر که داشتیم می رفتیم. به همسر گفتم تو به لباسها حمله کن و من خریدها. اینطوری زودی تموم میشه. من در حین الکلی کردن خریدها با مامان هم حرف زدم و دیگه بعدش یکم توی دیدیم و رفتیم لالا که دوباره من خوابم نبرد و تا صبح جون دادم.

امروز صبح هم باید می رفتیم خریدهای استاد رو تحویل می گرفتیم و براش می بردیم. خودشم جداگونه گفته بود براش شمع و باطری بگیریم. همه رو بردیم تحویلش دادیم و کادو کریسمسمون رو هم گرفتیم که دو تا آباژور خوشگله. بعد رفتیم نون سنگک و لیمو شیرین خریدیم  و رفتیم کباب کوبیده از یه رستورانی که تازه باز شده بود خریدیم و اومدیم خونه. نگم که چقدرررررررر کبابش مزخرف بود. همه چی بود غیر از کباب. چهار تا سیخ گرفته بودیم که دوتاش رو انداختیم دور. واقعا حیف پول و گوشت. با مامان اینا حرف زدم و نمونه سرامیک کف خونه که پست صبح آورده بود رو نشونشون دادم و کلی ذوق کردن. البته که رنگ واقعیش خوب معلوم نمی شد ولی خوب یه ایده گرفتن که چه رنگیه.

 من عاشق خواب ظهرم، خسته هم بودم گفتم دیگه حتمااااا خوابم می بره اما باز کلی طول کشید تا یه کوچولو تونستم بخوابم. بعدش بساط لازانیا رو  راه انداختیم و همراه پوآرو "دوازده خان هرکول" خوردیم غذامون رو. بعدش در حال دیدن ادامه سریال من یه دفعه چشمم خورد به پاکت کادویی پایین درخت کریسمس. با جیغ و ویغ پریدم بازش کردم و یه جفت گوشواره طلای خوشگل و ظریف توش بود. همسر غش کرده بود از خنده می گه دو ساعته گذاشتم اونجا چطوری ندیدی آخه. کلی سورپرایز شدم خدایی. 

یادتونه برای تولد دوست جان یه جفت گوشواره طلا گرفته بودم؟ کاغذ خریدش رو هم داده بودم بهش و گفتم اگه خوشش نیومد ببره عوض کنه یا به من بگه عوض کنم. که اونم گفت خوشش اومده. من چند بار هم پرسیدم و گفت دوستش داره. همسر که رفته بود طلافروشی خانومه بهش گفته بود که راستی اون خانومی که براش گوشواره رو خریده بودید آورد عوضش کرد. همسر خودش هم شوک شده بود. امشب به من گفت و من خیلی تعجب کردم که چرا دوست جان چیزی به من نگفته بود خوب. یه حس بدی بهم دست داد نمی دونم چرا  به خودش هم پیغام دادم و گفتم که من که خودم گفتم اگه دوست نداری عوض کن و چرا نگفته بهم و پرسیدم چی جاش گرفته. احساس کردم خیلی ناراحت شد که من فهمیدم. چند دفعه عذرخواهی کرد. منم گفتم چرا تا اینجا اومدن نیومدن خوب یه سر پیش ما و اگر هم به من می گفت من ناراحت نمی شدم اصلا. الان یه حسی دارم که خوب نیست ولی خوب نمی دونم چطوری توضیحش بدم. 


درخت کریسمس کی بودم من؟

تنبلی چنان من رو در بر گرفته که نگو و نپرس
نمی دونم چرا نمیام بنویسم
دیده شده حتی می خونمتون و کامنت نمی زارم با عرض شرمندگی
بخدا نمی دونم چم شده

حالا بزارید خلاصه وار بگم همینایی که اتفاق افتاده تا دوباره بیفتم رو دور نوشتن:

- اول از همه اینکه ما فقط فردا می ریم سرکار و بعدش تعطیلیم تا ۴ ژانویه. بزن دست قشنگ رو. هوراااااا. یعنی زنده ام به امید فردا ساعت ۵ عصر که همه چی رو  وردارم پرت کنم تو اتاق و خلاص


- روز چهارشنبه صبح داشتم با غزل جونم چت می کردم خوشحال و خندان که کم کم شونه چپم شروع کرد به درد گرفتن. آقا درد به جایی رسید که من ساعت ۴ اینجا زار می زدم از درد. به دکتر زنگ زدم گفتم جهنم کرونا یه وقت بدین من بیام. که گفتن پنج شنبه سر ظهر خود دکتر باهام تماس تلفنی می گیره. به مسیولم گفتم آقا من شرایطم اینطوریه نمی تونم فردا بیام سرکار باید یه گلی به سرم بگیرم. تو همون هاگیر و واگیر درد دستم یه گندی هم تو  کار زدم که نگم دیگه. می خواستم خودم رو خفه کنم. درد و این اشتباه باعث شد اشکام عین ابر بهار بریزه. 
بیچاره همسر ترسیده بود. بعد از اینکه کارم تموم شد رفتیم با همسر یکم خرید. که البته همسر می گفت درد داری نریم، منم گفتم در هر حال که دارم این درد رو حداقل بریم خریدمون رو بکنیم. رفتیم یکم خرید کردیم و برای کریسمس استاد کادو خریدیم. یه شمع و دو تا صابون اورگانیک مخصوص صورت شد صد یورو. البته یه مارک خیلی خاصیه که پارسال هم براش از همین برند هدیه خریده بودیم. چون خیلی خوشش میاد از این برند. ولی خود بسته بندی کادو خودش اندازه خدادتومن بود خدایی انقدر که شیک و پیک بود. مبارکش باشه ایشالا.
پنج شنبه هم منتظر تماس دکتر بودم که تا یک خبری نشد و خودم زنگ زدم و منشیش گفت خیلی سرمون شلوغه گفتم والا منم دارم از درد می میرم بگید زود زنگ بزنه خواهشا. نیم ساعت بعد زنگ زد و گفت با ایمیل گواهی استعلاجی برای پنج شنبه و جمعه و نسخه داروهام رو می فرسته برام. همسر سرکار بود نسخه رو براش ایمیل کردم رفت گرفت. یکی از داروها مسکن فوق قوی و خواب آور بود، دیگه نگم تمام این چند روز رو خواب بودم. 

فقط دیروز رفتم ناخن هام رو درست کردم که الان ماشالا یه پا کاج کریسمس شدم برای خودم. بعدش رفتیم برای استاد کاج گرفتیم و یه دونه کوچولو هم برای خودمون چون امسال کریسمس که نمی ریم خونه استاد. و بلاخره جز سنت های کشوریه که توش زندگی می کنیمه. حالا هنوز تکمیل نشده آماده شد عکسش رو می زارم. فک کن پسرش برای خودش گرفته بود چون من عکسش رو تو اینستا دیده بودم ولی برای این نخریده بود. بردیم بهش دادیم درخت رو و ازش اجازه گرفتم با این که درخت تزیین نداره ما کادوش رو بزاریم زیر درخت. که می خندید و می گفت بابانویل زودتر اومده مگه. خلاصه با ماسک فقط درخت رو گذاشتیم سر جاش و کادو رو گذاشتیم زیرش و گفت خودش تزیین می کنه و اومدیم سمت خونه. 


بعد از پست قبلی، پنج شنبه اش وقت داشتیم برای انتخاب کف حمام و دستشویی. نگم که چقدرررررر استرس داشتم. وقتی رفتیم اونجا یه هاپو هم توی شو روم بود که انقدر دلبر بودددددد که کلی از استرسمون کم کرد. با کمک خانومه تمام سرامیک های کف خونه رو که طرح پارکت (چوب) هستند رو یکدست انتخاب کردیم. حتی یکی از دیوارهای حمام رو هم طرح چوب زدیم. بقیه کاشی های حمام و دستشویی ها شد سفید ولی روش یه جوری انگار یکدست نیست و رنگ روش چکه کرده. خیلی خوشم اومد.دیوار پشت آشپزخونه رو هم کاشی های مترویی سفید انتخاب کردیم. 

از همون روز چنان باری از دوشم برداشته شد که نگو. انگار یه جوری آرامش ریخت تو وجودم با گذاشتن از این مرحله. 

از همونجا هم رفتیم دم خونه دوست جان که کادو تولدش رو بدم. براش گوشواره طلا خریده بودم. هر کاری کرد نرفتیم تو. چون برادرش اینا اونجا بودند و بخاطر کرونا من می ترسم‌.


شنبه اش هم رفتیم برای آشپزخونه. بلاخره کار خودمون رو کردیم. شد مشکی با سنگ مرمر سفید کاررا. فقط لوازم برقی یکم در هم برهم شد. مثلا گاز و هود و یخچال شد سامسونگ، ماشین ظرفشویی و لباسشویی شد زیمنس، فر که با مایکروفر یکی هست شد بوش. چاره ایی نبود دیگه واقعا. 


هفته دیگه هم می ریم دوباره برای روشویی که البته همونطور که خیلی هاتون حدس زده بودید انتخابمون مدل شماره دو هستش. الان البته شماره پنجه که از اولم به دلم نبود و شماره دو دلمون رو برده. 


همینا دیگه فعلا. مواظب خودتون باشید و با تاخیر یلداتون مبارک. 

الوعده وفا (دوستان همون رمز قبلیه)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آنچه دوشنبه گذشت

دوشنبه صبح با بی میلی بیدار شدم. اصلا یه جوری شل بودم که حد نداشت.

تندی حاضر شدم رفتیم تو کافه محبوبمون صبحانه خوردیم که بیشتر اعصابم خورد شد. چون از تو قسمت شیشه ایی که می شد آشپزخونه رو ببینم، می دیدم بعضی ها دماغشون از ماسک بیرونه. هر جوری بود خوردیم و تاختیم به سمت قرارمون.

قرار داشتیم برای انتخاب حمام و دستشویی. جاش خیلی شیک و پیک بود که البته توسط پیمانکار مشخص شده بود. نه اینکه ما خودمون انتخاب کنیم.  

رفتیم تو و یه خانومی اومد که کفش پاشنه بلند پوشیده بود و یکمی تپلی بود. وقتی راه می رفت من همش می ترسیدم بیفته و احساس می کردم اصلا راحت راه نمی ره. خلاصه که رفتیم تو دفترش و توضیحات رو داد. بعد رفتیم تو شو روم و یکی یکی مدلهایی که پیمانکار در نظر داشت رو بهمون نشون داد. روشویی خیلی خوشگل و مدرن بود ولی زیرش کشو نداشت اصلا. یعنی نمی شد زیرش چیزی بزاری. و اینکه برای دستشویی دوم ما هم خیلی بزرگ بود. ما می خواستیم برای روشویی خودمون دو تا سینک داشته باشیم که نگم از قیمتها. تو بهترین حالت اونی که ما مدنظرمون بود دو هزار تا با مدل اصلی اختلاف قیمت داشت. همون جا هم حتما باید تصمیم می گرفتیم. اعصاب نمونده بود برامون دیگه. یه چیزی انتخاب کردیم که خوبه ها نه که بد باشه ولی به دلم نیست نمی دونم چرا. این شنبه گفتیم دوباره بریم یه سر بزنیم چون می تونیم هنوز عوضش کنیم. 

بعدش من ساعت چهار و نیم وقت دکتر کلیه داشتم که زنگ زدن که اگر میشه زودتر یا حتی صبح بیاید. ما هم بعد از اونجا رفتیم سمت مطب و چقدرم گم شدم تا پیدا کردم ساختمون رو. دکتر هم با یه خروار آزمایش و اسکن من رو روانه کرد. حالا وقت دو تا اسکن ها برای اسفنده و همون موقع هم می رم آزمایشها رو می دم‌. 

بعدش رفتیم خیر سرمون ناهار بخوریم. دو تا رستورانی که می خواستیم بریم تعطیل بودند. رفتیم یه جا که خیلی تعریفش رو شنیده بودیم. با اینکه فضاش کوچیک بود اما میزها رو یکی در میون نکرده بودند و فاصله دو متر رعایت نشده بود. تو همون حال همسر دید یکی از آشپزخونه اومد بیرون که ماسک نداشت‌. هیچی دیگه تیر خلاص زد شد. اومدیم بیرون  در حالیکه کلی حالمون گرفته شده بود و دلمون حسابی همبرگر خواسته بود. از سر اجبار رفتیم یه کافه و دو تا غذای کوچولوی حاضری سفارش دادیم ولی خوب اصلا خوشحال نبودیم. همسر که کلا اعصابش ریخته بود بهم.

از اونجا هم رفتیم سراغ آشپزخونه تا چند تا طرح سیاه و سفید ببینیم.‌ که کلی طرحهای گوگولی دیدیم مخصوصا که یکیشون مشکی و طلایی بود که دلمون رو برد. حیف طلایی دوست نداریم و هیچمون هم طلایی نیست. از اونجا هم افتان و خیزان اومدیم خونه. من که طبق معمول مشغول مردن بودم و رفتم افتادم رو کاناپه.شامم یادم نیست چی خوردیم اصلا. فقط یادمه انار خوردیم که به غایت ترش بود و حسابی خورد تو حالمون. شاید فیلم هم نگاه کردیم. چقدر عجیب که یادم نمیاد. 

یه اتفاق خوبی قرار بیفته. میشه خواهش کنم برامون دعا کنید که اگر به صلاحمونه و خیرمون درش هست بشه؟ هر وقت جواب قطعیش بیاد بهتون می گم. 

له و لورده

نگم براتون که این جمعه و دوشنبه که تعطیل بودیم چقدررررررر خودمون رو خسته کردیم.

کلا ما همیشه انقدر بدو بدو می کنیم وقتی مرخصی هستیم که بعدش از خدامونه برگردیم سرکار.‌

جمعه صبح حدودا هفت و نیم بود بیدار شدیم. بله روز تعطیل چنین بی ادبانه زود بیدار شدن واقعا نوبره. یک مقدار در تخت به تنبلی گذرانیدم تا دیگه حدودهای نه پاشدیم. تا همسر صبحانه رو آماده کنه منم پریدم آرایش کردم. بعد از صبحانه یکم ولو شدیم و قهوه خوردیم و تند تند حاضر شدیم زدیم بیرون. 

همسر باید آزمایش کرونا می داد، رفتیم اونو انجام دادیم و رفتیم سمت خونه. یه جایی رو بسته بودن، برای همین از یه راه دیگه رفتیم که خیلی پیچ واپیچ کمتری داشت و خوشمون اومد از مسیر. رسیدیم خونه و دیدیم وا هیچکسی نیست. همسر به آقای پیمانکار زنگ زد که دیدیم صداش داره میاد از داخل ساختمان. با آقای برق کار اومدن بیرون و بعد از سلام و احوالپرسی از پنجره اتاق کوچیکه ما رفتیم تو  کلی همونجا خندیدیم. دیوارا تموم شده، سقف شیرونی رو هم گذاشتن ولی بقیه پنجره ها هنوز نصب نشده.‌

مشغول شدیم با آقای برق کار و همسر نقشه ای که از کلید پریزها و پریزها برق آماده کرده بود رو داد به آقای برقی و کلی خوشش اومد که چقدر مرتب و با ذوق این کار رو انجام دادین‌. دیگه بعدش دونه دونه همرو باهامون چک کرد. رسیدیم به راهرو ورودی که همسر گفت فقط یه کلید پریز همون دم در می خوایم. بعد آقای پیمانکار می گه وا چطوری شبا موقع خواب پس می خواین چراغ رو خاموش کنید؟ می خواید این همه برید دم در تا چراغ رو خاموش کنید؟ می گم وا همش یه متر و نیمه ها. می گه نه بلاخره شدنی نیست. هر شب این همه راه بیاید تا خاموش کنید چراغ رو.  بهش می گم پس از من تنبل تر هم هست.‌ به آقای برق کار گفتم اضافه کنید حالا این پریز رو بخاطر 

آقای پیمانکار. والا من نمی دونم چرا همه به من می گن تنبل، از من بدتر ماشالا ریخته.

سرد هم بودا اونجا چون در و پیکر که نداشت. منم با اینکه چکمه و پالتو  و شالگردن پوشیده بودم  ولی بید بید می لرزیدما. دیگه کارمون با برق که تموم شد آقاهه رفت و ما هم مشغول اندازه زدن جزیره روی زمین شدیم تا ببینیم جا برای میز گرد ناهارخوری چطوریه. بعد از اونم آقای پیمانکار بردمون انباری و پارکینگ رو دیدیم. بعدگفت بیاین بریم طبقه های اول و دوم  رو هم نشونتون بدم. من به نظرم با اختلاف واحد خودمون خیلی طراحیش بهتره. مخصوصا که حیاط و تراس هم داریم. البته ما دومین واحد کوچولو هستیم ولی نقشه واحدمون رو دوست دارم.

از اونجارفتیم کافه، یه قهوه و شیرینی خوردیم. من بعد از خوردن شیرینی تازه گشنم شد. تصمیم گرفتیم بریم یه سر اونجایی که آشپزخونه رو سفارش دادیم.  چون همسر خان دلش گردش می خواست. نتیجه گردشمون اونجا این شد که هنوز تو نرفته من که بعد از خوردن شیرینی گشنم شده بود، یه ساندویچ خریدیم و نصف نصف خوردیم‌.  ویرگول شکموووووو 

ولی واقعا خوب شد رفتیم و دیدیم که یخچال سامسونگ ساید بای ساید کوچولو و جم و جور آوردند که کلی ذوق کردیم و قرار شد این چهارشنبه بریم تا صحبت کنیم ببینیم می تونن به آشپزخونه اضافش کنن یا نه. چون بیست سانت بزرگتر از یخچال دیده شده تو پلان آشپزخونه اس. علاوه بر اون وقتی داشتیم کاتالوگ سامسونگ رو نگاه می کردیم دیدیم همه کابینتها مشکیه، من و همسر هم که عاشق مشکی دیگه دل از کف دادیم. فقط موضوع الان اینه که آیا می شه سنگ روی کابینتها رو مرمر سفید کرد. چون دیروز که دوباره رفتیم تا یه نگاه به شو رومشون بکنیم سه تا بیشتر سنگ سفید نداشتند و اونی هم که ما می خوایم مرمر کارراس که احتمالا خیلی گرونه. متاسفانه قیمتش رو باید حساب کنن و اینطوری نیست که خودمون بفهمیم چقدر میشه. که اونم فردا عصر معلوم میشه. 

بعد از اونجا رفتیم جایی تا من بسته ایی رو که سفارش داده بودم تحویل بگیرم. داشتم از خستگی تلف می شدما. انگار به قهوه عصر هم معتاد شدم چون اون روز که نخورده بودیم من داشتم غش می کردم به معنای واقعی. همسر پیشنهاد داد که نریم خونه تا ساعت شش که یه دفعه غذامون رو سفارش بدیم و بگیریم و بعد بریم خونه. رفتیم قهوه خوردیم و اونجا هم ۴ تا خانوم پیر دعواشون شده بود با خانوم گارسون چون می گفت به دلیل فاصله اجتماعی فقط سه نفر می تونن پشت این میز بشینن و اونا هم قبول نمی کردند و غر می زدند که در نهایت دوتاشون رفتن یه جای دیگه نشستند. من به یکی از خانوم پیرا گفتم می خواین جاتون رو با ما عوض کنید چون جاییکه ما نشسته بودیم ۴ نفر هم می شد بشینن اما نخواستن. کلی غر زدنا. بعدش هم رفتیم یکم خرید مایحتاج خونه و هنوز ۴۵ دقیقه مونده بود تا رستوران باز کنه. یعنی می خواستم بشینم زار بزنما از خستگی. 

سر راه به رستوران تنها راهی که برای گذشتن زمان به ذهنم رسید این بود که بریم ماشینهای جدید یه نمایشگاه ماشین رو نگاه کنیم. توش کسی نبود و بهتر از این بود که تو سرما بشینیم تو ماشین‌. خلاصه که رفتیم و دل و هوش از دست دادیم با دیدن ماشینهای دلبر و همون جا هم من زنگ زدم غذامون رو سفارش دادم. از اونجا مستقیم رفتیم غذا رو گرفتیم و  اومدیم خونه. ولی من دیگه داغون بودم از خستگی، طوری که نفهمیدم اصلا چی خوردم‌.  

همون شبم بهوای سالگرد ازدواجمون از برادرجان خواسته بودم شام سفارش بده برای مامان اینا. دیگه همزمان غذای اونا هم اومد و کلی سورپرایز شدن. دیگه عروسی بود دیگه. 

آقا چقدر طولانی شد. دوشنبه اش رو توی یه پست دیگه می نویسم. 

راستی اینم عکس ناخنم 

عنوان ندارد

چه خوبه که هنوز هیچی نشده چند تا دوست جدید پیدا کردم

اینو به فال نیک می گیریم  خوش آمدید.

اگر کسی برای پستهای آخر میهن بلاگ کامنت گذاشته من شرمنده ام که نمی تونم ببینمشون. اصلا پستهای آخری رو نه توی صفحه مدیریت می بینم و نه تو خود وبلاگ. درستم نمی کنن، جوابم نمی دن به ایمیلهای آدم.

انقدر این پیشاگ عکس گذاشت منم دلم خواست یه پست عکس دار بزارم ولی خوب من رمزیش باید بکنم که پیشاپیش عذر می خوام.

امروز وقت ناخن داشتم. کارم که تموم شد ساعت ۵ در حالیکه با مامان حرف می زدم پاشدم حاضر شدم. از صبح کم کم پایین موهام رو هم دلبرانه کرده بودم. از این مدل پیچ پیچی ها که با دستگاه مکنده بابلیس درست می شه. منتها چون کار می بره،دو دفعه ایی که رفتم زنگ تفریح انجامش دادم. 

از خونه که رفتیم بیرون ذوق زده شده بودم. آخه دیگه از وقتی کرونا دوباره شدت پیدا کرده ما اصلا بیرون نمی ریم، مگر برای خرید مایحتاج. 

البته جمعه هفته پیش هم صبح باید می رفتیم بیرون برای آزمایش خون همسر. انقدر از شبش ذوق داشتم که می ریم بیرون که نگو. به همسر می گم ببین چه بدبخت شدیم برای آزمایشگاه رفتن ذوق می کنیم.

ناخن هام رو آبی کردم. اینجا بهش می گن آبی الکتریک یا سلطنتی. یه دونه از ناخنهام رو هم مات کردم. انقدر عجیبه برام وقتی نگاش می کنم. به قول همسر من روحیه کلاغ محور دارم و همه چی رو برق برقی دوست دارم. 

فردا برای ما جمعه اس، چون جمعه و دوشنبه رو مرخصی گرفتیم. جمعه که البته صبح باید بریم برای تایین پریزهای برق خونه و علاوه بر اون سالگرد ازدواجمون هم هست که قراره از رستوران محبوبمون شام سفارش بدیم.  آقا من عروسیمون انقدر زشت شده بودم که نگووووووو. انقدر استرس داشتم برای برگزاری مراسم که فقط می خواستم تموم بشه بره. لباسم خوب بودا، خودم زشت شده بودم. اما کل مراسم خیلی عالی بود. کاش می شد عکسم رو می زاشتم می دیدین و نظر می دادین. 

دوشنبه هم صبح باید بریم برای انتخاب متریال دستشویی و حمام و عصرش هم من وقت دکتر کلیه دارم. 

امیدوارم بتونیم حسابی استراحت کنیم و لذت ببریم که خیلیییی احتیاج دارم. یه گوشه از قلبم مچاله شده، بخاطر خواهر جانم، بخطر فسقلی خاله که دلش برای پدر و مادرش تنگ شده، برای پدر و مادرم که خسته شدن و کلافه از نگهداری یه کوچولوی ۴ ساله. هیچ کاری هم از دستم بر نمیاد متاسفانه جز غصه خوردن. 

خدا تنتون رو سالم نگهداره و دلتون رو خندون

کوچ اجباری

خوب با بازی که میهن بلاگ عزیز در آورده فعلا اینجا می نویسم تا تصمیم نهایی رو بگیرم. 

خوش اومدید 

پنجره گرون قیمت

هفته پیش برای امضا سند پارکینگ دوم، آقای خونه ساز رو دیدیم. زمان ناهاری تو مرکز خرید نزدیک شرکت من قرار داشتیم. همسر زودتر رسیده بود و به من گفت بیا ما تو رستوران نشستیم. خلاصه منم رسیدم و فهمیدم قرار ناهار رو با هم بخوریم. دیگه سفارش دادیم و تا غذا رو بیارن امضاها رو انجام دادیم و فقط موند که بریم دفترخونه. پول ناهار رو هم هر کاری کردبم نذاشت ما بدیم. کلی خجالت کشیدم. هر چند خودش به همسر گفته بود می ده تا حسابداری شرکت پرداخت کنه اما بلاخره من خجالت کشیدم.

خونه رو ما با پارکینگ خریده بودیم اما چون کوچه اصلا جای پارک نداره تصمیم گرفتیم که یه پارکینگ دیگه هم بخریم. این پارکینگ جلوی خونه اس و دقیقا رو به روی حیاط خودمونه.

روز بعدش صبح سرکار بودم که همسر زنگ زد و گفت که آقای خونه ساز زنگ زده و گفته که می خوان پنجره سالن رو که رو به حیاط باز میشه رو بزارن و گفته اگه از همین پنجره معمولی ها بخواین که به داخل باز میشه که هیچی ولی اگر کشویی بخواین ۲۵۰۰ یورو اختلاف قیمت داره. همسر هم خیلی عادی داشت می گفت که منم بهشون گفتم همون پنجره معمولی فقط اگر امکان داره از سه تا پنجره دوتاش باز بشه و آقاهه رفته چک کنه و خبر بده. منم خیلی شیک گفتم نه من پنجره کشویی می خوام و از اول هم گفته بودم. آقا دیگه نگم همسر رو به سکته انداختم و اون هی می گفت این الان اولین تیکه ایی از خونه ست که شروع کردن و تا آخرش هی بخوایم پول اضافی بدیم بدبخت می شیم. ولی من هی می گفتم اگر آدم نتونه اونی که می خواد داشته باشه پس فایده خونه ساختن چیه. خلاصه که کلی حرف زدیم و نهایت همسر گفت باشه همون در کشویی که تو می خوای. اما بعدش یه جوری بودم همش. بهش مسیج زدم و می گم احساس می کنم عشقت بهم کم شده با انتخاب پنجره کشویی، می خنده و استیکر زبون درازی می فرسته.

خلاصه که به خودم قول دادم که سعی کنم برای بقیه موارد جلوی خودم رو بگیرم. من فقط برام الان رنگ پارکت مهمه که خدا کنه خیلی گرون نشه. هسر هم می دونم می خواد تموم شیرهای آب رو از این چشمی دارا بزاره که تو هزینه و مصرف آب صرفه جویی بشه. خدا بهمون رحم کنه تا این خونه تموم بشه.

تازه قسط های بانکم شروع شده. با اینکه خدا رو شکر همه چی اوکیه اما دست و دلم می لرزه که چیزی بخرم. بخاطر همین تمام تبلیغات لباس و اینا رو تند تند پاک می کنم که گول نخورم یه وقت.


مکالمه من و پدر جانم

فسقلی خانوم خونه مامان ایناست امروز

زنگ زدم دیدم مامان صداش ناراحته

می گم چی شده مامانی؟ می گه این بچه رو تخت می پره و وقتی می گم نکن گوش نمی ده و بابات هم می گه هیچی نگو بهش

به مامان می گم بزن رو اسپیکر و به فسقلی می گم: دختر خوشگلم؟ جواب نمی ده. دوباره صداش می کنم و می گه نمی خوام حرف بزنم (چون می دونه می خوام بهش تذکر بدم) می گم باشه پس تو هم زنگ بزنی من باهات صحبت نمی کنم. با ناز می گه آخه دارم غذا می خورم. می گم پس من می گم تو گوش کن. نباید روی تخت بپری چون خطرناکه و ممکن بیفتی و دردت بیاد. با گریه (که صد در صد الکی هم هست) پا میشه بدو می ره تو اتاق و باباجانمان هم ناراحت و در حال گفتن خوب شد گریه اش انداختین می ره دنبالش.

بعدش به حرف زدن به مامان جانم ادامه دادم و کلی خندیدیم و شاد شدیم. وقتی حرفامون تموم شد به بابا مسیج دادم

من: بابا خانوم ، کار زشت می کنه این دختر لطفا نرو دنبالش، گریه کنه نمی میره، این اداها و مسخره بازی هاش فقط بخاطر شماست

باباجانمان: باهاش صحبت کردم گفتم دادا (به برادرم میگه دادا فسقلی) هم رو تخت می پرید و افتاد و زبونش زخم شد و بچه قبول کرد. مامان خیلی خشن صحبت میکنه، باهاش اروم صحبت کردم و قبول کرد

من: نباید وقتی گریه می کنه دنبالش بری. در هر صورت باید از مامانم حساب ببره. می گم ما بچه بودیم خیلی با خشن بودن مامان مشکل نداشتی انگارا

باباجانمان:

یعنی من می خوام خودم خفه کنم انقدر که بابام این بچه رو لوس می کنه. صد البته که رحمت زندگین و خدا سایشون رو بالای سرمون نگهداره الهی