سه شنبه ۱۶ آپریل

یکشنبه تا صبح نخوابیدم

خوابم که برد دیدم دزد اومده تو انباری و پریدم از خواب

صبح ساعت که زنگ زد به همسر گفتم بمونیم خونه و نریم دفتر، اینطوری یکساعت و نیم بیشتر تو تخت موندیم و خوابیدم

تمام روز بی حال بودم

ناهار ماکارونی درست کردم اما بعدش به شدت دلم بهم ریخت

ساعت ۴ اومدم رو کاناپه دراز کشیدم و اخبار رو چک کنم (من هیچ شبکه خبری فارسی زبانی رو دنبال نمی کنم و شبکه خبری اینجا بود که چک می کردم) 

دیدم یه خبری منتشر شده راجع به فرانسه در مورد حمله موشکی ایران

یه کلمه توش بود نمی فهمیدم معنیش چیه (فرانسوی)

تیتر خبر رو برای همسر خوندم گفت فرانسه تو زدن موشکهای ایران به اس را ئیل کمک کرده

نمی دونم چرا شوکه شدم

قیافه ام رو که دید گفت نزدیک ۷ ۸ کشور کمک کردن به ا س ر ائ یل  برای زدن موشکهای ا ی را ن رو هوا

بغضم گرفت، اشکام اومدن پایین

برای بی آبروییمون تو دنیا، خجالت کشیدم از این که این همه کشور تو دنیا علیه ایران قشنگمون بسیج می شن

کجا رفت اون جلال و جبروت ما

کجا رفت اون افتخار و سربلندیمون

توف به هر چی دولت غاصبه


ساعت هفت همسر برای شرکت تو کیمیسونهای شهرداری که عضوشونه رفت جلسه (جلسه ها برای اینکه همه حضور پیدا کنن بعد از ساعت کاریه)

دیدم از حال بد و بی خوابی و فکر و خیال خل می شم، اشک ها و لبخندها رو گذاشتم

چقدر این فیلم حال منو خوب می کنه همیشه

اخراش که مجبور بودند بخاطر اشغال اتریش توسط آلمان ن ا زی فرار کنن با خودم گفتم هیچ فرقی نمی کنه د و ل ت ا ی ر ا ن یا آ ل م ا ن ن ا ز ی هر دوشون یه کار کردند، اواره کردن و خون به جیگر مردم کردن. 

خدا خودش رحم کنه

امیدوارم فقط فقط خدا خودش رحم کنه

مردم ایران چقدررررر باید بدبختی بکشن

الهی خدا نگذره ازشون که اینطور دلمون خون و تنمون رو می لرزونن

جز خدا به کی پناه ببریم آخه


۱۱ آپریل

اگه بگم چه کتابی دارم می خونم از خنده غش می کنید، بانوی جنگل  دلم چرت ترین و بیخودترین کتاب ممکن رو می خواست


دوباره دیروز این یارو اومد دفتر و حال منو بد کرد. امروز صبح هم تو جلسه مدیران حضور داشت. نمی فهمم این که هیچ غلطی نمی کنه چرا توی جلسه هست. 

دارم پروژه ها و برنامه های این یکماه رو توضیح می دم و آخرین موضوع مربوط به تعویض دفتر ۵۰ نفر از اعضای یه بخشه که خوب من باید آفیس جدید اینا رو آپدیت کنم تو سیستم. بعد اون نفله می گه جای نگرانی نیست فقط ۵۰ نفرن. جلوی همه افراد در جلسه بهش گفتم من ۴۶۰ تا کارآموز رو تو دو روز ثبت کردم، ۵۰ نفر که برای من هیچ چی نیست، از نظر در جریان قرار دادن مدیریت بیانش کردم. بعدم مدیر بالا دستم تشکر کرد. نمی دونم چرااااااا انقدر این آدم حال منو بد می کنه. از بعد از جلسه یه طوریم انگار فشارم افتاده. 


دلم تخمه افتابگردون می خواد. از دوبی تخمه ژاپنی اورده بودما (همونا که چپونده بودم تو کیفم) ولی اولا همش رو خوردم و دوما دلم تخمه آفتابگردون کوچولو می خواد. اونم جایی که دارتش ۲۰ دقیقه با خونمون فاصله داره با ماشین، ایشششش.


دلم می خواد بخوابم. کاری هم ندارم اما خوب باید انلاین باشم و اگر بخوابم لپ تاپم بعد از ۱۵ دقیقه می ره روی Away بی ادب. 


ناهار ساندویچ کالباس داشتیم دلتون نخواد اما انقدر نونش برام سخت بود خوردنش که نگو. نون باگت کپلی و سفتی بود. دیروز وقتی داشتیم نون می خریدیم و در حین یه بحث بسیار جدی با همسر پیرامون خرید باگت معمولی یا باگت پاریسی (همین که کپل و سفت بود) یهو یه خانوم اومد گفت گفتم سلامی عرض کنم تا گوشم اوای شیرین زبان وطن رو شنید، منو همسر هم با گفتن سلام عرض شد و یکم لبخند جواب خانوم رو دادیم. کلی هم خوشحال شد و رفت. بعدش همسر گفت خدا رو شکر مثل همیشه چرت و پرت نمی گفتیم 


خاک تو سر این هوا. یکشنبه ۲۳ درجه بود، دوشنبه ۱۱ درجه. چه وضعی آخه. یه روز لخت و عور می ری بیرون روز بعد مثل خرس باید لباس بپوشی. 


تازه گل سر سبد این اوضاع خالی شدن گاز کولر ماشین. من فقط دو ساله ماشینم رو خریدم و هر سال هم چک آپ سالیانشو انجام دادیم چرا الان اینطوری شده نمی دونم. خلاصه روزهایی که گرمه مصیبت شده برای ما. یکشنبه که با دوستهامون بیرون بودیم بعد برگشتن به خونه من کلا خیس آب بودم انقدر تو ماشین گرم بود. حالا هم که منتظر تحویل ماشین جدید  هستیم نمی دونم ببریم درست کنن یا نه


کاش همینجا تمومش کنم که انقدر عین کنیز حاج باقر غر نزنم، تا بعددددد

دل شکسته

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تعطیلات خود رو چگونه گذراندید

سلام بعد از تعطیلات طولانی

با احتساب مرخصیمون و تعطیلات عید پاک ما دو هفته تعطیل بودیم و اصلا هم دلمون نمی خواست به آغوش کار برگردیم.


گفتم که گوشی برای مامان و بابا هدیه گرفته بودیم. موقع برگشت تو فرودگاه به گمرک اعلام کرده بودند و بعدش من از اینجا فیلتر شکن خریدم و از توی سایت گمرک کاراش رو انجام دادم. ولی هر کاری می کردم نمی زاشت هزینه گمرکی رو پرداخت کنم. دیگه ادرس سایت و اطلاعات رو فرستادم تا بابا خودش انجام بده. مال خودش رو انجام داد و تموم شد ولی هیچ اس ام اسی نگرفت. خوب گفتیم شاید طول بکشه. مال مامان رو هم من انجام دادم و تا مرحله پرداخت پیش رفتم و بعد دوباره فرستادم برای بابا. اونم پرداختش انجام شد و فرت بعدش اس ام اس فعال سازی برای مامان اومد. کاراش رو کردم و گوشی مامان فعال شد. اینا مال چهارشنبه هفته پیشه. هر چی صبر کردیم هیچ خبری نبود از اس ام اس گوشی بابا. من داشتم از استرس می مردم. با بدبختی یه شماره از گمرک پیدا کردم دادم بابا که گفت تلفن گویاست. دیگه کاری هم نمی شد کرد چون تعطیلات بود. تا دیروز که دوباره به بابا گفتم زنگ بزنه دوباره گفت تلفن گویاست. خودم با اسکایپ زنگ زدم و دیدم می گه برای صحبت با کارشناس عدد ۹ رو بزنید. دوباره به بابا زنگ زدم و قرار شد زنگ بزنه به گمرک. بعد ۴۵ دقیقه تقریبا و صحبت با گمرک اس ام اس براش اومد. وایییی باورم نمی شد. رفتم سریع تو سایت ه م ت ا و فعالش کردم و تمامممممم. وقتی تموم شد قشنگ گریه ام گرفته بود. چون فقط یکماه از زمان ورود به کشور فرصت داری تا گوشی رو رجیستر کنی و گرنه بعدش دیگه هیچ کاری نمیشه کرد. خوب این همه پول گوشی دادیم حیف بود خدایی اگر درست نمیشد. ۲۰ یورو هم نذر یونیسف کردم که باید بریزم.

 

در یک اقدام کاملاااااا یهویی جفت ماشین ها رو فروختیم و یه ماشین بزرگتر گرفتیم‌. یعنی اصلا تو برناممون نبودا اما ماشین همسر رو که بردیم برای چک اپ همینطوری یهویی قیمت یه مدل بالاتر رو گرفتیم و الکی الکی خریدیم. من از طرف کارم ۱۲ درصد تخفیف دارم برای خرید ماشین و کلی رقم خوبی شد‌. البته خوب پیش دوستمون رفتیم، همون که ۶ تا بچه دارن (اگر یادتون باشه تابستون اومده بودن خونه ما) و البته که هفتمی هم تو راهه . بنده خدا سه ساعت و نیم وقت گذاشت تا انتخاب کنیم و سفارش بده و ماشین های خودمون رو قیمت گذاری کنه. حالا سر نی نی جان یه کادوی خیلی خوب براشون می بریم‌.


هفته پیش دوشنبه که رسیدیم، اول مستقیم رفتیم رستوران چینی (هوول هم خودتونید ) چون هیچی هم تو خونه نداشتیم بخوریم (دلیل واهی هم نمیارم ) بعد رفتیم خونه و فقط یکم جمع و جور کردیم و حمام رفتیم و خوابیدیم. سه شنبه اش من از ساعت ۶ بیدار بودم. کلا خیلی طول کشید تا به ساعت اینجا برگرده خوابیدنمون. خوبه فقط سه ساعت اختلاف زمانی داشتیم. اونوروز که زود بیدار شدم همسر خواب بود و من یواشکی اومدم بیرون و در اتاق رو بستم و یکم کار کردم. ماشین لباسشویی رو زدم که بشوره. نون پختم برای صبحانه. چمدونها رو کاملا خالی کردم. که همسر بیدار شد و دیگه بقیه کارا رو کردیم. بعد من فقط ناخن داشتم. ناخنم تو دوبی شکسته بود و رفتم درستش کردم و این دفع ناخنهام رنگ قرمز فراری شدند. خیلیییی دوستشون دارم‌. بعد رفتیم ناهار خوردیم و من وقت فیزیوتراپی داشتم. بعدش اومدیم خونه و یه فیلم خیلی چرت نگاه کردیم.


چهارشنبه هم که رفتیم دفتر، نگم که چقدر کار داشتم و اشتباه کردم همزمان رجیستری گوشی های مامان اینا رو هم انجام دادم دیگه داشتم تلف می شدم‌ عصری هم رئیس بزرگه اومد و به مناسبت جا به جایی یکی از بچه ها گودبای پارتی هم داشتیم. و من تماممممم روز با کفش پاشنه بلند بودم‌، خیلی اذیت نشدم ولی راحت راحت هم نبودم. مخصوصا که هی برای چایی و قهوه باید برگردم دفتر قبلی که خوب سخته با پاشنه بلند. اون روز ۶ هزار قدم فقط تو دفتر راه رفته بودم. شبش هم قرار بود با همکار همسر شام بریم بیرون. البته تقصیر خودم شده بود بهش روز قبل پیام دادم میاد با هم ناهار بخوریم که گفت نه چون یکی از همکارهاشون هم بود و من در اصل می خواستم بریم که یکم بخندیم ولی بعد اون گفت شبش شام بریم بیرون که منم اوکی دادم. به قدری خسته بودم که گریه ام گرفته بود ولی چون این خانوم رو خیلییییی دوستش دارم دلم نمی خواست کنسل کنم قرار رو. شب هم خوش گذشت و اتفاقا پول شام رو هم اون بنده خدا حساب کرد و هر چی ما اصرار کردیم قبول نکرد.

 

پنج شنبه وقت دکتر گوش و حلق و بینی داشتیم برای همسر چون شبا خیلی خر و پف می کنه متاسفانه. دکتر هم یه دستگاهی می خواست بده که همسر باید شب موقع خواب وصلش می کرد به خودش. یه لوله که باید می کرد تو بینیش و وصل می شد به دستگاه، دستگاه با یه چیزی مثل کمربند بسته می شد روی قفسه سینه، یه کمربند طور دیگه دور شکم و بعد اونم وصل بود به اون دستگاه و آخر هم یه چیزی که وصل می شد به انگشت (مثل اینا که برای اکسیژن خون و ضربان قلب تو بیمارستان میزنن به انگشت) که اونم وصل می شد به اون دستگاه. من گفتم عمرا بتونه بخوابه ولی خیلی خسته بود و خدا رو شکر کم و بیش خوابیده بود. همون روز بعد از دکتر رفتیم یکم خرید کردیم، بیشتر مرغ برای جوجه کباب می خواستم و بعدش رفتیم بدبینتون بازی کردیم. دوباره از سر گرفتیم بازی رو، این دومین دفعه اس که می ریم امسال. بعدش ماشین رو بردیم گذاشتیم برای چک آپ سالیانه. که همونجا صاحب نمایشگاه ماشین رو دید همسر و این شد شروع تعویض ماشین. بعدشم که گفتن نداره  چون نزدیک رستوران مورد علاقمون بود رفتیم شام بخوریم و بعدشم که خونه و وصل کردن دستگاه.


جمعه دوباره رفتیم دکتر و دستگاه رو پس دادیم و سه هفته دیگه برای دریافت نتیجه وقت داریم. امیدوارم علتش پیدا بشه و به راحتی قابل درمان باشه. بعد رفتیم نمایشگاه برای ماشین و سه ساعت و نیم اونجا بودیم. فکر کن یک و نیم تا ۵ بعد از ظهر. ناهار هم نخورده بودیم. بعد از اونجا رفتیم یه جا دو تا ساندویچ سوسیس پنیری خوردیم هول هولی که اونجا هم دو تا خانوم خیلی پیر بودند و کلی باهاشون همسر رو اذیت کردیم و خندیدم. و بعدش رفتیم فاکتورهامون رو انداختیم تو صندوق نامه بیمه و بلاخره برگشتیم خونه. به همسر گفتم بخدا اگر شنبه من بیام بیرون دیگه. چون یکشنبه هم خونه دوست جان دعوت بودیم ناهار. 

شنبه موندیم خونه و من یکم حالت سرماخوردگی و گلو درد داشتم که خدا رو شکر تا دوشنبه خوب شد. ناهار هم در زیر باران جوجه کباب درست کردیم و همزمان با تماشای پوآرو خوردیم جاتون خالی و هیچ کار خاص دیگه ایی نکردیم جز فیلم دیدن و تخمه خوردن.

یکشنبه هم ظهر رفتیم خونه دوست جان و کلی خوش گذشت مثل همیشه. دست پخت همسرش عالیه اصلا یه چیزی می گم یه چیزی می شنویدا. کلی هم با دختر کوچولو سرگرم بودیم (دلم برای فسقلی خواهری تنگ شد کلی) و بعدش هم اومدیم خونه و فیلم The Woman in the Window رو دیدیم. خوب بود خوشمون اومد. 

دوشنبه هم که سیزده به در بود ناهار زرشک پلو خوردیم و سبزمون رو بریدیم تو حیاط گره زدیم و انداختیم رفت. یکم تو حیاط کار کردیم و تمیز کردیم که سیزده مون هم به در بشه. برای شب هم فیلم Driving Madeleine رو دیدیم که اونم خیلی خوب بود، توصیه می کنم ببینید. 


و سه شنبه که به آغوش کار بازگشتیم بلاخره


امشب هم می ریم بروکسل چون تیمی که من مدیرشون هستم اونجا مستقرن. شب می ریم هتل چون امکان نداشت صبح حرکت کنیم با ترافیک صبحگاهی. فردا عصر هم بعد از جلسه همسر برمی گردیم. اضطراب دارم برای فردا. نمی دونم چرا. دوست ندارم از گوشه خلوت و دنج خودم برم بیرون اما خوب چاره ایی هم نیست. براشون نفری یه تبلت شکلات گرفتم و ۸ تا ماکارون. همینا شد ۴۰ یورو. به کجا داریم ما حقیقتا.

کلی چیز خوشگل و گوگولی هم برای حیاط گرفتم که تو پست بعد عکس شون رو می زارم‌. 

 فعلا همینا ببخشید طولانی شد

۲۵ مارچ دوشنبه

تو فرودگاه مونیخ منتظر پرواز بعدیمون هستیم که هنوز یکساعت بهش مونده

صبح ساعت پنج و ربع بیدار شدیم و تند تند باقی وسایل رو جمع کردیم و دوش گرفتیم و حاضر شدیم. در کمال ناباوری جا برای کله پاچه جانم نموند  البته که سه وعده خوردم تو همین یه هفته 

خودمم وزن نکردم از ترسم تو این یه هفته


تازه مرباهای آلبالو رو چیوندم تو داخل کابین دور از چشم همسری وگرنه اونا هم عمرا جا نمی شد. کتابهای عزیزم هم پخشن تو داخل کابین و کوله همسر. تو کیف خودمم کلوچه فومن و تخمه ژاپنی هستش  وزن کیفم دو تن شده. آهان ۳ تا انگشتر هم تو کیفم هست. دو تاش رو خودم از مامان خواسته بودم که بخره و یکیش هم هدیه مامان اینا و خواهری اینا بود. (فاطمه جان طلا هستن هر سه تا ) از دوبی هم کلا خواهری برام یه کفش به زور چک و لگد خرید، نمی زاشتم بخره ولی خیلی اصرار کرد دیگه کوتاه اومدم. یه پیراهن سفید کوتاه خوشگل هم گرفتم که الان برسیم بشورمش که چهارشنبه بپوشم برم شرکت‌. این چهارشنبه یکی از روسای مهم بخش میاد اینجا اینه که همه باید چیتان پیتان کنن. منم گفتم این پیرهن رو بپوشم با کفش پاشنه. 

آهان کادوی عید مامان و بابا هم گوشی همراه بود، اس ۲۳ FE گرفتیم براشون. مال مامان سفید و مال بابا مشکی. همونجا هم دو تا قاب از امازون براشون سفارش دادم و اطلاعاتشون رو هم جا به جا کردم خیالم راحت شد‌. برای خواهری چند تا چیز کوچولو گرفته بودم مثل مایو و روژ لب بیست و چهار ساعته NYX و بند ساعت و برای شوهرخواهر جان هم دو تا کاپشن بی آستین که خودش خواسته بود (البته خودش یکی خواسته بود و ما دومی رو هم گرفتیم)

موهام رو هم رفتم منیر کوتاه کردم. واییییییی که تو هتل جمیرا بود و به همسر گفتم من دیگه غیر از این هتل هیچ جا نمیام انقدری که خوب بود. البته دو تا قهوه تو لابیش خوردیم شد ۲۰ یورو ولی خیلیییییی خوب بود. موهام خیلی خوب کوتاه شد. البته می خواستم لایت هم بکنم که چون خیلییییی طول می کشه موهای من رنگ باز کنه گفتم بیخیال شم این دفعه. چون همه تو هتل مونده بودند و همسر منو همراهی کرد تا آرایشگاه و تو لابی منتظرم موند. 

همه جا هم با تاکسی رفتیم که خوب چون ما یورو خرج می کنیم برامون خیلی گرون نبود. یه رفت رو ما می دادیم و یه برگشت رو خواهری اینا. 

حسابی هم بازی کردیم با فسقلی خاله و کلی وقت گذروندیم با هم که خیلیییی خوب بود. فقط کاش اونطوری گریه نمی کرد دیشب که جیگرمون خون بشه. بابا و همسر هم گریه کردند از گریه جوجه. دیشب حمام هم بردمش و کلی ناز نازیش کردم. مارمولک می گه هیچکی مثل تو حواسش به موهام و گوشم نیست (گوشش رو تازه سوراخ کرده آخه ) می خواستم بخورمش. هر چی بهش گفتم بزارمت تو چمدون ببرمت نیومد فسقلی. 

دیشب که خودم تا دوازده و نیم زار می زدم تو تخت، امروز هم دو ساعت تو پرواز گریه کردم تا یکم آروم شدم. مدل گریه ام هم مدل اون موجودا بودن تو سرندپیتی گریه می کردن سیل می اومد، دقیقا از اوناست و از قرار فسقل هم همینطوره. بهش قول دادم هر شب با هم تلفنی حرف بزنیم حتما.

تو دوبی بردیمش از این مجسمه های مینیاتوری هری پاتر خریدیم با همسر. بعد من می گم اینم عیدیت عزیزم می گه عیدی که خریده بودید آخه (براش اسباب بازی هم گرفته بودم عیدی)

حالا ببینیم شاید کریسمس خواهری اینا بیان پیشمون. توکل بخدا

خسته شدم دیگه، دلم می خواد برم خونه زودتر. فردا هم مرخصی هستیم و چهارشنبه می ریم سرکار دوباره از پنج شنبه تا سه شنبه تعطیلات عید پاکه و تعطیلیم  قشنگ ۱۳ روز رو بغیر از یه روزش رو تعطیلیم. 

فعلا همینا، مواظب خودتون باشید و از تعطیلات لذت ببرید

قلب هزار تیکه من

سال نو مبارک

امیدوارم امسال بشه یکی از بهترین سالهای عمرمون، پر از عشق و آرامش و خنده و سلامتی و پول

فردا صبح برمی گردیم خونه

همینجا از راه دور (که البته نزدیکم در واقع) روی ماه فاطمه جان و قوری جان رو می بوسم بخاطر راهنمایی ها و مهربونی هاتون، الهی که همیشه خوش باشید


فردا پروازمون ساعت ۹ صبح و ما ۶ به سمت فرودگاه حرکت می کنیم برای همین از جوجه امشب خداحافظی کردیم که صبح زا به راه نشن (پرواز مامان اینا ساعت ۱۲ ظهره)

خالش بمیره الهی که بچه ام چنان اشک می ریخت می خواستم بمیرم همونجا. دختر کوچولو همش ۸ ساله ولی چنان گریه ایی می کرد که واقعا خودم انتظار نداشتم. بغلم کرده بود سفت و هق هق می کرد. اللن که می نویسم خودم اشکام میاد.

خواهر اینا آپارتمانشون یه طبقه پایین تره. وقتی خداحافظی کردیم در نهایت دیدیم گوشی خواهری جا مونده. رفتیم با همسر که بدیم بهشون دیدم بچه همون طور داره اشک می ریزه. دستهاش یخ کرده بود. به خواهری می گفت مامان نفسم بالا نمیاد. 

خدا لعنت کنه باعث و بانی دوری رو. خدایا چطوری من اشکهای این طفل معصوم رو طاقت بیارم آخه

برم ببینم می تونم بخوابم خبرم که صبح باید ۵ پاشیم

ببخشید تبریگ سال نو پستش اینطوری شد، اما چه گویم که نا گفتنم بهتر است

سه شنبه ۱۲ مارچ

این اقایی که من جاش اومدم، دیروز از مرخصی مریضی برگشت

دیدم داره ایمیل ها رو انجام می ده، به مدیرمون ایمیل زدم شما باهاش صحبت نکردید؟ چون این داره ایمیل ها رو انجام می ده. 

چند ساعت بعد بهم مسیج داد که باهاش حرف زدم. 

منم با خودم گفتم خدا رو شکر پس مشکل حل شد.

امروز صبح دیدم دوباره داره ایمیل ها رو انجام می ده. به مدیرمون گفتم نمیشه دسترسی این رو ببندیم؟ هنوز جواب نداده

این وسط انقدر حرصم گرفته بود که به خود آقاهه مسیح زدم، لطفا همونطور که فلانی دیروز بهتون گفت به میل باکس کاری نداشته باشید. اونم گفت نه من دیدم تو توی جلسه ایی گفتم دو تا ایمیل انجام بدم. گفتم بهش نه اینطوری نمیشه کار کرد‌. شما نباید به میل باکس کاری داشته باشی. اگر هم خوشحال نیستی با فلانی حرف بزن (رئیسمون)

همینطوری مستقیم بهش گفتم، می خواد هم ناراحت بشه بشه جهنم. مردم شعورشون رو می زارن خونه میان. خوب الاغ دیروز رئیس بهش گفته ویرگول روش خودش رو برای اداره کردن میل باکس داره، یعنی محترمانه فاک آف (ببخشید اعصابم بهم ریخته). 

کاش این بخش پرسنل زودتر یه خاکی تو سر این بکنه بره. اینطوری اعصاب برام نمی زاره این یارو. فکر کن بقل دست من هم هست میزش. 


آهان یه چیز نایس هم بگم تا اینجام، سه تا درخت خریدیم برای حیاط، گیلاس و سیب و یه درختی به اسم سلیکس.  امروز اوردنشون. باید بکاریمشون زودتر. 


یکشنبه هم که پرواز داریم ایشالا به سمت دوبی و من پر از اضطرابم. اصلا این مسافرتهای خانوادگی برای من همیشه پر از دلهره ست. میشه دعام کنید لطفا؟ 

من گریه زیاد

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

و اما مورد اخلاقی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پرونده ایی که بسته شد

تموم شد

امروز آخرین روز کارم اینجا بود

سه سال و یازده ماه

منی که از دنیای لاجستیک با سالها تجربه، با شروع قرنطینه وارد کار آی تی شدم. فقط نصف روز رفتم دفتر تا لپ تاپ و بجم رو بگیرم. بقیه اش یعنی تمام اموزشم از خونه انجام شد. هوم آفیس برای یک سال و نیم. حتی نمی دونستم همکارهام چه شکلین. همون هفته دوم از شدت استرس دندون درد گرفتم. با چه بدبختی رفتم دندونپزشکی چون دوران کرونا بود و اونجا دکتر گفت عصبیه و دندونهات هیچ اشکالی ندارن.

انقدر سعی کردم و یاد گرفتم و یاد گرفتم تا بعد کمتر از دو سال بهم پیشنهاد دادن ترینر (Trainer) بشم. کمی قبلتر از اون رسمی هم شده بودم. 

و حالا و در این نقطه به میل خودم از این کار اومدم بیرون. برای من متنفر از تغییر، هر چند کوچیک، تصمیم بزرگی بود و بزرگتر از اون نشون می داد چقدرررررر اینجا خوب نبودم. خیلیییی دوران سختی رو گذروندم خیلی.

برای اولین بار تو زندگیم حمله عصبی رو بخاطر حجم وحشتناک کاری تجربه کردم.

و اما از فردا کار جدید رو شروع می کنم. کاری که زمین تا آسمون با کار سابق فرق می کنه و من عاشقشم.‌ امیدوارم برای خودم و برای تیم تحت نظرم خوب باشم و خوب باشه این کار.


ماجرای پیش آمده رو در اسرع وقت می نویسم، فعلااا انقدررررر خوردم که دارم می ترکم. جشن گرفته بودیمدو نفره. خداحافظ استرسسسسسس، سلام به روزهای آرام و آفتابی


مورد اخلاقی

یه مورد اخلاقی برای اولین بار تو محیط کار برام پیش اومده


از طرف یه آقای توی یه بخش دیگه


رفته بود رو مخم ولی خوب مطمئن نبودم گفتم نکنه که من توهم زدم ولی امروز برام مسلم شد که توهم نیست


ساعت کاریم تموم شده ولی منتظر تماس رئیس بخشمون هستم، بهش پیغام دادم تا مطلعش کنم که گفت جلسه اس و باهام تماس می گیره. 


قلبم داره تند تند می زنه.


چیز خاصی هم نیستا ولی طرف آدم نرمالی نیست


میام و می گم چی شده

یکشنبه ۲۵ فوریه

روز شماری می کنم برای جمعه بعد، پنج شنبه آخرین روز کاریم تو بخش فعلیه

آقایی که این کار رو انجام می داد مرخصیه مریضیه و ۱۱ مارچ برمی گرده، قراره برگرده ولی خوب هنوز معلوم نیست. اما خوب کلا از این کار برش داشتند و قراره تا موقع جا به جایی رسمیش یه کار دیگه بهش بدن‌.


پنج شنبه صبح یه جلسه خیلی خفن داشتم (کار جدیده)، یه شبیه سازی ده مرحله ایی بود و چندین گروه درگیرش بودند. آخرش کلی ازم تشکر کردند وقتی گفتم سه هفته اس پارت تایم کار می کنم کلی تعجب کردند. و من کلییییی قند تو دلم آب شد.


عصر پنج شنبه و جمعه دو تا از همکارها رو اموزش دادم که قراره جای من Trainer بشن. دقت کردید دیگه دو نفر جای یک نفر. جمعه خونه بودم و به طبع همسر می شنید صدام رو. توی تایم زنگ تفریح می گه چقدر انقدر ریز به ریز می گی براشون، گفتم چون نمی تونم از کار بزنم، قبول کردم چشمم کور باید آموزش کامل باشه، طوری که بتونن یه نفر سفر کیلومتر رو آموزش بدن. خیلییییی بعدش خسته شدم خیلی. شبش هم خونه استاد دعوت بودیم. رفتیم براش یه گل خریدیم که دست خالی نریم. پسر بزرگه هم بود ولی خوب خانومش نیومده بود، پشتش گرفته بود و حالش خوب نبود. مشکل خونه استاد دیر شام خوردنه، ساعت ۱۰ بود غذا رو آورد. 


شنبه صبح رو با نان سنگک و پنیر و کره اغاز کردیم، ولی من یه طوری بودم همش منگ بودم انگار. ناهار هم کالباس خوردیم چون شبش خونه همکار همسر دعوت بودیم. براش یه جعبه شکلات گرفتیم. شب هم خوب بود خوش گذشت، خیلی خندیدم. دو تا دیگه از همکارهای همسر هم بودن. ساعت یازده و نیم بود پاشدیم، خیلی زحمت کشیده بود بنده خدا. اخ باید مسیج بدم تشکر کنم حتما ازش.


چند روز پیش تو راهرو منتهی به دفتر داشتم با مامان حرف می زدم و راه می رفتم، مامان گفت برام مربا میاره دوبی، منم داشتم با ذوق می گفتم اخ جون مربا البالو، من می تونم یه نون سنگک کامل رو با کره و مربا بخورم. یه اقایی هم داشت از کنارم رد می شد، برگشت بهم گفت خداحافظ. من مردم از خنده، ایرانی بود آقاهه.‌ نمی دونم چرا انقدر خندم گرفته بود، حتی نتونستم جواب بدم. 


امروز از صبح حس می کنم مریضم، همش مثل این جوجه زردا می افتم این ور اونور. خدا کنه مریض نشم الان اصلا وقتش نیست. برم چایی دارچین و زنجبیلم رو بخورم تا برم از پایین زرشک بیارم. ناهار زرشک پلو داریم جاتون خالی که من می خوام با سیر ترشی بخورمش


تا یادم نرفته بگم گوشی جدید رسید و خیلییییی دوستش دارم. قبلیه باطریش باد کرده بود و با این حال بردم همون جایی که خریده بودیم و ۱۰۹ یورو برش داشتن. چون حقیقتا سالم سالم بود. یه خط هم روش نیفتاده بود، حیف که باطریش اونطوری شد.

شنبه ۱۰ فوریه

تیتروار می نویسم تا بتونم بیشتر بگم


قراره آدل توی مرداد ماه تو آلمان کنسرت بزاره، پیش ثبت نام کردیم تا بتونیم بلیط کنسرتش رو بخریم. موقعی که باز شد خرید، دیدم قیمتش ۴۱۹ یورو هستش، نفری. جنگه مگه؟ با پول بلیط هواپیما و هتل می رسه به ۲۰۰۰ یورو ناقابل. خیلی شیک روی ضربدر بالای صفحه زدم و ادامه کارم رو انجام دادم.

امروز از سر کنجکاوی بلیط کنسرت معین تو تورونتو رو نگاه کردم ۴۱۰ یورو. نه واقعااااااا؟؟؟؟؟؟ چرا آخه؟ 

دم شجریان گرم که هنوز قیمت کنسرت هاش واقع گرایانه ست.


- این هفته اعلام شد رسما که من از اول مارچ به کار جدید منتقل می شم اما حکمش دیرتر زده می شه چون اون آقا هنوز رسما پست رو ترک نکرده. البته الان مرخصی مریضیه و پروسه رو هوا مونده. باورم نمیشه در مورد حقوق صحبت نکردم. ولی انقدر با تمام وجود می خوام از کاری فعلی برم و انقدر این کار جدید رو می خوام که هیچ حرفی از حقوق نزدم‌. البته با توجه به اینکه پست مدیریتی هستش همه امیدم اینه که حقوقم رو خودشون ببرن بالا. الهی سپرده دستت.


- از اول ماه نصف روز کار الانم رو می کنم، نصف روز کار جدید رو. به تیم اعلام کردم و از دوشنبه چلنج ها شروع شده. من سابقه مدیریتی ندارم و یکم برام چالش برانگیزه. اولیش دوشنبه با مریض شدن یکی از بچه های تیم شروع شد، سریع جایگزین کردمش. بعد یکی دیگه می خواست مرخصی بگیره،...... وحشتناک ترینش همین برنامه شیفت هست که باید حتماااااا یه جوری چیده بشه حداقل دو نفر حضور داشته باشن. از استرس دو سه شب نخوابیدم. دیروز دو بار وسط روز رفتم خوابیدم. داشتم تلف می شدم. 


- دیشب رفتیم پیش دوست جان، تولد همسرش چهارشنبه بود و ما دیشب رفتیم کادوش رو بدیم. رفتیم رستوران چهارتایی. کادوش گیلاس دبلیو ام اف بود (دو سری شش تایی)، عاشق این برنده. شب خیلی خوبی بود، کلی حرف زدیم و خندیدیم. خدا اینا رو برای ما نگه داره.


- فکر کنم نگفتم اینجا اما خرید گوشی های نو رو کنسل کردیم. دیدیم گوشی هامون خیلی هم اوکی هست چرا بیخودی بخریم.


- امروز رفتم ناخن هام رو درست کنم، زود رسیدم داشتم با گوشیم ور می رفتم یه دفعه دیدم پشتش باد کرده و داره باز میشه. خیلی ناراحت شدم‌. هیچی دیگه با اصرار همسر گوشی جدید رو دوباره سفارش دادم‌. اما همسر با همین گوشی خودش می مونه.


- فردا باید درخواست ویزاهای دوبی رو بزنم. ویزاها رو بگیرم رفتنمون برام دیگه واقعی واقعی می شه. خدا کمک کنه این مرحله هم بره جلو. واقعا ظرفیت هیچ استرسی رو ندارم، لب مرزم.


- افتادم رو دور درست و به اندازه خوردن و خدا رو شکرررررر دارم کم می کنم. بایدددددد کم کنم، خانوم مدیر باید خوش هیکل باشه اخه  باید یه بار برای همیشه این کار رو بکنم و تامام


- خیلیییی چیزاها تو ذهنمه ولی انگار یه سری ابر جلوشون رو گرفتن، فکر کنم مال نخوابیدن باشه. فعلا برای شکستن یخ دیر نوشتن اینو داشته باشید تا زود بیام. بوس بهتون

کادو خریدن + عکس ها اضافه شد

آقا چیه این کادو خریدن که انقدر حس خوبی به آدم می ده؟

امروز ۴ تا پیراهن خوشگل برای فسقلی جانم (همون دختر کوچولوی خواهرم) سفارش دادم، الان ذوق مرگم که بیاد برسه دستم هر چی زودتر

دو تاش رو خودش اوکی داد که دوست داره، دوتاش رو هم خودم اوکی دادم 


ولی خدایی چقدر همه چیز گرون شده، من سه سال پیش حدودا ۱۲ تا تیکه لباس براش خریدم شد ۲۰۰یورو الان این ۴ تا شد ۸۸ یورو. کل لباسهای سیسمونیش رو هم از مادرکر گرفتم ۸ سال پیش ۲۰۰ یورو. واقعا خدا به داد اونایی برسه که بچه کوچیک دارن.


الان باید برم ناهار درست کنم، دلتون نخواد مرغ سوخاری داریم از دیشب هوس کردم خودم  بهد از ظهر عکس پیراهن ها رو می زارم اینجا.


فعلا تا بعد


عکس ها اضافه شد، البته که چیز خاصی نیست ولی خوب چیکار کنم خاله ندید بدیدی هستم 



ادامه مطلب ...

جمعه ۲۶ ژانویه

این هفته خونه بودم، بخاطر درد کتفم که می زد به انگشتهای دست راستم اول و بعد دست چپ و بعدش خواب رفتن کف دستم

تو مطب دکتر تا بیام بفهمم چی به چیه سه تا امپول زد تو کتفم. قشنگ هنگ بودم، همسر هم از سرعت عمل دکتر کلی حال کرد، چون فقط ازم پرسید آلرژی داری به چیزی گفتم نه، گفت ترس چی گفتم اره و اونم رفت از مطب بیرون با امپول برگشت، درد نداشت اونموقع اما من ترسو فشارم افتاده بود یکم، تا چند دقیقه بعدش همش حس می کردم ممکنه از حال برم. داروهای قوی هم داده که تا ده روز استفاده کنم. الان درد دستم مقداری بهتره و حداقل دیگه خواب نمی ره.

قبلنا اگر ایمیل می زدم به شرکت که مریضم و نمیام، خیلی برام مهم بود کسی جواب بده به ایمیلم و اگر جوابی نمی دادن همش حالم خراب بود. الان؟ به درجه ایی از عرفان رسیدم که کلا به هیچ جام نیست  یعنی اصلا چک نمی کنم که ببینم جواب دادن یا نه. 

این هفته سه شنبه تردمیل جانم رو هم اوردن. بلاخره بعد از دو ماه کش و قوس و چک کردن و راضی کردن همسر بلاخره خریدمش. خیلی خوبه که روزهایی که بیرون نمی ری هم می تونی راه بری راحت تو خونه. 

برای عیدی مامان و بابا می خواستم  براشون گوشی بگیرم و تا حالا هم موفق شده بودم و نگفته بودم. متاسفانه امروز چون ریسک این پیش اومد که بابا گوشیش رو عوض کنه، مجبور شدم بگم بهشون. البته خوب رنگش رو اینطوری می تونن راحت انتخاب کنن دیگه. 

گوشی خودم و همسر رو هم فروختیم و با دردسر فراوان از آمازون گوشی جدید خریدیم. دردسر فراوان چون همسر طرح خرید اقساطی رو می دید روی اکانت آمازونش اما من نداشتم. دیروز ظهر همسر خرید و دو ساعت بعد کلا موجودی صفر شد و من چی؟ هیچی موندم بی گوشی  تا امروز صبحم همچنان هیچی به هیچی، تا اینکه از دوست جان پرسیدم آیا اون داره این طرحو و اونم ورداشت یوزر نیم و پسش رو برام فرستاد که خودم ببینم. اون داشت طرح اقساطی رو. ازش اجازه گرفتم با اکانت اون ولی کارت بانکیه خودم بخرم که گفت حتما و هر کاری دوست دارم انجام بدم‌‌ ووووو بله منم خریدمش  البته مال همسر چهارشنبه این هفته میاد و مال من چهارشنبه بعدی ولی خوب بهتر از هیچیه دیگه.

فردا می ریم یه سفر کوچولو بین شهری. می ریم کشور دوست و همسایه به یه شهری که باهامون دو ساعت فاصله داره تا از یه مغازه ایرانی پنیر لیقوان شاهی بخریم  من عاشققققق این پنیر خوشمزه ام و عجیب اینکه با توجه به آلرژی من به لاکتوز این پنیر اذیتم نمی کنه. از الان منتظر یکشنبه صبحم برای صبحانه تپل با پنیر جانم.  قبلنا هر وقت می رفتیم حتما کباب می خوردیم اما ایندفعه تصمیم گرفتیم غذای ایرانی نخوریم و بجاش بریم همبرگر بخوریم. انقدر رستورانهای خوشگل هست اونجا اما ما همش می چپیدیم تو رستوران ایرانیه‌. البته تا نریم یه جای دیگه من باورم نمیشه که بلاخره از کباب دل کندیم 

دیروز تولد فسقلی جان خواهرجانمان بود‌. قرار بود یه تولد بزرگ بگیرن و خاله خانوم هم بادکنک آرایی و دکور رو بر عهده گرفته بود که به دلیل تغییر دکوراسیون اتاق فسقل خانوم و طول کشیدن کار برنامه کنسل شد و تبدیل به یه جشن کوچک خانوادگی و آتلیه رفتن شد. قبل اینکه فاطمه جان بپرسه، خاله خانوم یک عدد گوشواره طلا هدیه داد، که با گردنبدی که مامان بزرگ و بابابزرگ دادن هماهنگه. دخترمون کلی بزرگ و خانوم شده قربونش برممممممم

فعلا همینا، دستم یکم درد گرفت، بوس بهتون

و خدا به ما رحم کرد + عکس

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

جمعه ۱۲ ژانویه

آخیش، آخر هفته شروع شد، می ریم که دو روز و یکمی آخر هفته  رو با عشق و حال سپری کنیم

امروز از صبح که پاشدم کار کردم تا الان، الان کمرم داره نصف میشه

صبح که بیدار شدیم، دوش گرفتیم،  ارایش کردم، صبحانه نون تست و کره خوردیم و کار رو  شروع کردیم

من در حین کار، برای سفر دوبی ابان ماه پروازها رو نگاه کردم (می خوایم امسال آبان ماه دوتایی بریم دوبی)، قیمتش بد نبود، هتل رو دیدم و اوکی بود، رزرو کردم

قسمت اول خمیر بربری رو آماده کردم گذاشتم تا سه ساعت استراحت اول رو انجام بده

یکم کار کردم دوباره، بعد فیله مرغ گذاشتم بیرون برای ناهار، با همسر رفتیم انباری و جعبه ها رو اوردیم بالا و من کم کم  تزئینات درخت کریسمس رو جمع کردم و ریسه های دور درخت رو باز کردم که گذاشتم داخل باکس پلاستیکی. حلقه کاج روی میز رو گذاشتم سرجاش تو کارتون.  تزئینات جلوی در ورودی رو هم اوردیم و گذاشتیم تو جعبه (عکس رو می زارم توی ادامه مطلب، البته که چیز خاصی هم نیست) بعد ناهاز رو آماده کردم شنیسل داشتیم امروز، این وسطا کار هم می کردم.

ناهار خوردیم و یکم نشستیم و بعد دوباره کار. من رفتم سراغ قسمت دوم خمیر بربری، همسر هم کمک کرد و خمیرش رفت برای استراحت دوم.  

درخت رو جمع کردیم و گذاشتیم توی جعبه اش و با این کار پرونده جمع کردن دکور کریسمس تموم شد. دیگه تا عید می تونیم نفس بکشیم تا دوباره بریم سراغ سفره هفت سین 

بعد هم که سه تا بربری گنده و تپل و مپل روانه فر کردم و اون وسط لباسها رو ریختم تو ماشین و کار کردم و یکم با مامان حرف زدم. 

نونها از تو فر دراومدن و آماده خورده شدن برای فردا صبحانه با حلیم. 

ساعت کاریم تموم شد، لباسهای توی ماشین رو با کمک همسر پهن کردیم و هر کی یه ور ولو شد، همسر روی صندلی ننوییش در حال کتاب خوندنه و منم در حال نوشتن.

این هفته خوب بود و سریع گذشت خدا رو شکر.

هفته پیش شنبه رفتیم شهر دوست جان، بی خبر البته، اونجا تو کافه غافلگیرشون کردیم و کلی خوشحال شدن. بعدش ما یکم گشتیم و دوست جان و دختر کوچولوش هم اومدن و رفتیم ناهار.  ساعت ۵ هم برگشتیم خونه. یکشنبه هم ناهار جوجه کباب خوردیم و استراحت کردیم‌. 

این هفته هم به غیر از چهارشنبه که بسته مامان اینا رسید و ما ذوق مرگ شدیم اتفاق خاص دیگه نیفتاد. آهان چهارشنبه همسر رفت آرایشگاه و بعدش هم اومدیم خونه و اضافه پیتزا شنبه رو خوردیم. 

دیروز هم ساعت ناهار رفتیم رستوران ویتنامی  و بعدشم کافه به صرف چای برای هردومون و تیرامیسو البته برای همسر.  

فردا هم عصری باید بریم خرید، زرشک نداریم و نون سنگک مون هم رو به اتمامه. بعدشم با دوست همسر و خانومش می ریم رستوران هندی. 

اهان هفته پیش جمعه با استاد رفتیم رستوران چینی،انقدرررررر غر داشت از دخترش و نوه هاش من می خواستم خودم رو خفه کنم. فقط حواسم رو داده بودم به غذا که پا نشم خودم رو بزنم  هاپوی پسر بزرگه رو هم مجبور بود نگه داره چون اونا رفتن مسافرت، دیگه کلکسیون غرهاش کامل بود. ولی خوب دیگه اینم سنش بالاس و تحملش کم، ایشالا که خدا حفظش کنه برامون.

اهان اینم بگم، چند وقت قبل من صبح موهام رو فر کرده بودم و عصرش مهمون داشتیم. موهام رو بالای سرم می خواستم ببندم که برای پذیرایی کردن راحت باشم ولی خوب نمی خواستم خیلی هم سفت باشه که فرهاشون خراب بشه. نتیجه کار یه چیزی شد که اسمش شد مدل لانه پرنده   که عکس اوشون رو هم در ادامه می زارم. اگر گفتم مدل لانه پرنده موهام رو بستم دیگه بدونید منظور چیه 


 

ادامه مطلب ...

دوشنبه ۱ ژانویه

سال نو میلادی مبارکمون باشه

باشد که برامون پر باشه از عشق، سلامتی، دلخوش و پولللللللل


دیشب رو خونه بودیم در حال تماشای ماراتون سکوت بره ها، یک و دوش رو البته فقط تونستیم ببینیم‌. من عاشق بازی آنتونی هاپکینزم. قدیمها ازش می ترسیدم ولی الان فقط لذت می برم از دیدنش. 


سال ۲۰۲۴ رو هم نبا بر رسوم با نوشیدن شامپاین آغاز کردیم که به غایت بدمزه بود  نمی دونم چرا به نظرم مزه رب انار می داد. 


صبح هم نون پزیدم و یک صبحانه بسیار تپل خوردیم‌. ناهار هم جاتون خالی باقالی پلو نوش جان کردیم در حال تماشای کم و بیش قانونی. جا داره اعلام کنم که من عاشق کیت و مامان کیت هستم صد البته انقدرررررر که این خانومها زیبا و شیک پوشن. اصلا شیک پوشها صد هیچ جلوتر از بقیه هستن خداااااا.


الان هم از خواب بعد از ظهر بیدار شدم وووووووووو می رسیم به قسمت سخت ماجرا که همان حمام رفتن هست. متنفرم از شستن موهام ایشششششش.


برم که فردا هم می خوایم بریم گردش در شهر و باید خوشگل باشم.


فعلاااااااا

شنبه ۳۰ دسامبر

امروز ناهار مهمون داشتیم، دو تا از همکارهای خانوم همسری.

قرار بود یکی دیگه از همکارهای آقا هم بیاد ولی متاسفانه پدرش بیمارستان بستری شده از قبل از کریسمس و توی آی سی یو هست الان چند روزه. این شد که نتونست بیاد بنده خدا.


صبح ساعت گذاشتیم هشت و نیم بیدار شدیم از بس که این هفته گذشته ساعت یازده بیدار شده بودیم ترسیدیم امروز هم خواب بمونیم. 

الان یک هفته و دو روزه که من در تعطیلات هستم (همسر یک روز و نصفی دیرتر شروع شد تعطیلاتش) و تا چهارشنبه همچنان ادامه خواهد داشت این تعطیلات عزیز و گرامی. شبا با این که نهایت دوازده خوابیدیم اما صبح ها خیلی دیر بیدار شدیم و تازه بازم خواب آلود بودم من.

خلاصه صبح پاشیدیم و صبحانه خوردیم و تند تند من مرغ رو روانه فر کردم. بادمجونها رو آماده کردم برای پیش غذا (بادمجون رو نصف می کنم و توش رو گود می کنم، یه کم تو فر می پزم. بعد مایه ماکارونی می ریزم و روش پنیر می ریزم و دوباره می ره تو فر).  بدو رفتم آرایش کردم و با مامان جان حرف زدم‌. بچه رو زدم خونه رو جارو کنه که قدرتی خدا همسر غر نزد این دفعه. فکر کن یکی دیگه جارو می کنه بازم همسر هی می گه بسه دیگه دست از سر این بچه بردار  دستشویی ها رو شستم و خوش بو کننده اسپری کردم رو فرشها. 

بعد درست کردن زرشک و شستن برنج و چیدن زیتونها و سالاد و گذاشتن خوراکی های رو میز و..... با کمک و همکاری همسر جان رفتم دوش گرفتم، پیرهن آبی لاجوردیم رو پوشیدم، کفش های پاشنه بلند، رژ قرمز و .... آماده اومدن مهمونها شدیم. 

با همسر کلی خندیدیم که نظافت خونمون هم انجام شد قبل رفتن به سرکار.‌ مهمون اگر دفعه اولش باشه میاد چون همه خونه رو نشون می دیم لازمه که همه جاااااا تمیز باشه.

ساعت یک ربع به یک اومدن. یا بسته شکلات از یکی از بهترین شکلات فروشی ها و یه کتاب برامون هدیه آورند. دستشون درد نکنه. فقط اینکه ساعت ۷ شب رفتن  کنده نمیشدن. دیگه کم مونده بود ما خودمون پاشیم بریم.

البته ها خیلی خوش گذشت و جزء معدود دفعاتی بود که من خودمم دلم می خواست بیشتر بمونن. 


از کریسمس بگم که همه خونه استاد بودیم اما غذا رو پسر بزرگه کلا تهیه دیده بود. خوب بود خیلی خوش گذشت. کادو هم از استاد کارت هدیه گرفتیم هر کدوم جدا جدا از مغازه های مورد علاقمون. دستش درد نکنه. ما هم براش یه شال خریده بودیم از به برند معروف. 

من برای همسر یه جور چراغ خریدم که با آتیش کار می کنه و گرما تولید می کنه. حدودا ارتفاش ۹۰ سانته. خیلی وقت بود دلش می خواست بخره ولی همش می گفت ولش کن گرونه. عکسش رو باید بزارم براتون. خیلی خوشگله.

منم کادو گوشواره همون دستبندی که سالگرد ازدواج هدیه گرفته بودم رو برای کریسمس کادو گرفتم. (دستنبدش رو متوجه شدم پنج شنبه از دستم باز شده، کلی غصه خوردم و آخرش تو دستشویی زیر کمد پیداش کرد همسر، انقدر گریه کردم از خوشحالی که نگووووو)

چهارشنبه اش هم دوباره رفتیم رستوران همه با هم. خوب بود و خوش گذشت ولی به نظرم مناسب رفتن با خانواده نبود، خیلی سر و صدا داشت و کم نور بود. 


همون چهارشنبه قبل از رستوران رفتیم کشور همسایه یه بسته فرستادیم برای مامان اینا. رفتیم اونجا چون کشور خودمون برای ایران بسته نمی فرسته. حالا خدا کنه برسه، چمبره زدم رو سایت پست. سایت پست ایران برامون فیلتره. مجبور شدم فیلترشکن بخرم تا بتونم بسته رو اونجا هم چک کنم. بساطیه بخدا. 

فردا شب شب سال نو خونه خودمون هستیم، خیلی شیک و مجلسی استاد رو پیچوندم، چون دو تا پسرا نیستن و فقط دخترش و نوه ها هستن و یکم غیر قابل تحمل میشه این مواقع (ویرگول بدجنس)

فعلا همینا تا بعد




ماجراهای شرکت سابق قسمت چهارم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ماجراهای شرکت سابق قسمت سوم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ماجراهای شرکت سابق قسمت دوم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ماجراهای شرکت سابق قسمت اول

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ماجراهای شرکت قبلی

چون دیدم اکثرا یا یادشون نیست یا اون موقع کلا همراهم نبودن، گفتم ماجرای شرکت قبلی رو اینجا پست کنم دوباره

چند تا پست بعدی ماجراهایی که به من گذشت و هنوز بعد از چهار سال با خوندنش اشک هام اومد. 

شام کریسمس؟

دیشب برناممون توی یه رستوران پرتقالی بود

همسر منو رسوند، حدود هفت و ده دقیقه بود

تمام مدتی که حاضر می شدم فکرم پیش شرکت قبل و شام کریسمس با همکارهای سابق بود، حتی به همسرم هم گفتم همش یاد اونجا می افتم نمی دونم چرا

از در رستوران رفتم تو، میز روبه روی در کل همکارهای سابق و مدیرمون بودند، من؟ اصلا هنگ کردم  بچه ها اومدن سفت بغلم کردن و ید دفعه مدیر بزرگه پرید بغلم کرد و چند بار محکم بوسیدم و گفت دلش خیلی برام تنگ شده بود. اونایی که جریان شرکت قبل رو می دونن، یادشون که چقدررررر با دلشگستگی از اونجا بیرون اومدیم همگی. بعدش تا من با مدیر بزرگه حرف می زدم مدیر سابق بخش خودمون رسید و اونم با تعجب منو نگاه می کرد و اومد محکم بغلم کرد و کلی ذوق کردیم. 

و من که می خواستم با تمام وجود دور اون میز بشینم و نرم پیش همکارهای خودم. و من که چقدرررررررررر عاشق اون کار بودم و هستم. چقدر دلم برای کارم و اون اکیپ عالیمون تنگ شده. با وضعیت بد روحی که داشتم، دیدن اونا مثل تیر خلاص بود برام، می خواستم بشینم رو زمین و زار بزنم.

بلاخره دل کندم و رفتم همکارهام رو پیدا کردم. ما یه سالن خصوصی داشتیم. رفتم نشستم و کم کم بچه های دیگه هم اومدن و من ولی هنگ بودم کاملا. نوشیدنی سفارش دادیم و یه کم بعد من دوباره رفتم یه سر پیش بچه ها   یه ربعی وایستادم و حرف زدیم و دوباره برگشتم سر جام و شام خوردیم. 

یه بحثی هم سر یکی از همکارهای سابق پیش اومد که اصلا حالم رو بد کرد. یه پسری پیش ما کار می کرد، یکسال قبل رفت یه گروه دیگه. ولی هر وقت ما برنامه داشتیم میومد. تا اینکه دیدیم حتی وقتی دعوتشم نمی کنیم پا میشه میاد.‌ و ما نمی خواستیم که بیاد چون می خواستیم برنامه رو برای تیم خودمون داشته باشیم اما وقتی باهاش حرف زدیم گفت تو فرهنگ اونا ه  وقت هر جا مهمونیه، در رو باز می زارن و همه می تونن شرکت کنن، جانممممم؟؟؟؟؟ اصلا من کف کرده بودم. بعدش هر چی بهش گفتیم خوب تو بیای بقیه همکارهات چرا نباید بیان وقتی ما انقدر با اونا در روز در ارتباطیم و این همه کمکمون می کنن، خوب ناراحت می شن ببینن تو رو دعوت کنیم (که نمی کنیم) ولی اونا رو نه، اما انگار نمی خواست بفهمه. در هر حال دعوتش نکردیم برای سکرت سانتا و  دیشب. اما یه سری از بچه ها می گفتن اونم باید می گفتیم. دلم می خواست بگم من برنامه ها رو همیشه هماهنگ می کنم و زحمتش کلا با منه پس لطفا شما نظر ندید اما گفتم من که مسافرم، از اینجا که برم ببینم کی این کارها رو می کنه، بعد خواستید هر کسی رو دعوت کنید . اما هیچی نگفتم و کلی اعصابم خورد شده بود بابت اون بحث.

 خدا رو هزار بار شکر که من دارم می رم از اینجا.‌ 


اکثرا ساعت ده و ربع رفتن و ما ۵ نفر موندیم تا ۱۱ و ربع. همسر اومد دنبالم. ولی برگشتیم تو رستوران که دوباره مدیر سابق بخشمون رو ببینه. یه ده دقیقه ایی هم حرف زدیم و اومدیم خونه.

رسیدیم خونه کلیییییی گریه کردم تو بغل همسر. چقدررررر دلم هنوز شکسته اس برای اون دو سال رویایی تو کار سابق. چه تیمی داشتیم‌ حقیقتا


امروز هم از صبح هپلی هستم بخاطر قرص جدیدی که دکتر داده، از اون طرف شب دعوتیم خونه همسایه طبقه دوم که اصلااا حال ندارم برم ولی نمیشه هم نریم. باید بریم یا دسته گل بخریم براش. پاشم برم حاضر شم بریم خرید.

مواظب خودتون باشید، ببخشید اگر پست واضحی نیست (نشان از حال روحی نگارنده داره)

در مطب دکتر

نخوابیدن هام طولانی شده و گلاب به روتون بیرون روی هم یک هفته اس بهش اضافه شده، این شد که اومدم دکتر و تا بین مریض ویزیت بشم


امشب هم شام کریسمس دعوتیم با همکارها، صبح حمام کردم، بعدش موهام رو صاف کردم و بعدش با بابلیس (از اینا که مو رو می کشه تو خودش و گوگولی تحویل می ده) خوشگلشون کردم. البته الان با گیره بالای سرم بستمشون. راستش اولین بار تو زندگیم اینطوری از خونه میام بیرون. کلا امکان نداشته بدون ظاهر موجه از خونه بیام بیرون اما الان دیگه احساس کردم برای دکتر اومدن یکم اغراق آمیز می شه اگر جمعشون نکنم.


شب همسر رو می فرستم خونه استاد تو تایمی که من میرم رستوران با همکارها. براشون هم دسر گرفتم کانلونی (دسر ایتالیایی). اینطوری خیالم راحته که همسر تنها نمی مونه تو خونه تو تایمی که من رستورانم وگرنه نمی رفتم اصلا


چهارشنبه مراسم سیکرت سانتا داشتیم تو شرکت. ناهار هم از رستوران هندی غذا سفارش داده بودیم. همه کادوهای خوبی گرفتن به غیر از مسئولمون، بند عینک بود کادوش تو پاکت پستی آمازون اصلا کف کرده بود بیچاره. انقدرم که مهربون و ماه این مرد، من نمی دونم این چی بود بهش دادن کادو. بدتر از همه فهمیده بود کار کدوم همکاره. 


من شکلات هدیه گرفتم خدا رو شکر.


و دوباره

ساعت دو تا سه و نیم جلسه یونیتمون بود، دری وری و چرت و پرت

می خواستم پشت میزم باشم و تو جلسه شرکت کنم اما همکارم از توی اتاق کنفرانس صدام کرد، رفتم اونجا مجبوری. انقدرم خوابم گرفته بود که نگو، دستشویی هم داشتم که داشت منو می کشت. جلسه چی بود؟ وقت گیری محض. هر سه ماه می زارن این جلسه و پروژه های سه ماهه رو مطرح می کنن.

از جلسه اومدیم بیرون، رفتم دستشویی و بعدم زنگ زدم به مامان. امروز یکم با باباجونم ناراحتی بینشون پیش اومده بود. ظهر با بابایی هم حرف زده بودم. کم حرف زدیم. همون بین قهوه رو با کپسولی که همکارم داده بود درست کردم که تهوع آور بود و ریختمش دور. شیرین بود خیلی.

رفتم دفتر و خودکارم رو برداشتم و رفتم سمت دفتر اقای همکار. هول شد و دست پاچه. سعی کردم ارومش کنم. یکم توضیح داد و گفت حالش خوب نیست، چشماش پر از اشک شد. سربسته گفت برای برادرش مشکلی پیش اومده و شاید زودتر بره. وحشت کردم، گفتم یعنی می خوای دیگه نیای و بری مرخصی استعلاجی؟ گفت نمی دونم تا دکتر چی بگه.

ترسیدم، اگر الان بره من باید برم جاش و این در صورتیه که هنوز خیلی چیزی رو بهم نگفته. بدتر از اون برنامه هفتگی تیمیه که باید مدیریت کنم. اصلا یه شلختگی داره این اکسل شیت که نگم. 

اومدم بیرون ساعت ۵ و سوار ماشین شدم. حالم؟ پر از بغض بودم. نمی دونم چرا اینطوری می شم هر وقت که می رم دفترش. هفته پیش انقدر قبل از خواب گریه کردم که نگووووو، صبحشم نرفتم سرکار. ایمیل دادم حالم بد نمیام. کل روز رو خوابیدم تقریبا. جمعه اش عوضش خیلی بهتر بودم. 

از این ور اونور شنیدم اصلاااااا از کارش راضی نیستن، بقیه روسای بخش ها ازش شکایت کردن. همه خوشحالن که می خواد بره. 

تو راه خونه با همسر حرف زدیم، گفتم دلم یه شام سافستیکیت می خواد و یه دفعه دلم سوسیس پنیری خواست. همسر کلی بهم خندید. رفتیم از پمپ بنزین سوسیس و نون و شراب سفید گرفتیم. یه چیزی بهم گفت لاتاری باز کنم و کردم‌. تا ببینیم چیزی برنده می شیم یا نه.

اومدیم خونه. شام خوردیم، نشستم به خوردن تخمه. بعد از مدتها. تخم استرسم رو کم می کنه همیشه. همسر شراب رو هم آورد. دو تا گیلاس خوردم. الان افتادم رو مبل تا کم کم بریم بخوابیم. بهترم، شل شدم، به کار فکر نمی کنم. 

همسر می گه می ترسم  تا بری سرکار جدید مجبور شم ببرمت روانپزشک. حق داره والا.

فردا شب می ریم سینما با استاد، فیلم ناپلئون. شنبه هم می ریم با دوست جان من و دوست جان همسری رستوران یونانی.

خسته ام و خوابم میاد. دلم می خواد مدتی با هیچ کسی ارتباط نداشته باشم، خسته ام

سوال و جواب

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

معرفی سریال و کمی از احوال امروز

امروز اولین جلسه آموزش کار جدید بود

بسیار از لحاظ روحی آشفته ام، کسی که قراره جاش برم با اینکه مجبوره بره ولی دلش نمی خواد بره و منو آشفته می کنه

حالا که حرف جابه جاییم شده نمی تونم تحمل کنم که نشه

میشه لطفا برام دعا کنید؟ دلم خیلی می جوشه خیلی


برامون تو مهر ماه از طرف شرکت دعوت نامه واکنسیناسیون اومده بود، من تردید داشتم. همسر جمعه رفت پیش دکتر برای جواب آزمایشش و از دکتر سوال کرد و گفت می تونم بزنم. اما وقتی سعی کردم وقت بگیرم، جای منو یه دفتر دیگه نشون می داد. جمعه ایمیل دادم اما تا امروز جواب نداده بودند این شد که تماس گرفتم و گفتن همین امروز ساعت ۱۰ بیا. رفتم و واکسن زدم با اینکه عین چی می ترسیدم.

گفتن بهم شاید بدنم ری اکشن نشون بده و سرما بخورم، لتس سی. انقدر اشفته بودم که با اینکه هیچ وقت وسط هفته نوشیدنی نمی خوریم اما یه آبجو خوردم تا یکم آروم بشم و در همون حال سریال می دیدم. 

این همون سریالیه که می خوام بهتون معرفی کنم: Lessons in Chemistry

لطفا ببینیدش، واقعا سریال ارزشمندیه

لطفا اگر دیدینش بهم بگید تا یه چیزی راجع بهش بتونم بگم نمی خوام سپویل کنم ولی برام مهمه که بگم بهتون

مواظب خودتون باشید و ببخشید که پست شادی نبود

گاها نمی شه جلوی آشفتگی رو گرفت ولی مطمئنم فردا بهتر خواهم بود

ماجراهای من و غذا

داره برف میاد، حسابی هم داره میاد

امروز خونه ایم چون مجبوریم سه شنبه بخاطر همسر و چهارشنبه و پنج شنبه بخاطر من بریم دفتر

شنبه مهمون داشتیم و امروز قراره باقیمونده کالباس و ژامبونهای اونشب رو بخوریم

به همسر می گم تو این هوا باید لوبیا می خوردیما، بعد خودم می گم یا عدسی و یه دفعه دوباره خودم می گم آخه عدسی که غذا نمی شه، می شه به عنوان یه پیش غذای گرم خوردش نه غذای اصلی.

همسر بهم می گه تو هیچ رقمه با عدسی دوست نمی شی.

واقعا تو ذهنم جا نمی افته که عدسی می تونه غذای اصلی باشه، شایدم دلیلش اینه که هیچ وقت خونه مامان اینا نمی خوردیمش و خودمم تا حالا نپختمش. تازه من به زور با لوبیا دوست شدم دیگه عدسی رو نمی تونم بپزیم واقعا. 

هیچ وقت غذاهای اینطوری برای من تو وعده ناهار تعریف نمی شن. نمی دونم چرا

سه شنبه ۱۴ نوامبر + پی نوشت

سلامممم به همگی

امروز سه شنبه اس و ما از خونه کار می کنیم. بعد سه سال تصمیم گرفتیم دوشنبه هاکه پر انرژی هستیم و دو روز خونه بودیم رو بریم دفتر و عوضش یه روز وسط هفته بمونیم خونه. این هفته سه شنبه و جمعه می مونیم خونه

فردا صبحم وقت دندون پزشکی داریم من و همسر دوتایی که به کشور دوست و همسایه می ریم. دندون پزشک خودم خیلیییی عالی بود ولی چون براش رفت و اومد سخت بود دیگه نمیاد اینجا و تو کشور خودشون مطب زده. منم تصمیم گرفتم بریم پیش خودش چون دندون پزشک جایگزینش خیلی همش تو استرس و هول و ولاست همیشه، اصلا احساس آرامش نمی کنم پیشش. خلاصه که فردا صبح رو مرخصی گرفتیم که بریم دندون پزشکی. می دونم یکی از دندونام ایمپلنت می خواد. خدا خودش رحم کنه. 

یکم از هفته پیش بگم. چهارشنبه تولد دختر کوچولوی دوستمون که همسر پدرخواندشه بود. بعد از ظهر رو مرخصی گرفته بودیم و رفتیم رستوران. کادو براش دو تا باربی پری دریایی خریده بودیم (خودش خواسته بود وروجک) البته خودش یکی خواسته بود و ما یکی دیگه هم خریدیم. انقدر هم این بچه خوب و مودب و دوست داشتنیه که نگوووووو. شش سالش شد دخترمون. کادو تولدم رو هم بهم دادن چون ندیده بودیمشون از اون موقع و کلی خوشبحالم شد. بعدش هم رفتیم اون یکی کشور همسایه و لوازم بهداشتی خریدیم. دیگه هیچی دستمال کلینکس نداشتیم،  شامپو و اینا هم تموم شده بود. همه چی خریدیم و یدونه ام تقویم روز شمار تا کریسمس برای دختر کوچولو دوستمون خریدیم حالا باید یکی هم برای دختر دوست جان بخرم. دختر دوست جان همه جور چیز میزی می خوره ولی دخترکوچولو رو حواسشون هست خیلی به خوراکش و هر چیزی بهش نمی دن. یه تفاوت تربیتی رو تو این دو تا بچه می بینیم از زمین تا آسمون.  به هر حال خرید کردیم و رفتیم یکم گشتیم و ساعت ۷ بود دیگه رسیدیم خونه. اصلا یه حال خوبیه عصرها مرخصی بودن، می دونی همه دارن کار می کنن ولی تو توی خونه راحت لم دادی یا داری گردش می کنی 

یکشنبه دوست جان  و خانواده بلاخره اومدن خونمون. پیش غذا سالاد الویه بود و غذای اصلی مرغ درسته تو فر و دسر هم اپل کرمبل. هر وقت دوست جان میاد همینا رو درخواست می کنه که خوب خیلی هم ساده اس برای من خدا رو شکر. کادو تولدم رو هم گرفتم. هفته پیش با تاخیر یکماه و یه هفته ایی کادوهای تولدم رو بلاخره گرفتم. با همسرش هم مشورت کردم برای کادوی تولد دوست جان که دو سه هفته دیگه اس. چون خونه دارن می خرن (در حال ساخته) قرار شده تولداشون دیگه برای خودشون چیزی نخریم و برای خونه بخریم. من براش ست دوازده نفر قاشق و چنگال WMF خریدم. تو مدلش یه کم شک داشتم که از همسرش پرسیدم و اون انتخاب کرد. حالا منتظرم بیاد برسه. 

دیگه بگم آهان بابای دختر کوچولو هم دیروز دوباره عمل داشت، یادتونه چند وقت پیش روده اش ترکیده بود و حالش خیلی بد بود؟ قرار بود دیروز روده رو پیوند بزنن که دکتر بعد از باز کردن شکمش گفته رادیوتراپی خیلی به بافت روده آسیب زده و اگر هم پیوند زده بشه احتمال پیچ خوردگی های متوالی روده هست و طول عمر رو هم کم می کنه. در نتیجه باید تا آخر عمرش با کیسه خارج از بدنش زندگی کنه. خیلی ناراحت شدیم دیروز واقعا وحشتناکه. حتی نمی تونستم چیزی بگم به دوستمون که آرومش کنه. این وسط خانومش خیلی خیلی اذیته، هر دفعه بعد از هر عمل تمام مسئولیتها رو دوش خودشه و با وجود دختر کوچولو و مدرسه خیلی کارش زیاده. خودشون هم دفتر وکالت دارند و مدیریت اونجا هم کامل می افته گردنش. چیزی که منو خیلی نگران می کنه اینه که نکنه ازدواجشون به خطر بیفته و اینو حس می کنم که چون آقای دوست خیلی همکاری نمی کنه شاید خانوم دوست کم بیاره و بزنه زیر همه چی. حقیقتش اون دفعه دو هفته مداوم درد داشت و هر چی بهش می گفت برو دکتر نمی رفت تا وقتی که خانومش رسوندش اورژانس و دیگه کار از کار گذشته بود و روده بخاطر پیچ خوردگی شدید ترکیده بود. احساس می کنم خانومش هیچ وقت نمی تونه این سهل انگاری رو فراموش کنه‌. از طرفی خانواده آقای دوست به هیچ وجه حمایت نمی کنن و آقای دوست چون از این وضع خیلی ناراحته دق و دلیش سر خانواده حمایت گر خانومش خالی می کنه. خلاصه که خیلی اوضاع بدیه. 

لطفا مواظب سلامتیتون باشید خیلی ارزشمندتر از این حرفاست. چه روحی و روانی و چه بدنی. 

فعلا چیزی یادم نمیاد تا بعد


پی نوشت:

چطوری اصلی ترین موضوع رو فراموش کردم؟ گفتم بهتون که درخواست جا به جایی داده بودم و تیم لیدرمون یواشکی بهم اخبار این موضوع رو منتقل می کرد تا اینکه چهارشنبه صبح از جلسه اومد بیرون و یواشکی گفت قطعی شده، مدیرمون امروز می خواد باهام حرف بزنه. حالا ساعت چنده؟ یازده و ربع و من چهارشنبه فقط تا ساعت دوازده کار می کردم بخاطر تولد دختر کوچولو. بهش گفتم و اونم گفت ای بابا حالا فردا شاید باهات حرف زد. بعدش به یه بهانه ایی رفتیم پیش رئیسمون و بهش گفتم من ۱۲ می رم خونه و اونم گفت آخ آخ مدیر می خواد ببینتت. منم مثلا تعجب کردم و گفتم چرا و اینا. اونم منو برداشت برد دفتر مدیر ولی نبود. دیگه بهم گفت بخاطر درخواست جابه جایی که داده بودی و ایناس. هیچی من اومدم بیام بیرون ساعت ۱۲ که تازه مدیر اومد ولی من باید می رفتم. اون طرف قضیه یه دختر کوچولو بود که منتظرمون بود. پنج شنبه صبح من از خونه کار می کردم و می دونستم مدیر زنگ می زنه. صبح مثل همیشه کارام رو کردم و منتظر نشستم. زنگ زد قبل ۱۰. برام گفت که با انتقال من موافقت شده ولی اون کسی الان اونجاست باید بره تا من برم جاش. اما می خواد که من کار رو الان صد در صد یاد بگیرم تا به محض رفتن اون من بتونم کار رو دست بگیرم. مخصوصا که ما یه انتخابات بزرگ هم داریم که نزدیک دو هزار نفر جا به جا می شن و لازمه قبل از اون من کار رو صفر تا صد بلد باشم که اون موقع بتونم کار رو انجام بدم. و بهم گفت من غیر قابل جایگزینم تو بخش فعلی انقدر که خوب کار می کنم و تیم لیدرم عوض من دو نفر رو درخواست داده که هیچ رقمه موافقت نمی کنن. تو کار جدید من مسئول یه گروه شش نفره و یه اپلیکیشن می شم. فقط موضوع اینجاست که من زودتر باید یه امتحانی رو بدم تا حقوقم براساس اون شغل بره بالا و من منتظرم که دعوت بشم به اون امتحان. درسته این جا به جایی برام افزایش حقوق نداره ولی دیگه رفت و آمدم دست خودمه و ساعت ناهار و اینا رو مجبور نیستم رعایت کنم، هر وقت برم و بیام خودم می دونم. بلی و این بود خبر خوش


آب پرتقال؟

دیشب شام با استاد رفتیم بیرون آخرش، من اصلا حوصله بیرون رفتن نداشتم ولی خیلی اصرار داشت که شام بریم بیرون.

بیرون رفتن همانا و مریض شدن همانا، گلوم درد گرفته دوباره و از چشمام همش اشک میاد

همسر هم در حالت شوالیه قهرمان پا شد آب پرتقال گرفت برام که با اولین قلپی که خوردم حالم بد شد. اول با دستگاه آب لیموترش گرفته بود و بعد با همون آب پرتقال. به قدری بدمزه بود که نگم براتون. 

می گه اینطوری ویتامینیش بیشتره  یعنی یه آب پرتقال هم نمی تونه درست بگیره این مرد، خدایا منو بکش

جمعه ۳ نوامبر

وای که امروز جمعه بود و ما کار نمی کردیم

بالای پونصد بار تکرار کردیم که امروز روز کاری وووووووو ما کار نمی کنیم 

 

دیروز ساعت ۶ عصر رسیدیم خونه با ترس و لرز، چون قرار بود تو انگلیس طوفان بشه و من در حد مرگ می ترسیدم پروازمون کنسل بشه. به شدت وحشتناکی می خواستم برگردم خونمون

عموما به محض رسیدن به کشور مقصد و علیرغم اینکه همیشه خوش می گذره، من دوست دارم بگردم خونمون. سفر رو دوست دارم ولی دوست ندارم (خودم نفهمیدم فازم چیه شما هم سعی نکنید چون متوجه نخواهید شد)

لندن عالی و افتابی بود. هر کی می گه اینجا زیاد بارون نمیاد که برو لندن ببین چه خبر رو الان می تونم بزنم له کنم. چون شواهد نشون می ده که حتی لندن هم افتابیه وقتی اینجا شلنگ اب رو باز کردن رومون

همسر دیروز پشتش گرفته بود در نتیجه علیرغم پاشنه درد و پا درد وحشتناک دو سه روز اخیر، دلم نیومد بزارم از فرودگاه تا خونه رو رانندگی کنه و در نتیجه ۴۰ دقیقه هم رانندگی کردم تا خونه که البته بدون وقفه ذلف بر باد مده شجریان پلی شد و بسی لذت بردیم از رانندگی.

امروز می خواستیم بریم خرید و شام رستوران مورد علاقه من ولیییییی انقدر خوابمون می اومد که همه چی رو بعد از خوردن الویه ناهار کنسل کردیم و یکساعت و نیم خوابیدیم. 

بعد در حال تماشای دوازده خان هرکول عزیزم غذا خوردیم (Raclette عزیزتر از جانم). بعدش یه ظرف بزرگ چس فیل اماده کردم و فیلم دیدیم‌.

آقا آب دستتون بزارید زمین و Big Little Lies رو ببینید. یعنی لامصب خیلییییی خوب بود. البته که من عاشق The Undoing هم هستم. گویا هر چی از نیکل کیدمن تو فیلم ها خوشم نمیاد عاشق سریالهاش شدم. این دو سریال عالین عالی. 

چهارشنبه شب با پسر کوچیکه استاد شام رفتیم یه رستوران فنسی ایرانی. پیش غذا سالاد الویه و کشک بادمجون و میرزا قاسمی با سنگگ و بربری انتخاب کردیم و غذای اصلی من و همسر کوبیده و اونم جوجه کباب تند. غذاها کاملا به طبع انگلیسی ها تغییر داده شده بود، اینطوری که خوشمزه بود ولی کوبیده نبود. پیش غذاها ولی خوب بودند و البته کم سیر. 

فردا شب هم میریم پیش استاد چون قراره برامون ریزوتو قارچ درست کنه و از دوشنبه من وارد یه رژیم خیلی شدید می شم چون اندازه خرس شدم حقیقتا. تو زندگیم همچین وزنی نداشتم. باید باید یه کاری بکنم چون دارم دق می کنم. 

فعلا همینا تا بعد

دوشنبه ۳۰ اکتبر

دیشب با صدای سرفه های همسر چند بار بیدار شدم، نمی دونم تازه بعد دو هفته چرا تازه سرفه اش گرفته، خودمم هی گرم و سردم می شد و در نتیجه یه خواب سیر و کافی نکردم

صبحم حواسم نبود که استثنا شیفتم هشت و نیم شروع می شه و همین شد که مثل همیشه ساعت رو گذاشتیم هفت و ربع. پاشیدیم چک این پرواز فردا رو انجام دادیم، همسر رفت دوش گرفت، من پریدم تو آشپزخونه ظرفها رو گذاشتم تو ماشین و بعد تا اون صبحانه رو حاضر کنه من دوش گرفتم. صبحانه خوردیم، اومدم برم بشینم سرکارم یادم اومد وای هشت و نیم امروز نه هشت. دوباره رفتم حموم  گفتم وقت دارم موهام رو بشورم راحت بشم دیگه از حموم رفتن. بعدم موهام رو موس زدم و رفتم کار رو شروع کردم. تا ۱۰ کار کردم، بعد رفتم موهام خشک کردم و قشنگ فرفریشون کردم. 

آب پرتقال گرفتم و یکی یه لیوان نوش جان کردیم.  از صبح فیله مرغ گذاشته بودم بیرون که شنیسل درست کنم دیگه کم کم کارهای اونم کردم. تا غذا حاضر بشه حوله ها هم ریختم تو ماشین. این وسطا هم در حال کار کردن بودم. بعد از ناهار داشتم تلف می شدم از خواب. همینطور نشسته پشت لپ تاپ سرم رو تکیه دادم به دیوار و یکم چرت زدم‌. انقدر هم همسر سر و صدا کرد هر دو دقیقه چشمام باز می شد. بعد دیگه پاشدم ماشین ظرفشویی رو خالی کردم، دوباره با ظرفهای ناهار پرش کردم که می ریم سفر همه چی تمیز باشه. سرخ کن رو گذاشتم سر جاش. لباسهای رو بند رو جمع کردم، تا کردم و حوله ها رو پهن کردم. در همون حال با مادرجان حرف زدم یه نیم ساعتی. الان کمرم داره می شکنه قشنگ انقدر درد می کنه. 

در تمام این مدت هم ایمیلها رو انجام دادم و هم تلفن جواب دادم. با تمام این کارهایی که من از صبح وسط کارهای شرکت کردم توجه کنید که بیشتر از همه هم ایمیل انجام دادم. سیستم ما اینطوریکه ایمیلها میاد تو اینباکس و ما باید دونه دونه فلگ کنیم (با اسم خودمون مارک دارش کنیم)، براش تیکت بسازیم و حالا یا درخواست یا مشکل در حیطه ماست که انجامش می دیم یا نه می فرستیم لول بعدی. بعد وقتی من بین انجام ایمیل ها و گرفتن تلفن ها خونه باشم همیشه کلی کار هم تو خونه می کنم و با این حال آمارم از همه تو انجام کارها بالاتره که البته خوب از حماقت خودمم هست. چون خیلی ها چند تا ایمیل انجام می دن و بیشتر در حال فیلم دیدن و گشت و گذار تو اینترنتن. ولی من مثل احمقا همش در حال کار کردنم.

دیگه منم خدا آفریده دیگه  تو خون منه این مدلی کار کردن، نمی تونم بدزدم از کار.

ساعت کاریم تموم شد، لپ تاپ رو زدم آپ دیت بشه بدبخت یه هفته اس درخواست ری استارت می کرد که منم انجام نمی دادم چون این آپدیت جدید یه باگ داره که ممکنه دستگاه به نتورک وصل نشه بعدش و اونطوری مجبور بودم برم دفتر. که خوب جلوی ضرر رو گرفتم. الان زدم آپ دیت بشه که اگر مشکلی پیش اومد دوشنبه بهر حال می رم دفتر.

برم چایی بخورم، یکم سریال ببینیم (Big Little Lies) و بعدش بریم چمدون جمع کنیم که صبح باید ساعت ۵ بزنیم بیرون (خدا خودش کمک کنه فقط که باید ساعت ۴ پاشیم) فعلا همینا، تا درودی دیگر بدرود

شنبه ۲۸ اکتبر

آقا نمی دونم عنوان چی بزارم اینکه تاریخ گذاشتم

خوب چون خیلی وقته ننوشتم تیتروار می نویسم:

- خیلی مریضیه سختی بود، جون دادم به معنای واقعی کلمه

- در تمام مدت مریضی و با وجود له بودن، مجبور بودم صبح ها برای صبحانه با همسر پاشم و همون خیلی اذیتم می کرد (یه بار بلاخره می زنم لهش می کنم). ناهار هم با خودم بود که واقعاااااا نمی دونم چطوری غذا درست می کردم و حتی یادم نیست چی خوردیم بیشتر روزها

- همسر هم گرفت ولی خیلی خفیف، با این حال همش می گفت چرا ما خوب نمی شیم. بهش گفت عامو شما بگیر مریضی رو بعد منتظر خوب شدن باش دیگه تو مریضی بدجنس ترم شده بودم

- از پنج شنبه هفته پیش برگشتم سرکار. اون روز از خونه کار کردم ولی جمعه رفتیم دفتر. به قدری سرفه کردم صبح تا ظهر که مجبور شدم ظهر برم دکتر (تو شرکت کلینیک پزشکی داریم) اونم تست کرونا گرفت که منفی بود و حسابی معاینه کرد و گفت تو ریه هام نریخته خدا رو شکر. دارو داد که دقیقا همون داروهای دکتر خودم بود. ولی بعدش انگار دستش شفا بود خیلی بهتر شدم. ساعت ۴ هم کار کمتر بود تونستم یکم سرم رو بزارم رو میز و یکم چشمام رو ببندم که خیلی کمک کرد.

- برای جمعه شب از دو هفته قبلش بلیط سینما گرفته بودیم. بعد من اصلااااا یادم نبود فیلمهای اسکورسزی همیشه طولانین. فکر کن یه ربع به هشت فیلم شروع شد تا نزدیک یازده و نیم. یعنی من له بودم. فقط شانس آوردیم از این صندلیهای مبلی گرفته بودیم، بهش می گن کوزی سیت، که راحت ولو بودم و صد البته چس فیل عزیزدلم هم بود وگرنه می مردم.

تا بیایم خونه ساعت یک بود حدودا، صبحم زود باید بیدار می شدیم چون من وقت ناخن داشتم. صبحش ۹ پاشدم رفتم دستشویی که اشتباه کردم و برق رو روشن کردم. من همیشه چراغ خاموش می رم و میام که خوابم نپره. اما نمی دونم چرا اون روز چراغ رو روشن کردم. اومدم بیام تو اتاق که با سر رفتم تو چارچوب در. انقدر وحشتناک صدا داد که همسر بیدار شد. خودم فکر کردم ابروم و پیشونیم شکستن حتما ولی خدا رو شکر هیچی نشده بود ولی الان بعد از یه هفته هنوز درد می کنه. نگم براتون دیگه که مردم اون روز من تا رفتیم برای ناخن و برگشتیم. حتما هم باید می رفتیم بعدش برای استاد چیزی می گرفتیم چون یکشنبه شب دعوت بودیم خونش. همون بیرون هم ناهار خوردیم. اومدیم خونه من یه دوساعتی خوابیدم تا درست شدم. 

- یکشنبه صبح هم بعد از دوهفته نون پختم برای صبحانه که چقدرررر دوست دارم این بخش روز رو .ناهار هم ته چین خوردیم و بعدش دوباره خوابیدم و ساعت شش و خورده ایی رفتیم خونه استاد. شام لازانیا بود جاتون خالی. دو تا پسرها هم بودند. با پسر کوچیکه قرار رستوران داریم چهارشنبه شب (سه شنبه میریم لندن). دیگه یکم در مورد اون حرف زدیم. یه رستوران ایرانی خیلی گوگولی مگولیه تو لندن که باید حداقل از سه ماه قبل رزرو کنی و گرنه جا نداره. من وقتی تصمیم گرفتیم بریم سریع رزرو کردم رستوران رو برای ۴ نفر.  

اون شبم نزدیک ۱۰ پاشدیم که زود برسیم خونه چون فرداش باید کار می کردیم.

- دو هفته پیش در پی یک اقدام یهویی، تصمیم گرفتم وقت بگیریم برای آرایشگاه برای عید که می ریم دبی امید به خدا. فاطمه تو رو خدا دعوام نکن  از ارایشگاه منیر وقت گرفتم که واقعا همیشششششه دلم می خواست برم ولی چیکار کنم که اینجا شعبه نداره. خلاصه که مسیج زدم و درخواست وقت کردم و خیلی قشنگ و ناز جوابم رو دادند و وقتم رو رزرو کردند. بعد هی با خودم می گفتم کاش بهشون می گفتم که اگر خود آقای منیر هست با ایشون بهم وقت بدن اگر نه با یکی بهم وقت بدن که واقعا کارش خوب باشه چون من وحشتناککککک روی موهام و ناخن هام حساسم. صبحش پاشدم و یکم صبر کردم تا ساعت بشه اونجا یازده و مسیج دادم و اینا رو گفتم. دوباره اونو کلی ناز نازیم کردن و گفتن اگر خودشون باشن حتما اگر نه حتما یه متخصص شون کارم رو انجام می ده. کلی از الان ذوق دارم. البته خوب چون می دونم طول می کشه کارم اولش نمی دونستم برم یا نه که مامان گفت نگران ما نباش و برو حتما کارت رو انجام بده که دیگه منم با خیال راحت وقت گرفتم.

- یادم نرفته، ادامه پست تولد و سفر رو می نویسم حتما

- دوشنبه اومدن برای بار دوم یخچالمون رو دیدن، تو قسمت فریزر بدنه ترک خورده. حالا قرار بیا عوضش کنن. 

- سه شنبه رفتیم دفتر و تیم لیدرمون یه خبر خیلییییی خوب بهم داد. درخواست کرده بودم جا به جا بشم و گفت تا حدودی کار پیش رفته و با اینکه صد در صد نیست ولی همین که با شف بخش در موردش صحبت کردن و اوکی دادن یه قدم بزرگ فیلی محسوب میشه. فقط اصلا نمی دونم قرارداد و حقوقم چطوری میشه. توکل کردم بخدا. گفتم اگر برام خیر هستش و خوبه بشه. بعد یواشکی با خودم فکر کردم اگر حقوقم بره بالا چقدر چقدر خوب میشه. خدا کنه که بشه واقعا. خبرهای تکمیلی رو می گم بهتون حتما

- دیگه بگم دیشب با همکار همسری که یه خانوم فوق العاده اس شام رفتیم بیرون. تا حالا چند دفعه شام رفتیم بیرون. خیلیییی خانوم دوست داشتنی و آروم و با شخصیتیه. دو سال تا بازنشستگی داره و دختر بزرگش همسن منه. انقدررررر این آدم آرامش داره که نگو. خیلی بهمون خوش می گذره وقت باهمیم. رفتیم رستوران چینی مورد علاقه ما. خدا رو شکر خوشش اومد اونم از غذا.

- امروز ناهار جوجه کباب داریم جاتون خالی. منتظرم ساعت بشه ۳ تا بارون بند بیاد تا بریم آماده اش کنیم. فردا هم خورشت بادمجون داریم دلتون نخواد. 

- از پنج شنبه دوچرخه سواری رو از سر گرفتم. بریم سفر و برگردیم و دو هفته رژیم جدی بگیرم بلکه از این خرسی در بیام. باورم نمیشه این منم که در حال ترکیدنم‌. شرم برمن باد. 

- دوشنبه هم کار کنیم دیگه میریم برای هفته ایی سرشار از عشق و حال و مرخصی

- فعلا اینا رو داشته باشید، بعد از یه مدت نبودن، پست تولد و سفر رو زود می نویسم. بوس بهتون 

همچنان مریض

به حول و قوه الهی من همچنان مریضم، قدرتی خدا هر روز هم بدتر از روز قبل

دوشنبه که رفتم دکتر گفت احتمال زیاد کروناست ولی هیچ کارخاصی دیگه براش نمی کنن و دارو داد و گفت استراحت کن تا پنج شنبه هم سرکار نرو. 

خوب من سه شنبه هم خوب نبودم زیاد اما چهارشنبه خیلی بهتر شدم. پنج شنبه دوباره دیدم ای بابا تازه بینیم گرفت و ضعف شدید دارم. با دکتر تماس گرفتم گفت صد در صد کروناست. دوباره تا پنج شنبه مرخصی استعلاجی داد و گفت فقط استراحت کن. جمعه بدتر شدم و امروز از گلودرد دارم می میرم. 

اصلا نمی دونم چرا اینطوریه این مریضی، سر و ته داره می ره. 

یه دستگاه آبمیوه گیری هم خریدم از آمازون و الان سه روزه آب پرتقال براهه. چقدر خوبه خدایی، کاش زودتر خریده بودم. از دو تا پرتقال یه لیوان پر آب می گیره. 

ادامه پست قبل رو حتما باید بنویسم، ببخشید دیر شد. به محض بهتر شدن می نویسمش.

و آما تولد و سفر

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بعد از مرخصی

خوب ما جمعه غروب بود که رسیدیم 

همه چی خوب بود و حالا یه پست جدا می زارم و همه چی رو می نویسم فقط الان مشکل اینجاست که مریض شدم

دقیقا همین امروز صبح که از خواب بیدار شدم گلوم درد می کرد، البته که همون نصفه شب تو خواب حس گلو درد داشتم. خدا بخیر کنه اون دفعه که این حس رو داشتم کرونا گرفته بودم. 

به تیم لیدرمون مسیج زدم که من مریضم و نمیام، باید برم دکتر.

امروز یه عالمه برنامه داشتیم که محبور شدیم همرو کنسل کنیم.

امیدوارم فردا دکتر باشه تا راحت بتونم برم، حوصله دربه دری ندارم. بدتر از اون همسر دندونش شکسته و فردا باید بره بکشه اونو و خوب منم حتما باید همراهش برم. 

دلم ماکارونی می خواد، یه ماکارونی چربی و چیلی با ته دیگ نون لواش.

دبیر کل یا شکم؟ مسئله این است

الان حدودا یک ماهه که دبیرکل دپارتمان ما عوض شده. 

سه هفته پیش یه ایمیل از رییس بخش اومد که چهارشنبه دبیرکل می خواد بیاد کشور ما بازدید. (شرکت ما تو سه تا کشور شعبه داره و دبیرکل توی یکی از این دفاتر در کشور همسایه ست) . اعلام کردن حضور همه الزامیست و هیچ کس نباید از خونه کار کنه (بسته به پست اشخاص می تونیم یک، دو یا سه روز دورکاری داشته باشیم، خیلی از بخش ها هم اصلا ندارن دورکاری و حضورشون باید همیشگی در دفتر باشه. من دو روز در هفته می تونم دورکاری انجام بدم) 

سه شنبه اش بود که دوباره ایمیل زد که نه نمیان ایشون و اگر خواستین برنامه دورکاریتون رو برگردونید به قبل. دو هفته هیچ خبری نبود تا سه شنبه هفته پیش. 

ما تا چند هفته پیش معمولا دوشنبه و جمعه از خونه کار می کردیم، بعد یه دفعه مجبور شدیم دوشنبه بریم سرکار دیدیم بد هم نیست همچین. 

خلاصه هفته پیش گفتیم دوشنبه و سه شنبه و پنج شنبه می ریم دفتر و چهارشنبه و جمعه از خونه کار می کنیم. که یهو فرت سه شنبه ایمیل اومد که دبیرکل فردا میان و همه باید بیاین دفتر. کلی حرصم گرفت و عصبانی شدم ولی خوب کاریش نمی شد کرد.

 برای چهارشنبه با همکارا قرار گذاشتیم کلی چیتان پیتان کنیم، البته بیشتر محض خنده بود ولی هم فال بود و هم تماشا. 


من یه پیراهن سبز تیره پوشیدم با کفش پاشنه بلند مشکی، آرایش و موهام هم مثل همیشه. خوب به غیر از کفش پاشنه بلندم، که البته زمستونا نیم بوت پاشنه بلند می پوشم، چیزی عوض نشده بود تو تیپ من ولی پسرا کت و شلوار پوشیده بودند و واقعا تغییر کرده بودند. کلی هم خندیدیم، هر کی می اومد تو دفتر کلی مسخره بازی می کردیم. 

آهان برای شوآف، دو تا مانیتور ۶۰ اینچ هم گذاشتن دو طرف سالن که مثلا لایو وضعیت انجام کار رو نشون می داد، که بماند که این مانیتورها چون به کامیپوتر وصل بودند، هر ۱۵ دقیقه یه بار می رفتن رو استند بای (این برای همه کامپیوترهای شرکت یکسان تعریف شده و امکان تغییر هم نیست) و تمام روز من و تیم لیدرمون بین این دو تا مانیتور در حرکت بودیم. من موس وایرلسم رو وصل کردم به اونی که نزدیک ما بود و کنترلش می کردم ولی اونی که اون سر دفتر بود رو باید می رفتیم سراغش. 

در نهایت هر چی ما صبر کردیم تشریف نیاوردن، رئیس بزرگه هم مثل مرغ پرکنده همش در حال رژه رفتن بود. ساعت شده بود دوازده و هیچی به هیچی.


می دونید دیگه که ما ساعت کاریمون خیلی فیکسه و اصلا شوخی بردار نیست. برای ناهار یه گروه ساعت ۱۲ می رن و برمی گردن و بعد گروه بعدی ساعت ۱۳ می رن. منم که عمرا سرم هم بره وقت ناهارم رو از دست نمی دم. این شد که با بچه ها راه افتادیم بریم سمت رستوران شرکت و تو  راه مدیر بزرگه همچنان می رفت و می اومد و به ما هم گفت نوش جان و ما رفتیم. از اونجاییکه من و تیم لیدر باید مانیتورها رو چک می کردیم، اون موند تا من برم ناهار بخورم و بیام تا اون بنده خدا بره (معمولا با ما ناهار می خوره). من ساعت دوازده و نیم برگشتم که اون بره که گفت دبیرکل همین پنج دقیقه پیش اومد و رفت. کلی خندیدم که آخرشم وقتی اومد که نصف بیشتر دفتر خالی بود و همه رفته بودن ناهار.


حدودا ساعت ۴ بود که رییس بزرگه داشت پرینت می گرفت که من بهش گفتم آخرم نشد جناب دبیرکل رو ببینیم. برگشت گفت شماها بین شکم و دبیرکل شکمتون رو انتخاب کردید. و این قیافه من بود  منم بدون ذره ایی معطلی و در کمال ارامش و در حالیکه راهم رو می کشیدم و می رفتم به سمت میزم گفتم ما برای کار کردن به انرژی احتیاج داریم نه به دبیرکل و اونم برگشت گفت بله خوب درسته. 

مرتیکه یه کاره، می خواین کسی ما رو ببینه ناهار بخوره تو سرتون، حداقل به صرفه قهوه دعوت می کردید تو تریای شرکت.  گند زدن به روز دورکاری ما بعد دو قورت و نیمشون هم باقیه. ایشش بهشون. 

تا عصری هم همچنین با مانیتورها درگیر بودیم گفتیم نکنه خبرش برگرده دوباره که اصلا دیگه خبری نشد. منم ساعت ۵ تلق تلق کنان با کفشهای پاشنه بلندم و در حال نازک کردن پشت چشم براشون خداحافظی کردم و پر کشیدم به سمت همسر جانم. 

ولی خدایی هنوز به چیزی که رییس بزرگه گفت فکر می کنم حرصم می گیره.خوب شد جوابش رو دادم وگرنه خفه می شدم.

بی تربیت کی بودم؟؟

دوستای قشنگمممممممم ببخشید این بنده حقیر رو که دوباره غیب شد

این مدت درگیر بودم یکم

اصلا یادم نبود تا کجا نوشتم، رفتم پست قبلی رو نگاه کردم 

تو این مدت رفتیم کنسرت استاد شجریان، که نگمممممم چقدر خوب بود اصلا دوای درد لامصب، با اینکه این سری آهنگهای خیلی معروفشون رو نخوندن ولی بازم عالی بود مخصوصا اون آخرش که آهنگ مرغ سحر رو خوندن. امیدوارم قسمت اونایی بشه که دوست دارن استاد رو. 

ولی همش دلم پیش مامان و بابا بود. پارسال که اینجا بودن قراربود بریم کنسرت استاد که متاسفانه کنسل شد. امیدوارم تو ایران کنسرت بزارن تا بتونم مامان و بابا رو بفرستم. 


استاد هم یه دور خیلی ریز ما رو سکته داد، چون دکتر فرستاد بودش آنژوگرافی و اینم که ترسو. پسر بزرگه اسپانیا تعطیلات تشریف داشتن، دختر خانومشون سواحل ایتالیا و ما رو پسر کوچیکه خبر کرد در حالیکه داشتن بار سفر می بستن به داداش جونشون ملحق بشن  خود استاد چیزی نگفته بود که ما نگران نشیم. ما هم فهمیدیم تموم برنامه هفتمون رو عوض کردیم تا همراهش بریم. البته همسر باید می رفت چون من باید مرخصی می گرفتم و خیلی فورس ماژور می شد. اون روز من رفتم دفتر و همسر رفت دنبال استاد. منم آماده باش که اگر خدایی نکرده مشکلی پیش اومد من سریع برم بیمارستان که خدا رو هزار مرتبه شکر بهش گفتن که قلبتون مثل قلب یه دختر ۱۴ ساله اس و هیچچچچ مشکلی نداری. من برای اون روز ناهار دست پیچ و سبزیجات و پلو رو پنج شنبه آماده کرده بودم و همسر جمعه صبح قبل بیمارستان برد گذاشت خونه استاد. دیگه از بیمارستان بردتش خونه و ناهار هم با هم خورده بودند و بعدش همسر رفت دفتر. شبش هم دوتایی رفتیم رستوران مورد علاقه مون.

البته خدایی پسر کوچیکه کلی بعدش از همسرتشکر کرده بود. ولی من همش پیش خودم می گفتم فایده بچه داشتن چیه که وقتی لازم داری نیستن و بازم تنهایی، البته عموما من از این افکار ندارم ولی فکر کنم حرصی شده بودم 


دوست جانمون که مریض شده بود رو یادتونه؟ شنبه ناهار دیدمشون و خدا رو شکر خیلی بهتر بودند، هم روحی  و هم جسمی. البته که باید تو آبان مجدد عمل بشه، تا روده رو پیوند بزنن، چون الان کیسه داره. دوباره ناهار اون رستوران مورد علاقه مون رفته بودیم روم به دیوار  اونا گفتن بچه دلش فلان رستو ان رو می خواد (که منو یاد چلوکبابی جوان می ندازه) ولی گفتن اگر شما نظری دارید بگید که منم گفتم  البته همسر بعدا شهیدم کرد که چرا گفتم، می گفت بچه در الویته منم گفتم بچه اس حالیش نیست ما باید به سمت رستوران خوب هدایتش کنیم 


دو هفته دیگه هم به سلامتی راهی خونه فک و فامیل شوهر هستیم  که الهی من قربونشون برمممممممم. داریم می ریم پنج روز پیش دختردایی جان همسر که بگیم و بخندیم و بخوریم. برای همتون یه فامیل شوهر اینطوری از ته ته دلم آرزو می کنم که داشتنشون ته خوشبختیه. البته که پیر شدیم و دق کردیم تا برسیم به این تاریخ بس که بخاطر این افزایش قیمتها ادم مجبوره از شصت ماه قبل نقشه بکشه. 


نه مهر هم که تولدم هستش (بزن دستو ) و ما از جمعه اش قرار پیشواز (اولش جدا نوشتم پیشواز رو دیدم وا این چرا یه طوریشه بعد درستش کردم ) بریم. جمعه با استاد قراره یه رستوران چینی شیک و پیک بریم  خودش با پسر بزرگه یه بار رفته و خیلی تعریف می کنه و قرار شد برای تولد من بریم اونجا. شنبه برو بچ میان همگی اینجا به صرف شام و کیک و کادو. شام هم فسنجون و قورمه سبزی داریم و کیک رو هم سفارش دادیم.  

یکشنبه هم که روز اصلیه دیگه خودمون جشن می گیریم که دوشنبه صبح کله سحر پرواز داریم. 


فعلا اینو علی الحساب داشته باشید تا بیام، اصلا هر کی دیر پست بزاره خره  

جان سخت

الان زنگ تفریحم و در کل ۱ ساعت و ربع مونده تا پایان شیفت کاری

یعنی دارم جون می دما

خیلییییی سخت گذشت این هفته، این که کار ساعت ۸ شب تموم بشه انگار اصلا روزتو زندگی نکردی

البته یه چیزی پیدا کردم تا زمان زودتر بگذره برام  اگه حدس زدید؟

سریال جواهری در قصر نگاه می کنم  خیلی خوبه، هم سرگرم می شم و هم پر از خوراکیه که برای منم رژیم مثل اینه که خودم می خورمشون 

ایششش حتی نمی تونم از جمعه شبم لذت ببرم، خاک تو سرشون با این شیفت کاریه مسخرشون

دیگه غر کافیست، ببخشید دیگه شما هم بیخود تا اینجا اومدید این پست بیخودی بود 

روزمره

گفتم بیام یه کمی بنویسم که دیگه خیلی فاصله نیفته بین نوشته هام


این هفته شیفت کاریم بعد از یکسال و خرده ایی ۱۱ صبح تا ۸ شبه. آی بدم میاد از این شیفت که نگوووووو. من مجبورم صبحها با همسر جان بیدار شم وگرنه صبحانه نمی خوره و این در حالیکه خودم رو تنبیه خیلی سختی کردم و توی یه رژیم وحشتناک انداختم و هیچ رقمه هم کوتاه بیا نیستم. صبحانه هم فقط یه لیوان چایی می خورم. اما خوب دیگه همسر رو می شناسم و بحث کردن فایده ایی نداره پس بیدار می شم 


بعد چون هنوز سه ساعت مونده تا شروع کار، کارهای خونه رو می کنم و در نتیجه ۱۱ که ساعت شروع کاره من خسته شدم و حوصله کار کردنم نمیاد. 

خدا رو شکر که تونستم برنامه ریزی کنم که این هفته ۴ روز رو از خونه کار کنم و فقط دوشنبه رفتم دفتر و گرنه کلا ریتم زندگیمون خیلی بهم می ریخت. دیگه امروزم تموم بشه فقط می مونه دو روز.


در راستای تشویق خودم برای ساعتی کاری مزخرف این هفته و رژیم وحشتناکم امروز رفتم دو تا سالاد ژامبون بوقلمون و قارچ خریدم که من و همسر عاشقشیم. اصلا به عشق اون دیروز تا حالا رو تحمل کردم. تو راه هم با مامان جان حرف زدیم و خوب بود.


الانم روبات جان دارن زحمت می کشن و جارو می کنن پذیرایی رو که به دلیل مهمونی یکشنبه یکم کثیف شده بود. واقعا این جارو یکی از بهترین چیزهایی بود که ما خریدیم. 


یکشنبه مهمون داشتیم، همون دوستامون که گفتم ۶ تا بچه دارند. ما همشون رو دعوت کردیم ولی خوب هی می گفتن آخه ما زیادیم گفتیم خوب باشید، ما دوست داریم همتون بیاید. که دوست دختر پسر بزرگه هم اومد (قرار بود پسر بزرگه به این دلیل نیاد که ما اصرار کردیم دوست دخترش رو هم بیاره) خلاصه که سر جمع ۱۱ نفر بودیم. غذا هم دو تا مرغ درسته تو فر گذاشتیم (زرشک پلو) و باقالی پلو با ماهیچه. می خواستم عکس بندازم ولی یادم رفت. البته از میز خوراکی ها قبل از اومدنشون عکس انداختم که اونو می زارم. برای خریدن نوشیدنی غیر الکلی برای بچه ها کلی خندیدم. نمی دونستیم این نسل جدید چی دوست دارن اخه، برای همین تو سوپر مارکت زوم کردیم رو نوجونها  سر آخر کوکا و آیس تی بیشترین طرفدار رو داشت و اتفاقا مهمونها هم گفتن نوشیدنی مورد علاقشونه. 

از یکشنبه هوا دوباره آفتابی شده و من رو ابرام. انقدر ذوق زده ام که هر چی داریم و نداریم رو هم دارم تند تند می شورم می زارم تو بالکن تا زود خشک بشه. الانم حوله ها رو همرو انداختم تو ماشین. آفتابش یه جوریه واقعا یه ساعته خشک خشک می شن. دوشنبه تمام روی های کاناپه رو درآوردیم شستیم و سه شنبه کشیدیمشون دوباره. تمیز شدن حسابی.

دیگه خبر خاصی نیست خدا رو شکر جز اینکه بلیط های سفر عید رو هم خریدم که نگم چقدرررر استرس داد بهم. خرید بلیط برای ۷ نفر خدایی خیلی سخته. همش باید اسامی و تاریخ تولد و شماره پاسپورت رو چک کنی که یه وقت اشتباه نشه. حالا خدا رو شکر از قبل هتل رو اوکی کرده بودم دیگه نگرانی اونو ندارم.

فعلا همینا دیگه، در آخر هم شما رو به دیدن یه عکس از میز خوراکی و یک روز آفتابی دعوت می کنم  

دق داد منو تا تونستم عکس رو بزارم ادامه مطلب که البته بازم کل پست رو اونجا نشون می ده نمی دونم چرا.

دیگه به بزرگیه خودتون ببخشید. راستی اون قسمتهایی که چمن نداره مال اینه که تو آفتاب ماه پیش سوختن حالا دوباره باید درستشون کنیم. 

  ادامه مطلب ...

یه سوال

بچه ها یه کمکی می خواستم ازتون


رستوران خوب اوایل جاده چالوس کسی می تونه معرفی کنه؟ یه جاییکه صبحانه هم داشته باشه لطفا و خودتون رفته باشید و عالی باشه.


ممنونممممم

ویرگولی که با تاخیر آمد

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یه زخم عمیق

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مریضی در سفر

همسر تب کرده، پایین هم نمیاد

با پاشویه و حوله روی پیشونی رسید به ۳۸.۴

فکر کن درجه هم نداشتیم، رفتم خریدم

این تب بعد از مصرف دو تا ایبوپروفن ۴۰۰ تازه

چند بار بردم دست و پاش رو شسته، آب دادم خورده یه عالمه، اتاق گرم بود خیلی ۲۷ درجه، خنکش کردم یکم

الان هم نیم ساعت خوابیده، منتظرم یکم دیگه دوباره درجه بزارم

خودمم خوابم میاد

دیروز اسهال و استفراغ شده بودم

احساس می کنم آب به آب شدیم 

خدا کنه تب همسر جانم بیاد پایین، خیلی نگرانم، اگه پایین نیاد باید زنگ بزنم دکتر هتل بیاد ویزیتش کنه


از سری داستانهای من و دوست جان

شنبه عصری حدود پنج و نیم گوشیم زنگ خورد، دوست جانم بود

ما معمولا مسیجی حرف میزنیم و حضوری، تماس تلفنی به اون شکل نداریم، برای همین تعجب کردم زنگ زده

جواب دادم با صدای خواب آلود، پرسید خواب بودی گفتم تازه بیدار شده بودم، بخاطر درد پشتم که از بغل کردن نی نی مسئولم تو مهمونی شب پیش بوجود اومده بود دو تا قرص خورده بودم و دو ساعتی خوابیده بودم

گفت پاشین بیاین اینجا، از دلم گذشت که بگم میایم چون بدم نمی اومد بریم گردش ولی نمی دونم چرا گفتم نمی تونم خیلی درد دارم. 

اقا من اینو گفتم که اون گفت آره دختر برادرم آبله مرغون گرفته و نمی تونیم بریم اونجا و دختر کوچولو حوصله اش سر رفته. البته نگران هم هستم که دختر کوچولو بگیره چون سه روز پیش با هم بودند. و اینکه چشم دختر کوچولو هم عفونتش خوب نشده. 

من فقط با دهن باز داشتم بهش گوش می دادم، خوب دختر خوب این همه درد و مرض هست و ما رو دعوت می کنی بیایم اونجا؟؟؟ سه روز قبل از سفرمون؟؟؟؟ 

تازه در نظر بگیرید همسر آبله مرغون نگرفته. 

من و دوست جان دوستیمون از شرکت قبلی شروع شد. همکار جدید بود و من آموزشش دادم. دوست خوبیه، وقتی باهمیم خیلی خوش می گذره و آدمهای واقعا خوش مشربین اماااااا یه سری بی فکری هایی دارند که اصلا درک نمی کنم. نمی دونم اگر هر کس دیگه ایی بود اینطور چشم پوشی می کردم یا نه. خیلی موارد هستا،این یکی رو الان چون تازه بود نوشتم. چی می شه گفت؟ اونم خدا آفریده 

و صد البته از اون دسته دوستهایی هستند که می شه صد در صد روشون حساب کرد، بی برنامه ان، بی فکرن امااااا دوستن و هستن.

یه کمی از همه ور

الان تو جلسه ساختمونم. جلسه برای ساعت ۶ عصر بود، معمولا تو پارکینگ جمع می شدیم اما چون اولین جلسه با آژانس جدید بود و هوا گرم هم هست، این شد که گفتیم بیان تو حیاط ما. برای جلسه لقمه های کوچولو کشک بادمجون اماده کردم. با بتونه (یه جور نونهای دراز باریک مثل چوب کبریت که ایتالیایی هستند در واقع) و بادوم های با پوست که مامان اینا برامون اورده بودند از ایران. نوشیدنی هم از همه جور گذاشتیم با آب.

اینم یه عکس کوچولو 


الان دارن صحبت می کنن و خوراکی نوش جان می کنن، چون فقط ۸ تا صندلی بود من این پشت روی بانکه حصیریمون نشستم و دارم می نویسم


این هفته جمعه قرار بود استاد و پسرش و دوست دختر پسرش بیان که ظهر جمعه خبر دادن که دوست دخترش کرونا گرفته و نمیان. خدا شاهده از خوشحالی تا حد مرگ رفتم. انقدر ذوق کردم که نگوووووو. خدا پدرش رو براش نگهداره. البته طبق معمول من اندازه یه هیئت غذا پخته بودم ولی فدای یه تار موی خودم و همسر جانم. 


هفته دیگه هم به سلامتی و میمنت و بی حرف پیش راهی می شیم به مدت یه هفته. سه شنبه صبح می ریم و سه شنبه شب بعد برمی گردیم. پستش رو هم به زودی می زارم. 


بلاخره و با وجود دارو تقریبا بعد از دو هفته می تونم بخوابم و نگممممم که چقدر خوبه. واقعا نخوابیدن خیلییی سخته. بنده خدا کسایی که مشکل دارند واقعا. 


سرکار هم از هفته پیش دوباره شروع کردم که خدا رو شکر خوب پیش رفته تا الان و بدون وجود اون پسره، همکار رو مخ، خیلی خیلی همه چی بهتره و قشنگتره. این هفته جمعه هم هممون دعوتیم خونه رئیسمون به صرف باربکیو، به همراه همسر و بچه ها. بلاخره تونستم همسر رو گول بزنم بیاد اونم با وجود نی نی سرپرستمون. به هوای نی نی داره میاد نامرد، نه من.


اوه من برم، جلسه داره تموم می شه.  

یه پست کوچولو

خواهر سه شنبه یه عمل سرپایی داشته که شکر خدا خوب پیش رفت. امروز مامان می گفت دم اتاق عمل به خواهر جانمان گفتن خانوم لنزاتون رو در بیارید. (خواهر جانمان چشماش آبی و سبزه، متناسب با لباسش رنگش تغییر می کنه) عادیه که از اون موقع که مامان اینو گفته هی من دلم برای خواهر خوشگلم ضعف می ره و هی قربون صدقه اش می رم؟ قربونشششش برم من خواهر مظلوم و ساکتم. به خدا حقش نبود یه فسقلی گودزیلا طور مثل من قسمتش بشه  باید خدا یه بچه آروم و ساکت مثل خودش بهش می داد نه کپی برابر اصل من رو.


از دوشنبه باید برگردم سرکار. دلم تنگ شده برای کار کردن ولی خوب مطمئنم دلم برای این روزهای بیکاری هم تنگ میشه. (یه ساعت فکر کردم املاء صحیح مطمئن یادم اومد). یکشنبه عصری می خوام کیک یزدی بپزم و دوشنبه ببرم سرکار. جشن بگیریم به مناسبت رفتن اون همکار بی شخصیتمون  کیک یزدی یا به قول اینجاییا کاپ کیک هام رو خیلی خوب می تونم درست کنم. برم هنرهام رو بریزم رو دایره. اخه همه فکر می کنن چون من همیشه ارایش دارم و موهام و لباسهام مرتبه با ناخن های لاک زده بلند از این خانومها هستم که دست به سیاه و سفید نمی زنه، دیگه نمی دونن در پشت این ظاهر شیک و پیک یه کزت نهفته اس 

هفته پیش به پیشنهاد همسر یه دوچرخه ثابت خریدیم. دیگه اینطوری لازم نیست بریم باشگاه و هر وقت ادم بخواد می تونه ورزش کنه. چون تو باشگاه هم من بخاطر گردن و پشتم فقط از دوچرخه و تردمیل استفاده می کردم. انقدر خوب شده که نگووووو. از جمعه که راهش انداختیم من دو بار در روز دوچرخه می زنم هر دفعه ۵ یا ۶ کیلومتر. شاید کم باشه اما برای من بی تحرک واقعا عالیه. اماااااا پاهام انقدر درد می گیره که نگوووووو. ولی خوب کم نمیارم و حتما ورزش می کنم. 


این هفته اینجا افتاب تپل و مپلی داریم و الان دو روزه که بعد ناهار مایوم رو می پوشمو حسابی روغن برنزه کننده می زنم و می رم تو حیاط افتاب می گیرم. و صد البته کتاب هری پاتر رو هم با خودم می برم. یک ساعت شاید  یه کم بیشتر می مونم تو حیاط ولی کلی رنگ گرفتم. البته که پوستم از سال پیش هنوزه برنزه اس اما خوب کم رنگ شده بود یکم. امروزم حتما می رم. فردا رو نمی دونم برناممون چیه ولی اگر خونه باشیم سعی می کنم پروسه برنزه سازی رو ادامه بدیم که از دوشنبه این قرطی بازیا تعطیله و به آغوش کار باز می گردیم.


راستی مهمونی دوشنبه هم خوب برگذار شد. جوجه کبابها محشر شدند. پختشون هم عالی شد و کاملا مجلسی و خوشگل از اب در اومد. همسر جان تشویقم کرد و گفت یکی از بهترین جوجه کبابهای این چند وقت اخیر شده. (کدبانوی کی بودم )


دو هفته دیگه امید به خدا داریم می ریم سفر، یه جایی که تا حالا نرفتیم و کلی گرمه. یکی از جاهایی بود که همیشه دلم می خواست برم. بیاید حدس بزنید ببینم می تونید بگید کجا داریم می ریم. پست بعدی یه پست رمز دار در مورد همین سفر خواهد بود. 


شنبه هفته پیش رفتیم دنبال استاد و بردیمش رستوران هندی. اولین رستوران رفتنمون بعد از کرونا بود (به غیر از تولدش که رستوران دوست دختر پسرش رفتیم). چون هوا خوب بود بیرون نشستیم. خیلی خوب بود و خوش گذشت. بعدم بردیمش یه گل فروشی خیلی بزرگ، یه جایی مثل باغ گل تا برای حیاطش گل بخره. بعد از ناهار وقتی همسر رفت ماشین رو بیاره ما داشتیم قدم می زدیم که گفت آرایشگرش رفته مرخصی و خودش مجبور شده تو خونه موهاش رو بشوره و الان اصلا قشنگ نیستن موهاش. بهش گفتم موس می زدی می زاشتی خشک بشه که حداقل فرفری وایسته که گفت موس نداره و معمولا موس رو از ایتالیا می گیره و الان چون چند وقته نرفته دیگه تموم شده. بهش گفتم از همینجا نیوآ بگیر خیلی خوبه و گرون هم نیست. بعد که گذاشتیمش خونه به همسر گفتم بره فروشگاه تا من برای استاد موس بخرم. خریدیم و برگشتیم بهش دادم. در رو که باز کرد فکر می کرد چیزی یادمون رفته وقتی موس رو دید چشماش پر اشک شد. بهم گفت تو یه فرشته ایی. بغلش کردم و کلی ازم تشکر کرد، گفتم بهش نمی شد که فردا موهات جلوی دوست دختر پسر بزرگه خوشگل نباشه که (یکشنبه دوست دختر پسرش دعوتش کرده بود رستوران). بعدش هم اومدیم خونه که شبش خونه خانومه همسایه دعوت بودیم و خوب بود. خاک تو سرم منم باید دعوتش کنم ولی کو حال و حوصله.


خوبه قرار بود کوتاه باشه پستش مثلا، فعلا برم تا بعدددد