سه شنبه ۱۴ نوامبر + پی نوشت

سلامممم به همگی

امروز سه شنبه اس و ما از خونه کار می کنیم. بعد سه سال تصمیم گرفتیم دوشنبه هاکه پر انرژی هستیم و دو روز خونه بودیم رو بریم دفتر و عوضش یه روز وسط هفته بمونیم خونه. این هفته سه شنبه و جمعه می مونیم خونه

فردا صبحم وقت دندون پزشکی داریم من و همسر دوتایی که به کشور دوست و همسایه می ریم. دندون پزشک خودم خیلیییی عالی بود ولی چون براش رفت و اومد سخت بود دیگه نمیاد اینجا و تو کشور خودشون مطب زده. منم تصمیم گرفتم بریم پیش خودش چون دندون پزشک جایگزینش خیلی همش تو استرس و هول و ولاست همیشه، اصلا احساس آرامش نمی کنم پیشش. خلاصه که فردا صبح رو مرخصی گرفتیم که بریم دندون پزشکی. می دونم یکی از دندونام ایمپلنت می خواد. خدا خودش رحم کنه. 

یکم از هفته پیش بگم. چهارشنبه تولد دختر کوچولوی دوستمون که همسر پدرخواندشه بود. بعد از ظهر رو مرخصی گرفته بودیم و رفتیم رستوران. کادو براش دو تا باربی پری دریایی خریده بودیم (خودش خواسته بود وروجک) البته خودش یکی خواسته بود و ما یکی دیگه هم خریدیم. انقدر هم این بچه خوب و مودب و دوست داشتنیه که نگوووووو. شش سالش شد دخترمون. کادو تولدم رو هم بهم دادن چون ندیده بودیمشون از اون موقع و کلی خوشبحالم شد. بعدش هم رفتیم اون یکی کشور همسایه و لوازم بهداشتی خریدیم. دیگه هیچی دستمال کلینکس نداشتیم،  شامپو و اینا هم تموم شده بود. همه چی خریدیم و یدونه ام تقویم روز شمار تا کریسمس برای دختر کوچولو دوستمون خریدیم حالا باید یکی هم برای دختر دوست جان بخرم. دختر دوست جان همه جور چیز میزی می خوره ولی دخترکوچولو رو حواسشون هست خیلی به خوراکش و هر چیزی بهش نمی دن. یه تفاوت تربیتی رو تو این دو تا بچه می بینیم از زمین تا آسمون.  به هر حال خرید کردیم و رفتیم یکم گشتیم و ساعت ۷ بود دیگه رسیدیم خونه. اصلا یه حال خوبیه عصرها مرخصی بودن، می دونی همه دارن کار می کنن ولی تو توی خونه راحت لم دادی یا داری گردش می کنی 

یکشنبه دوست جان  و خانواده بلاخره اومدن خونمون. پیش غذا سالاد الویه بود و غذای اصلی مرغ درسته تو فر و دسر هم اپل کرمبل. هر وقت دوست جان میاد همینا رو درخواست می کنه که خوب خیلی هم ساده اس برای من خدا رو شکر. کادو تولدم رو هم گرفتم. هفته پیش با تاخیر یکماه و یه هفته ایی کادوهای تولدم رو بلاخره گرفتم. با همسرش هم مشورت کردم برای کادوی تولد دوست جان که دو سه هفته دیگه اس. چون خونه دارن می خرن (در حال ساخته) قرار شده تولداشون دیگه برای خودشون چیزی نخریم و برای خونه بخریم. من براش ست دوازده نفر قاشق و چنگال WMF خریدم. تو مدلش یه کم شک داشتم که از همسرش پرسیدم و اون انتخاب کرد. حالا منتظرم بیاد برسه. 

دیگه بگم آهان بابای دختر کوچولو هم دیروز دوباره عمل داشت، یادتونه چند وقت پیش روده اش ترکیده بود و حالش خیلی بد بود؟ قرار بود دیروز روده رو پیوند بزنن که دکتر بعد از باز کردن شکمش گفته رادیوتراپی خیلی به بافت روده آسیب زده و اگر هم پیوند زده بشه احتمال پیچ خوردگی های متوالی روده هست و طول عمر رو هم کم می کنه. در نتیجه باید تا آخر عمرش با کیسه خارج از بدنش زندگی کنه. خیلی ناراحت شدیم دیروز واقعا وحشتناکه. حتی نمی تونستم چیزی بگم به دوستمون که آرومش کنه. این وسط خانومش خیلی خیلی اذیته، هر دفعه بعد از هر عمل تمام مسئولیتها رو دوش خودشه و با وجود دختر کوچولو و مدرسه خیلی کارش زیاده. خودشون هم دفتر وکالت دارند و مدیریت اونجا هم کامل می افته گردنش. چیزی که منو خیلی نگران می کنه اینه که نکنه ازدواجشون به خطر بیفته و اینو حس می کنم که چون آقای دوست خیلی همکاری نمی کنه شاید خانوم دوست کم بیاره و بزنه زیر همه چی. حقیقتش اون دفعه دو هفته مداوم درد داشت و هر چی بهش می گفت برو دکتر نمی رفت تا وقتی که خانومش رسوندش اورژانس و دیگه کار از کار گذشته بود و روده بخاطر پیچ خوردگی شدید ترکیده بود. احساس می کنم خانومش هیچ وقت نمی تونه این سهل انگاری رو فراموش کنه‌. از طرفی خانواده آقای دوست به هیچ وجه حمایت نمی کنن و آقای دوست چون از این وضع خیلی ناراحته دق و دلیش سر خانواده حمایت گر خانومش خالی می کنه. خلاصه که خیلی اوضاع بدیه. 

لطفا مواظب سلامتیتون باشید خیلی ارزشمندتر از این حرفاست. چه روحی و روانی و چه بدنی. 

فعلا چیزی یادم نمیاد تا بعد


پی نوشت:

چطوری اصلی ترین موضوع رو فراموش کردم؟ گفتم بهتون که درخواست جا به جایی داده بودم و تیم لیدرمون یواشکی بهم اخبار این موضوع رو منتقل می کرد تا اینکه چهارشنبه صبح از جلسه اومد بیرون و یواشکی گفت قطعی شده، مدیرمون امروز می خواد باهام حرف بزنه. حالا ساعت چنده؟ یازده و ربع و من چهارشنبه فقط تا ساعت دوازده کار می کردم بخاطر تولد دختر کوچولو. بهش گفتم و اونم گفت ای بابا حالا فردا شاید باهات حرف زد. بعدش به یه بهانه ایی رفتیم پیش رئیسمون و بهش گفتم من ۱۲ می رم خونه و اونم گفت آخ آخ مدیر می خواد ببینتت. منم مثلا تعجب کردم و گفتم چرا و اینا. اونم منو برداشت برد دفتر مدیر ولی نبود. دیگه بهم گفت بخاطر درخواست جابه جایی که داده بودی و ایناس. هیچی من اومدم بیام بیرون ساعت ۱۲ که تازه مدیر اومد ولی من باید می رفتم. اون طرف قضیه یه دختر کوچولو بود که منتظرمون بود. پنج شنبه صبح من از خونه کار می کردم و می دونستم مدیر زنگ می زنه. صبح مثل همیشه کارام رو کردم و منتظر نشستم. زنگ زد قبل ۱۰. برام گفت که با انتقال من موافقت شده ولی اون کسی الان اونجاست باید بره تا من برم جاش. اما می خواد که من کار رو الان صد در صد یاد بگیرم تا به محض رفتن اون من بتونم کار رو دست بگیرم. مخصوصا که ما یه انتخابات بزرگ هم داریم که نزدیک دو هزار نفر جا به جا می شن و لازمه قبل از اون من کار رو صفر تا صد بلد باشم که اون موقع بتونم کار رو انجام بدم. و بهم گفت من غیر قابل جایگزینم تو بخش فعلی انقدر که خوب کار می کنم و تیم لیدرم عوض من دو نفر رو درخواست داده که هیچ رقمه موافقت نمی کنن. تو کار جدید من مسئول یه گروه شش نفره و یه اپلیکیشن می شم. فقط موضوع اینجاست که من زودتر باید یه امتحانی رو بدم تا حقوقم براساس اون شغل بره بالا و من منتظرم که دعوت بشم به اون امتحان. درسته این جا به جایی برام افزایش حقوق نداره ولی دیگه رفت و آمدم دست خودمه و ساعت ناهار و اینا رو مجبور نیستم رعایت کنم، هر وقت برم و بیام خودم می دونم. بلی و این بود خبر خوش


آب پرتقال؟

دیشب شام با استاد رفتیم بیرون آخرش، من اصلا حوصله بیرون رفتن نداشتم ولی خیلی اصرار داشت که شام بریم بیرون.

بیرون رفتن همانا و مریض شدن همانا، گلوم درد گرفته دوباره و از چشمام همش اشک میاد

همسر هم در حالت شوالیه قهرمان پا شد آب پرتقال گرفت برام که با اولین قلپی که خوردم حالم بد شد. اول با دستگاه آب لیموترش گرفته بود و بعد با همون آب پرتقال. به قدری بدمزه بود که نگم براتون. 

می گه اینطوری ویتامینیش بیشتره  یعنی یه آب پرتقال هم نمی تونه درست بگیره این مرد، خدایا منو بکش

جمعه ۳ نوامبر

وای که امروز جمعه بود و ما کار نمی کردیم

بالای پونصد بار تکرار کردیم که امروز روز کاری وووووووو ما کار نمی کنیم 

 

دیروز ساعت ۶ عصر رسیدیم خونه با ترس و لرز، چون قرار بود تو انگلیس طوفان بشه و من در حد مرگ می ترسیدم پروازمون کنسل بشه. به شدت وحشتناکی می خواستم برگردم خونمون

عموما به محض رسیدن به کشور مقصد و علیرغم اینکه همیشه خوش می گذره، من دوست دارم بگردم خونمون. سفر رو دوست دارم ولی دوست ندارم (خودم نفهمیدم فازم چیه شما هم سعی نکنید چون متوجه نخواهید شد)

لندن عالی و افتابی بود. هر کی می گه اینجا زیاد بارون نمیاد که برو لندن ببین چه خبر رو الان می تونم بزنم له کنم. چون شواهد نشون می ده که حتی لندن هم افتابیه وقتی اینجا شلنگ اب رو باز کردن رومون

همسر دیروز پشتش گرفته بود در نتیجه علیرغم پاشنه درد و پا درد وحشتناک دو سه روز اخیر، دلم نیومد بزارم از فرودگاه تا خونه رو رانندگی کنه و در نتیجه ۴۰ دقیقه هم رانندگی کردم تا خونه که البته بدون وقفه ذلف بر باد مده شجریان پلی شد و بسی لذت بردیم از رانندگی.

امروز می خواستیم بریم خرید و شام رستوران مورد علاقه من ولیییییی انقدر خوابمون می اومد که همه چی رو بعد از خوردن الویه ناهار کنسل کردیم و یکساعت و نیم خوابیدیم. 

بعد در حال تماشای دوازده خان هرکول عزیزم غذا خوردیم (Raclette عزیزتر از جانم). بعدش یه ظرف بزرگ چس فیل اماده کردم و فیلم دیدیم‌.

آقا آب دستتون بزارید زمین و Big Little Lies رو ببینید. یعنی لامصب خیلییییی خوب بود. البته که من عاشق The Undoing هم هستم. گویا هر چی از نیکل کیدمن تو فیلم ها خوشم نمیاد عاشق سریالهاش شدم. این دو سریال عالین عالی. 

چهارشنبه شب با پسر کوچیکه استاد شام رفتیم یه رستوران فنسی ایرانی. پیش غذا سالاد الویه و کشک بادمجون و میرزا قاسمی با سنگگ و بربری انتخاب کردیم و غذای اصلی من و همسر کوبیده و اونم جوجه کباب تند. غذاها کاملا به طبع انگلیسی ها تغییر داده شده بود، اینطوری که خوشمزه بود ولی کوبیده نبود. پیش غذاها ولی خوب بودند و البته کم سیر. 

فردا شب هم میریم پیش استاد چون قراره برامون ریزوتو قارچ درست کنه و از دوشنبه من وارد یه رژیم خیلی شدید می شم چون اندازه خرس شدم حقیقتا. تو زندگیم همچین وزنی نداشتم. باید باید یه کاری بکنم چون دارم دق می کنم. 

فعلا همینا تا بعد

دوشنبه ۳۰ اکتبر

دیشب با صدای سرفه های همسر چند بار بیدار شدم، نمی دونم تازه بعد دو هفته چرا تازه سرفه اش گرفته، خودمم هی گرم و سردم می شد و در نتیجه یه خواب سیر و کافی نکردم

صبحم حواسم نبود که استثنا شیفتم هشت و نیم شروع می شه و همین شد که مثل همیشه ساعت رو گذاشتیم هفت و ربع. پاشیدیم چک این پرواز فردا رو انجام دادیم، همسر رفت دوش گرفت، من پریدم تو آشپزخونه ظرفها رو گذاشتم تو ماشین و بعد تا اون صبحانه رو حاضر کنه من دوش گرفتم. صبحانه خوردیم، اومدم برم بشینم سرکارم یادم اومد وای هشت و نیم امروز نه هشت. دوباره رفتم حموم  گفتم وقت دارم موهام رو بشورم راحت بشم دیگه از حموم رفتن. بعدم موهام رو موس زدم و رفتم کار رو شروع کردم. تا ۱۰ کار کردم، بعد رفتم موهام خشک کردم و قشنگ فرفریشون کردم. 

آب پرتقال گرفتم و یکی یه لیوان نوش جان کردیم.  از صبح فیله مرغ گذاشته بودم بیرون که شنیسل درست کنم دیگه کم کم کارهای اونم کردم. تا غذا حاضر بشه حوله ها هم ریختم تو ماشین. این وسطا هم در حال کار کردن بودم. بعد از ناهار داشتم تلف می شدم از خواب. همینطور نشسته پشت لپ تاپ سرم رو تکیه دادم به دیوار و یکم چرت زدم‌. انقدر هم همسر سر و صدا کرد هر دو دقیقه چشمام باز می شد. بعد دیگه پاشدم ماشین ظرفشویی رو خالی کردم، دوباره با ظرفهای ناهار پرش کردم که می ریم سفر همه چی تمیز باشه. سرخ کن رو گذاشتم سر جاش. لباسهای رو بند رو جمع کردم، تا کردم و حوله ها رو پهن کردم. در همون حال با مادرجان حرف زدم یه نیم ساعتی. الان کمرم داره می شکنه قشنگ انقدر درد می کنه. 

در تمام این مدت هم ایمیلها رو انجام دادم و هم تلفن جواب دادم. با تمام این کارهایی که من از صبح وسط کارهای شرکت کردم توجه کنید که بیشتر از همه هم ایمیل انجام دادم. سیستم ما اینطوریکه ایمیلها میاد تو اینباکس و ما باید دونه دونه فلگ کنیم (با اسم خودمون مارک دارش کنیم)، براش تیکت بسازیم و حالا یا درخواست یا مشکل در حیطه ماست که انجامش می دیم یا نه می فرستیم لول بعدی. بعد وقتی من بین انجام ایمیل ها و گرفتن تلفن ها خونه باشم همیشه کلی کار هم تو خونه می کنم و با این حال آمارم از همه تو انجام کارها بالاتره که البته خوب از حماقت خودمم هست. چون خیلی ها چند تا ایمیل انجام می دن و بیشتر در حال فیلم دیدن و گشت و گذار تو اینترنتن. ولی من مثل احمقا همش در حال کار کردنم.

دیگه منم خدا آفریده دیگه  تو خون منه این مدلی کار کردن، نمی تونم بدزدم از کار.

ساعت کاریم تموم شد، لپ تاپ رو زدم آپ دیت بشه بدبخت یه هفته اس درخواست ری استارت می کرد که منم انجام نمی دادم چون این آپدیت جدید یه باگ داره که ممکنه دستگاه به نتورک وصل نشه بعدش و اونطوری مجبور بودم برم دفتر. که خوب جلوی ضرر رو گرفتم. الان زدم آپ دیت بشه که اگر مشکلی پیش اومد دوشنبه بهر حال می رم دفتر.

برم چایی بخورم، یکم سریال ببینیم (Big Little Lies) و بعدش بریم چمدون جمع کنیم که صبح باید ساعت ۵ بزنیم بیرون (خدا خودش کمک کنه فقط که باید ساعت ۴ پاشیم) فعلا همینا، تا درودی دیگر بدرود

شنبه ۲۸ اکتبر

آقا نمی دونم عنوان چی بزارم اینکه تاریخ گذاشتم

خوب چون خیلی وقته ننوشتم تیتروار می نویسم:

- خیلی مریضیه سختی بود، جون دادم به معنای واقعی کلمه

- در تمام مدت مریضی و با وجود له بودن، مجبور بودم صبح ها برای صبحانه با همسر پاشم و همون خیلی اذیتم می کرد (یه بار بلاخره می زنم لهش می کنم). ناهار هم با خودم بود که واقعاااااا نمی دونم چطوری غذا درست می کردم و حتی یادم نیست چی خوردیم بیشتر روزها

- همسر هم گرفت ولی خیلی خفیف، با این حال همش می گفت چرا ما خوب نمی شیم. بهش گفت عامو شما بگیر مریضی رو بعد منتظر خوب شدن باش دیگه تو مریضی بدجنس ترم شده بودم

- از پنج شنبه هفته پیش برگشتم سرکار. اون روز از خونه کار کردم ولی جمعه رفتیم دفتر. به قدری سرفه کردم صبح تا ظهر که مجبور شدم ظهر برم دکتر (تو شرکت کلینیک پزشکی داریم) اونم تست کرونا گرفت که منفی بود و حسابی معاینه کرد و گفت تو ریه هام نریخته خدا رو شکر. دارو داد که دقیقا همون داروهای دکتر خودم بود. ولی بعدش انگار دستش شفا بود خیلی بهتر شدم. ساعت ۴ هم کار کمتر بود تونستم یکم سرم رو بزارم رو میز و یکم چشمام رو ببندم که خیلی کمک کرد.

- برای جمعه شب از دو هفته قبلش بلیط سینما گرفته بودیم. بعد من اصلااااا یادم نبود فیلمهای اسکورسزی همیشه طولانین. فکر کن یه ربع به هشت فیلم شروع شد تا نزدیک یازده و نیم. یعنی من له بودم. فقط شانس آوردیم از این صندلیهای مبلی گرفته بودیم، بهش می گن کوزی سیت، که راحت ولو بودم و صد البته چس فیل عزیزدلم هم بود وگرنه می مردم.

تا بیایم خونه ساعت یک بود حدودا، صبحم زود باید بیدار می شدیم چون من وقت ناخن داشتم. صبحش ۹ پاشدم رفتم دستشویی که اشتباه کردم و برق رو روشن کردم. من همیشه چراغ خاموش می رم و میام که خوابم نپره. اما نمی دونم چرا اون روز چراغ رو روشن کردم. اومدم بیام تو اتاق که با سر رفتم تو چارچوب در. انقدر وحشتناک صدا داد که همسر بیدار شد. خودم فکر کردم ابروم و پیشونیم شکستن حتما ولی خدا رو شکر هیچی نشده بود ولی الان بعد از یه هفته هنوز درد می کنه. نگم براتون دیگه که مردم اون روز من تا رفتیم برای ناخن و برگشتیم. حتما هم باید می رفتیم بعدش برای استاد چیزی می گرفتیم چون یکشنبه شب دعوت بودیم خونش. همون بیرون هم ناهار خوردیم. اومدیم خونه من یه دوساعتی خوابیدم تا درست شدم. 

- یکشنبه صبح هم بعد از دوهفته نون پختم برای صبحانه که چقدرررر دوست دارم این بخش روز رو .ناهار هم ته چین خوردیم و بعدش دوباره خوابیدم و ساعت شش و خورده ایی رفتیم خونه استاد. شام لازانیا بود جاتون خالی. دو تا پسرها هم بودند. با پسر کوچیکه قرار رستوران داریم چهارشنبه شب (سه شنبه میریم لندن). دیگه یکم در مورد اون حرف زدیم. یه رستوران ایرانی خیلی گوگولی مگولیه تو لندن که باید حداقل از سه ماه قبل رزرو کنی و گرنه جا نداره. من وقتی تصمیم گرفتیم بریم سریع رزرو کردم رستوران رو برای ۴ نفر.  

اون شبم نزدیک ۱۰ پاشدیم که زود برسیم خونه چون فرداش باید کار می کردیم.

- دو هفته پیش در پی یک اقدام یهویی، تصمیم گرفتم وقت بگیریم برای آرایشگاه برای عید که می ریم دبی امید به خدا. فاطمه تو رو خدا دعوام نکن  از ارایشگاه منیر وقت گرفتم که واقعا همیشششششه دلم می خواست برم ولی چیکار کنم که اینجا شعبه نداره. خلاصه که مسیج زدم و درخواست وقت کردم و خیلی قشنگ و ناز جوابم رو دادند و وقتم رو رزرو کردند. بعد هی با خودم می گفتم کاش بهشون می گفتم که اگر خود آقای منیر هست با ایشون بهم وقت بدن اگر نه با یکی بهم وقت بدن که واقعا کارش خوب باشه چون من وحشتناککککک روی موهام و ناخن هام حساسم. صبحش پاشدم و یکم صبر کردم تا ساعت بشه اونجا یازده و مسیج دادم و اینا رو گفتم. دوباره اونو کلی ناز نازیم کردن و گفتن اگر خودشون باشن حتما اگر نه حتما یه متخصص شون کارم رو انجام می ده. کلی از الان ذوق دارم. البته خوب چون می دونم طول می کشه کارم اولش نمی دونستم برم یا نه که مامان گفت نگران ما نباش و برو حتما کارت رو انجام بده که دیگه منم با خیال راحت وقت گرفتم.

- یادم نرفته، ادامه پست تولد و سفر رو می نویسم حتما

- دوشنبه اومدن برای بار دوم یخچالمون رو دیدن، تو قسمت فریزر بدنه ترک خورده. حالا قرار بیا عوضش کنن. 

- سه شنبه رفتیم دفتر و تیم لیدرمون یه خبر خیلییییی خوب بهم داد. درخواست کرده بودم جا به جا بشم و گفت تا حدودی کار پیش رفته و با اینکه صد در صد نیست ولی همین که با شف بخش در موردش صحبت کردن و اوکی دادن یه قدم بزرگ فیلی محسوب میشه. فقط اصلا نمی دونم قرارداد و حقوقم چطوری میشه. توکل کردم بخدا. گفتم اگر برام خیر هستش و خوبه بشه. بعد یواشکی با خودم فکر کردم اگر حقوقم بره بالا چقدر چقدر خوب میشه. خدا کنه که بشه واقعا. خبرهای تکمیلی رو می گم بهتون حتما

- دیگه بگم دیشب با همکار همسری که یه خانوم فوق العاده اس شام رفتیم بیرون. تا حالا چند دفعه شام رفتیم بیرون. خیلیییی خانوم دوست داشتنی و آروم و با شخصیتیه. دو سال تا بازنشستگی داره و دختر بزرگش همسن منه. انقدررررر این آدم آرامش داره که نگو. خیلی بهمون خوش می گذره وقت باهمیم. رفتیم رستوران چینی مورد علاقه ما. خدا رو شکر خوشش اومد اونم از غذا.

- امروز ناهار جوجه کباب داریم جاتون خالی. منتظرم ساعت بشه ۳ تا بارون بند بیاد تا بریم آماده اش کنیم. فردا هم خورشت بادمجون داریم دلتون نخواد. 

- از پنج شنبه دوچرخه سواری رو از سر گرفتم. بریم سفر و برگردیم و دو هفته رژیم جدی بگیرم بلکه از این خرسی در بیام. باورم نمیشه این منم که در حال ترکیدنم‌. شرم برمن باد. 

- دوشنبه هم کار کنیم دیگه میریم برای هفته ایی سرشار از عشق و حال و مرخصی

- فعلا اینا رو داشته باشید، بعد از یه مدت نبودن، پست تولد و سفر رو زود می نویسم. بوس بهتون