ماجراهای شرکت سابق قسمت چهارم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ماجراهای شرکت سابق قسمت سوم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ماجراهای شرکت سابق قسمت دوم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ماجراهای شرکت سابق قسمت اول

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ماجراهای شرکت قبلی

چون دیدم اکثرا یا یادشون نیست یا اون موقع کلا همراهم نبودن، گفتم ماجرای شرکت قبلی رو اینجا پست کنم دوباره

چند تا پست بعدی ماجراهایی که به من گذشت و هنوز بعد از چهار سال با خوندنش اشک هام اومد. 

شام کریسمس؟

دیشب برناممون توی یه رستوران پرتقالی بود

همسر منو رسوند، حدود هفت و ده دقیقه بود

تمام مدتی که حاضر می شدم فکرم پیش شرکت قبل و شام کریسمس با همکارهای سابق بود، حتی به همسرم هم گفتم همش یاد اونجا می افتم نمی دونم چرا

از در رستوران رفتم تو، میز روبه روی در کل همکارهای سابق و مدیرمون بودند، من؟ اصلا هنگ کردم  بچه ها اومدن سفت بغلم کردن و ید دفعه مدیر بزرگه پرید بغلم کرد و چند بار محکم بوسیدم و گفت دلش خیلی برام تنگ شده بود. اونایی که جریان شرکت قبل رو می دونن، یادشون که چقدررررر با دلشگستگی از اونجا بیرون اومدیم همگی. بعدش تا من با مدیر بزرگه حرف می زدم مدیر سابق بخش خودمون رسید و اونم با تعجب منو نگاه می کرد و اومد محکم بغلم کرد و کلی ذوق کردیم. 

و من که می خواستم با تمام وجود دور اون میز بشینم و نرم پیش همکارهای خودم. و من که چقدرررررررررر عاشق اون کار بودم و هستم. چقدر دلم برای کارم و اون اکیپ عالیمون تنگ شده. با وضعیت بد روحی که داشتم، دیدن اونا مثل تیر خلاص بود برام، می خواستم بشینم رو زمین و زار بزنم.

بلاخره دل کندم و رفتم همکارهام رو پیدا کردم. ما یه سالن خصوصی داشتیم. رفتم نشستم و کم کم بچه های دیگه هم اومدن و من ولی هنگ بودم کاملا. نوشیدنی سفارش دادیم و یه کم بعد من دوباره رفتم یه سر پیش بچه ها   یه ربعی وایستادم و حرف زدیم و دوباره برگشتم سر جام و شام خوردیم. 

یه بحثی هم سر یکی از همکارهای سابق پیش اومد که اصلا حالم رو بد کرد. یه پسری پیش ما کار می کرد، یکسال قبل رفت یه گروه دیگه. ولی هر وقت ما برنامه داشتیم میومد. تا اینکه دیدیم حتی وقتی دعوتشم نمی کنیم پا میشه میاد.‌ و ما نمی خواستیم که بیاد چون می خواستیم برنامه رو برای تیم خودمون داشته باشیم اما وقتی باهاش حرف زدیم گفت تو فرهنگ اونا ه  وقت هر جا مهمونیه، در رو باز می زارن و همه می تونن شرکت کنن، جانممممم؟؟؟؟؟ اصلا من کف کرده بودم. بعدش هر چی بهش گفتیم خوب تو بیای بقیه همکارهات چرا نباید بیان وقتی ما انقدر با اونا در روز در ارتباطیم و این همه کمکمون می کنن، خوب ناراحت می شن ببینن تو رو دعوت کنیم (که نمی کنیم) ولی اونا رو نه، اما انگار نمی خواست بفهمه. در هر حال دعوتش نکردیم برای سکرت سانتا و  دیشب. اما یه سری از بچه ها می گفتن اونم باید می گفتیم. دلم می خواست بگم من برنامه ها رو همیشه هماهنگ می کنم و زحمتش کلا با منه پس لطفا شما نظر ندید اما گفتم من که مسافرم، از اینجا که برم ببینم کی این کارها رو می کنه، بعد خواستید هر کسی رو دعوت کنید . اما هیچی نگفتم و کلی اعصابم خورد شده بود بابت اون بحث.

 خدا رو هزار بار شکر که من دارم می رم از اینجا.‌ 


اکثرا ساعت ده و ربع رفتن و ما ۵ نفر موندیم تا ۱۱ و ربع. همسر اومد دنبالم. ولی برگشتیم تو رستوران که دوباره مدیر سابق بخشمون رو ببینه. یه ده دقیقه ایی هم حرف زدیم و اومدیم خونه.

رسیدیم خونه کلیییییی گریه کردم تو بغل همسر. چقدررررر دلم هنوز شکسته اس برای اون دو سال رویایی تو کار سابق. چه تیمی داشتیم‌ حقیقتا


امروز هم از صبح هپلی هستم بخاطر قرص جدیدی که دکتر داده، از اون طرف شب دعوتیم خونه همسایه طبقه دوم که اصلااا حال ندارم برم ولی نمیشه هم نریم. باید بریم یا دسته گل بخریم براش. پاشم برم حاضر شم بریم خرید.

مواظب خودتون باشید، ببخشید اگر پست واضحی نیست (نشان از حال روحی نگارنده داره)

در مطب دکتر

نخوابیدن هام طولانی شده و گلاب به روتون بیرون روی هم یک هفته اس بهش اضافه شده، این شد که اومدم دکتر و تا بین مریض ویزیت بشم


امشب هم شام کریسمس دعوتیم با همکارها، صبح حمام کردم، بعدش موهام رو صاف کردم و بعدش با بابلیس (از اینا که مو رو می کشه تو خودش و گوگولی تحویل می ده) خوشگلشون کردم. البته الان با گیره بالای سرم بستمشون. راستش اولین بار تو زندگیم اینطوری از خونه میام بیرون. کلا امکان نداشته بدون ظاهر موجه از خونه بیام بیرون اما الان دیگه احساس کردم برای دکتر اومدن یکم اغراق آمیز می شه اگر جمعشون نکنم.


شب همسر رو می فرستم خونه استاد تو تایمی که من میرم رستوران با همکارها. براشون هم دسر گرفتم کانلونی (دسر ایتالیایی). اینطوری خیالم راحته که همسر تنها نمی مونه تو خونه تو تایمی که من رستورانم وگرنه نمی رفتم اصلا


چهارشنبه مراسم سیکرت سانتا داشتیم تو شرکت. ناهار هم از رستوران هندی غذا سفارش داده بودیم. همه کادوهای خوبی گرفتن به غیر از مسئولمون، بند عینک بود کادوش تو پاکت پستی آمازون اصلا کف کرده بود بیچاره. انقدرم که مهربون و ماه این مرد، من نمی دونم این چی بود بهش دادن کادو. بدتر از همه فهمیده بود کار کدوم همکاره. 


من شکلات هدیه گرفتم خدا رو شکر.


و دوباره

ساعت دو تا سه و نیم جلسه یونیتمون بود، دری وری و چرت و پرت

می خواستم پشت میزم باشم و تو جلسه شرکت کنم اما همکارم از توی اتاق کنفرانس صدام کرد، رفتم اونجا مجبوری. انقدرم خوابم گرفته بود که نگو، دستشویی هم داشتم که داشت منو می کشت. جلسه چی بود؟ وقت گیری محض. هر سه ماه می زارن این جلسه و پروژه های سه ماهه رو مطرح می کنن.

از جلسه اومدیم بیرون، رفتم دستشویی و بعدم زنگ زدم به مامان. امروز یکم با باباجونم ناراحتی بینشون پیش اومده بود. ظهر با بابایی هم حرف زده بودم. کم حرف زدیم. همون بین قهوه رو با کپسولی که همکارم داده بود درست کردم که تهوع آور بود و ریختمش دور. شیرین بود خیلی.

رفتم دفتر و خودکارم رو برداشتم و رفتم سمت دفتر اقای همکار. هول شد و دست پاچه. سعی کردم ارومش کنم. یکم توضیح داد و گفت حالش خوب نیست، چشماش پر از اشک شد. سربسته گفت برای برادرش مشکلی پیش اومده و شاید زودتر بره. وحشت کردم، گفتم یعنی می خوای دیگه نیای و بری مرخصی استعلاجی؟ گفت نمی دونم تا دکتر چی بگه.

ترسیدم، اگر الان بره من باید برم جاش و این در صورتیه که هنوز خیلی چیزی رو بهم نگفته. بدتر از اون برنامه هفتگی تیمیه که باید مدیریت کنم. اصلا یه شلختگی داره این اکسل شیت که نگم. 

اومدم بیرون ساعت ۵ و سوار ماشین شدم. حالم؟ پر از بغض بودم. نمی دونم چرا اینطوری می شم هر وقت که می رم دفترش. هفته پیش انقدر قبل از خواب گریه کردم که نگووووو، صبحشم نرفتم سرکار. ایمیل دادم حالم بد نمیام. کل روز رو خوابیدم تقریبا. جمعه اش عوضش خیلی بهتر بودم. 

از این ور اونور شنیدم اصلاااااا از کارش راضی نیستن، بقیه روسای بخش ها ازش شکایت کردن. همه خوشحالن که می خواد بره. 

تو راه خونه با همسر حرف زدیم، گفتم دلم یه شام سافستیکیت می خواد و یه دفعه دلم سوسیس پنیری خواست. همسر کلی بهم خندید. رفتیم از پمپ بنزین سوسیس و نون و شراب سفید گرفتیم. یه چیزی بهم گفت لاتاری باز کنم و کردم‌. تا ببینیم چیزی برنده می شیم یا نه.

اومدیم خونه. شام خوردیم، نشستم به خوردن تخمه. بعد از مدتها. تخم استرسم رو کم می کنه همیشه. همسر شراب رو هم آورد. دو تا گیلاس خوردم. الان افتادم رو مبل تا کم کم بریم بخوابیم. بهترم، شل شدم، به کار فکر نمی کنم. 

همسر می گه می ترسم  تا بری سرکار جدید مجبور شم ببرمت روانپزشک. حق داره والا.

فردا شب می ریم سینما با استاد، فیلم ناپلئون. شنبه هم می ریم با دوست جان من و دوست جان همسری رستوران یونانی.

خسته ام و خوابم میاد. دلم می خواد مدتی با هیچ کسی ارتباط نداشته باشم، خسته ام

سوال و جواب

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

معرفی سریال و کمی از احوال امروز

امروز اولین جلسه آموزش کار جدید بود

بسیار از لحاظ روحی آشفته ام، کسی که قراره جاش برم با اینکه مجبوره بره ولی دلش نمی خواد بره و منو آشفته می کنه

حالا که حرف جابه جاییم شده نمی تونم تحمل کنم که نشه

میشه لطفا برام دعا کنید؟ دلم خیلی می جوشه خیلی


برامون تو مهر ماه از طرف شرکت دعوت نامه واکنسیناسیون اومده بود، من تردید داشتم. همسر جمعه رفت پیش دکتر برای جواب آزمایشش و از دکتر سوال کرد و گفت می تونم بزنم. اما وقتی سعی کردم وقت بگیرم، جای منو یه دفتر دیگه نشون می داد. جمعه ایمیل دادم اما تا امروز جواب نداده بودند این شد که تماس گرفتم و گفتن همین امروز ساعت ۱۰ بیا. رفتم و واکسن زدم با اینکه عین چی می ترسیدم.

گفتن بهم شاید بدنم ری اکشن نشون بده و سرما بخورم، لتس سی. انقدر اشفته بودم که با اینکه هیچ وقت وسط هفته نوشیدنی نمی خوریم اما یه آبجو خوردم تا یکم آروم بشم و در همون حال سریال می دیدم. 

این همون سریالیه که می خوام بهتون معرفی کنم: Lessons in Chemistry

لطفا ببینیدش، واقعا سریال ارزشمندیه

لطفا اگر دیدینش بهم بگید تا یه چیزی راجع بهش بتونم بگم نمی خوام سپویل کنم ولی برام مهمه که بگم بهتون

مواظب خودتون باشید و ببخشید که پست شادی نبود

گاها نمی شه جلوی آشفتگی رو گرفت ولی مطمئنم فردا بهتر خواهم بود

ماجراهای من و غذا

داره برف میاد، حسابی هم داره میاد

امروز خونه ایم چون مجبوریم سه شنبه بخاطر همسر و چهارشنبه و پنج شنبه بخاطر من بریم دفتر

شنبه مهمون داشتیم و امروز قراره باقیمونده کالباس و ژامبونهای اونشب رو بخوریم

به همسر می گم تو این هوا باید لوبیا می خوردیما، بعد خودم می گم یا عدسی و یه دفعه دوباره خودم می گم آخه عدسی که غذا نمی شه، می شه به عنوان یه پیش غذای گرم خوردش نه غذای اصلی.

همسر بهم می گه تو هیچ رقمه با عدسی دوست نمی شی.

واقعا تو ذهنم جا نمی افته که عدسی می تونه غذای اصلی باشه، شایدم دلیلش اینه که هیچ وقت خونه مامان اینا نمی خوردیمش و خودمم تا حالا نپختمش. تازه من به زور با لوبیا دوست شدم دیگه عدسی رو نمی تونم بپزیم واقعا. 

هیچ وقت غذاهای اینطوری برای من تو وعده ناهار تعریف نمی شن. نمی دونم چرا