و دوباره

ساعت دو تا سه و نیم جلسه یونیتمون بود، دری وری و چرت و پرت

می خواستم پشت میزم باشم و تو جلسه شرکت کنم اما همکارم از توی اتاق کنفرانس صدام کرد، رفتم اونجا مجبوری. انقدرم خوابم گرفته بود که نگو، دستشویی هم داشتم که داشت منو می کشت. جلسه چی بود؟ وقت گیری محض. هر سه ماه می زارن این جلسه و پروژه های سه ماهه رو مطرح می کنن.

از جلسه اومدیم بیرون، رفتم دستشویی و بعدم زنگ زدم به مامان. امروز یکم با باباجونم ناراحتی بینشون پیش اومده بود. ظهر با بابایی هم حرف زده بودم. کم حرف زدیم. همون بین قهوه رو با کپسولی که همکارم داده بود درست کردم که تهوع آور بود و ریختمش دور. شیرین بود خیلی.

رفتم دفتر و خودکارم رو برداشتم و رفتم سمت دفتر اقای همکار. هول شد و دست پاچه. سعی کردم ارومش کنم. یکم توضیح داد و گفت حالش خوب نیست، چشماش پر از اشک شد. سربسته گفت برای برادرش مشکلی پیش اومده و شاید زودتر بره. وحشت کردم، گفتم یعنی می خوای دیگه نیای و بری مرخصی استعلاجی؟ گفت نمی دونم تا دکتر چی بگه.

ترسیدم، اگر الان بره من باید برم جاش و این در صورتیه که هنوز خیلی چیزی رو بهم نگفته. بدتر از اون برنامه هفتگی تیمیه که باید مدیریت کنم. اصلا یه شلختگی داره این اکسل شیت که نگم. 

اومدم بیرون ساعت ۵ و سوار ماشین شدم. حالم؟ پر از بغض بودم. نمی دونم چرا اینطوری می شم هر وقت که می رم دفترش. هفته پیش انقدر قبل از خواب گریه کردم که نگووووو، صبحشم نرفتم سرکار. ایمیل دادم حالم بد نمیام. کل روز رو خوابیدم تقریبا. جمعه اش عوضش خیلی بهتر بودم. 

از این ور اونور شنیدم اصلاااااا از کارش راضی نیستن، بقیه روسای بخش ها ازش شکایت کردن. همه خوشحالن که می خواد بره. 

تو راه خونه با همسر حرف زدیم، گفتم دلم یه شام سافستیکیت می خواد و یه دفعه دلم سوسیس پنیری خواست. همسر کلی بهم خندید. رفتیم از پمپ بنزین سوسیس و نون و شراب سفید گرفتیم. یه چیزی بهم گفت لاتاری باز کنم و کردم‌. تا ببینیم چیزی برنده می شیم یا نه.

اومدیم خونه. شام خوردیم، نشستم به خوردن تخمه. بعد از مدتها. تخم استرسم رو کم می کنه همیشه. همسر شراب رو هم آورد. دو تا گیلاس خوردم. الان افتادم رو مبل تا کم کم بریم بخوابیم. بهترم، شل شدم، به کار فکر نمی کنم. 

همسر می گه می ترسم  تا بری سرکار جدید مجبور شم ببرمت روانپزشک. حق داره والا.

فردا شب می ریم سینما با استاد، فیلم ناپلئون. شنبه هم می ریم با دوست جان من و دوست جان همسری رستوران یونانی.

خسته ام و خوابم میاد. دلم می خواد مدتی با هیچ کسی ارتباط نداشته باشم، خسته ام

نظرات 6 + ارسال نظر
نگار جمعه 24 آذر 1402 ساعت 05:11

همه شرایط جدید اولش همین جورین.
راستش دلم برای همکارت خیلی سوخت.
تو می تونی! فقط وقت به خودت بده. یه چند ماه بعد این پست رو بخونی می بینی دیگه آنقدر استرس نداری.
فداااا

درست می گی
اره بنده خدا اصلا یه وضعی داره که نگو، ولی کلا بنده خدا مشکل تمرکز جدی داره و این کار با ریزه کاری و دقت رو نمی تونه روش تمرکز کنه. پنج شنبه سعی کردم کلی دل داریش بدم
امیدوارمممم زودتر بگذره فقط

غ ز ل چهارشنبه 22 آذر 1402 ساعت 12:46

مو فرفری قشنگم
امیدوارم که نتیجه عالی باشه و تو به آرامش برسی

واقعا یه وقتا آدم دلش یه خلوت بدون مزاحمت نیاز داره

ممنون ازت مهربونممممم
منم امیدوارم
یه خلوت تنهای تنها تنها

سارا چهارشنبه 22 آذر 1402 ساعت 12:27 https://15azar59.blogsky.com

ویرگول جونم از ته اعماق قلبم دعا میکنم برات که همه چیز خوب پیش بره
این ارتباط نداشتن رو هستم اساسی اصلا یه وضعیتی هستم که نگو

ممنونم ازت سارای مهربونم
یه سوراخ موش باید پیدا کنیم حقیقتا، دور از همه

قره بالا شنبه 18 آذر 1402 ساعت 21:03 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

امیدوارم زودتر همه چیز حل بشه

ممنون عزیزم، منم واقعا امیدوارم

قورى شنبه 18 آذر 1402 ساعت 20:56 http://ketriyoghoriii.blogfa.com/

سلام ویرگول جانم
عزیزم من مطمئنم در کار جدید هم موفق و پیروز میشی خیلی سخت نگیر بخودت
من خودم خدای استرسم امیدوارم زود زود این استرس ها تموم بشه و شاد وخوشحال هر روز برى سر کار جدید

ممنون مهربونمممممم
خدا از دهنت بشنوه
نگو از این استرسسسسسسس

parinaz شنبه 18 آذر 1402 ساعت 07:36 http://parinaz95.blogfa.com

ویرگول جون امیدوارم هرچه سریع تر بری همون قسمتی که منتظرشی سرکار و از حجم استرس هات کم بشه.
این احساسی که داری را میفهمم.

ممنونم پریناز جانم
امیدم به خداست فقط

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد