الوعده وفا (دوستان همون رمز قبلیه)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آنچه دوشنبه گذشت

دوشنبه صبح با بی میلی بیدار شدم. اصلا یه جوری شل بودم که حد نداشت.

تندی حاضر شدم رفتیم تو کافه محبوبمون صبحانه خوردیم که بیشتر اعصابم خورد شد. چون از تو قسمت شیشه ایی که می شد آشپزخونه رو ببینم، می دیدم بعضی ها دماغشون از ماسک بیرونه. هر جوری بود خوردیم و تاختیم به سمت قرارمون.

قرار داشتیم برای انتخاب حمام و دستشویی. جاش خیلی شیک و پیک بود که البته توسط پیمانکار مشخص شده بود. نه اینکه ما خودمون انتخاب کنیم.  

رفتیم تو و یه خانومی اومد که کفش پاشنه بلند پوشیده بود و یکمی تپلی بود. وقتی راه می رفت من همش می ترسیدم بیفته و احساس می کردم اصلا راحت راه نمی ره. خلاصه که رفتیم تو دفترش و توضیحات رو داد. بعد رفتیم تو شو روم و یکی یکی مدلهایی که پیمانکار در نظر داشت رو بهمون نشون داد. روشویی خیلی خوشگل و مدرن بود ولی زیرش کشو نداشت اصلا. یعنی نمی شد زیرش چیزی بزاری. و اینکه برای دستشویی دوم ما هم خیلی بزرگ بود. ما می خواستیم برای روشویی خودمون دو تا سینک داشته باشیم که نگم از قیمتها. تو بهترین حالت اونی که ما مدنظرمون بود دو هزار تا با مدل اصلی اختلاف قیمت داشت. همون جا هم حتما باید تصمیم می گرفتیم. اعصاب نمونده بود برامون دیگه. یه چیزی انتخاب کردیم که خوبه ها نه که بد باشه ولی به دلم نیست نمی دونم چرا. این شنبه گفتیم دوباره بریم یه سر بزنیم چون می تونیم هنوز عوضش کنیم. 

بعدش من ساعت چهار و نیم وقت دکتر کلیه داشتم که زنگ زدن که اگر میشه زودتر یا حتی صبح بیاید. ما هم بعد از اونجا رفتیم سمت مطب و چقدرم گم شدم تا پیدا کردم ساختمون رو. دکتر هم با یه خروار آزمایش و اسکن من رو روانه کرد. حالا وقت دو تا اسکن ها برای اسفنده و همون موقع هم می رم آزمایشها رو می دم‌. 

بعدش رفتیم خیر سرمون ناهار بخوریم. دو تا رستورانی که می خواستیم بریم تعطیل بودند. رفتیم یه جا که خیلی تعریفش رو شنیده بودیم. با اینکه فضاش کوچیک بود اما میزها رو یکی در میون نکرده بودند و فاصله دو متر رعایت نشده بود. تو همون حال همسر دید یکی از آشپزخونه اومد بیرون که ماسک نداشت‌. هیچی دیگه تیر خلاص زد شد. اومدیم بیرون  در حالیکه کلی حالمون گرفته شده بود و دلمون حسابی همبرگر خواسته بود. از سر اجبار رفتیم یه کافه و دو تا غذای کوچولوی حاضری سفارش دادیم ولی خوب اصلا خوشحال نبودیم. همسر که کلا اعصابش ریخته بود بهم.

از اونجا هم رفتیم سراغ آشپزخونه تا چند تا طرح سیاه و سفید ببینیم.‌ که کلی طرحهای گوگولی دیدیم مخصوصا که یکیشون مشکی و طلایی بود که دلمون رو برد. حیف طلایی دوست نداریم و هیچمون هم طلایی نیست. از اونجا هم افتان و خیزان اومدیم خونه. من که طبق معمول مشغول مردن بودم و رفتم افتادم رو کاناپه.شامم یادم نیست چی خوردیم اصلا. فقط یادمه انار خوردیم که به غایت ترش بود و حسابی خورد تو حالمون. شاید فیلم هم نگاه کردیم. چقدر عجیب که یادم نمیاد. 

یه اتفاق خوبی قرار بیفته. میشه خواهش کنم برامون دعا کنید که اگر به صلاحمونه و خیرمون درش هست بشه؟ هر وقت جواب قطعیش بیاد بهتون می گم. 

له و لورده

نگم براتون که این جمعه و دوشنبه که تعطیل بودیم چقدررررررر خودمون رو خسته کردیم.

کلا ما همیشه انقدر بدو بدو می کنیم وقتی مرخصی هستیم که بعدش از خدامونه برگردیم سرکار.‌

جمعه صبح حدودا هفت و نیم بود بیدار شدیم. بله روز تعطیل چنین بی ادبانه زود بیدار شدن واقعا نوبره. یک مقدار در تخت به تنبلی گذرانیدم تا دیگه حدودهای نه پاشدیم. تا همسر صبحانه رو آماده کنه منم پریدم آرایش کردم. بعد از صبحانه یکم ولو شدیم و قهوه خوردیم و تند تند حاضر شدیم زدیم بیرون. 

همسر باید آزمایش کرونا می داد، رفتیم اونو انجام دادیم و رفتیم سمت خونه. یه جایی رو بسته بودن، برای همین از یه راه دیگه رفتیم که خیلی پیچ واپیچ کمتری داشت و خوشمون اومد از مسیر. رسیدیم خونه و دیدیم وا هیچکسی نیست. همسر به آقای پیمانکار زنگ زد که دیدیم صداش داره میاد از داخل ساختمان. با آقای برق کار اومدن بیرون و بعد از سلام و احوالپرسی از پنجره اتاق کوچیکه ما رفتیم تو  کلی همونجا خندیدیم. دیوارا تموم شده، سقف شیرونی رو هم گذاشتن ولی بقیه پنجره ها هنوز نصب نشده.‌

مشغول شدیم با آقای برق کار و همسر نقشه ای که از کلید پریزها و پریزها برق آماده کرده بود رو داد به آقای برقی و کلی خوشش اومد که چقدر مرتب و با ذوق این کار رو انجام دادین‌. دیگه بعدش دونه دونه همرو باهامون چک کرد. رسیدیم به راهرو ورودی که همسر گفت فقط یه کلید پریز همون دم در می خوایم. بعد آقای پیمانکار می گه وا چطوری شبا موقع خواب پس می خواین چراغ رو خاموش کنید؟ می خواید این همه برید دم در تا چراغ رو خاموش کنید؟ می گم وا همش یه متر و نیمه ها. می گه نه بلاخره شدنی نیست. هر شب این همه راه بیاید تا خاموش کنید چراغ رو.  بهش می گم پس از من تنبل تر هم هست.‌ به آقای برق کار گفتم اضافه کنید حالا این پریز رو بخاطر 

آقای پیمانکار. والا من نمی دونم چرا همه به من می گن تنبل، از من بدتر ماشالا ریخته.

سرد هم بودا اونجا چون در و پیکر که نداشت. منم با اینکه چکمه و پالتو  و شالگردن پوشیده بودم  ولی بید بید می لرزیدما. دیگه کارمون با برق که تموم شد آقاهه رفت و ما هم مشغول اندازه زدن جزیره روی زمین شدیم تا ببینیم جا برای میز گرد ناهارخوری چطوریه. بعد از اونم آقای پیمانکار بردمون انباری و پارکینگ رو دیدیم. بعدگفت بیاین بریم طبقه های اول و دوم  رو هم نشونتون بدم. من به نظرم با اختلاف واحد خودمون خیلی طراحیش بهتره. مخصوصا که حیاط و تراس هم داریم. البته ما دومین واحد کوچولو هستیم ولی نقشه واحدمون رو دوست دارم.

از اونجارفتیم کافه، یه قهوه و شیرینی خوردیم. من بعد از خوردن شیرینی تازه گشنم شد. تصمیم گرفتیم بریم یه سر اونجایی که آشپزخونه رو سفارش دادیم.  چون همسر خان دلش گردش می خواست. نتیجه گردشمون اونجا این شد که هنوز تو نرفته من که بعد از خوردن شیرینی گشنم شده بود، یه ساندویچ خریدیم و نصف نصف خوردیم‌.  ویرگول شکموووووو 

ولی واقعا خوب شد رفتیم و دیدیم که یخچال سامسونگ ساید بای ساید کوچولو و جم و جور آوردند که کلی ذوق کردیم و قرار شد این چهارشنبه بریم تا صحبت کنیم ببینیم می تونن به آشپزخونه اضافش کنن یا نه. چون بیست سانت بزرگتر از یخچال دیده شده تو پلان آشپزخونه اس. علاوه بر اون وقتی داشتیم کاتالوگ سامسونگ رو نگاه می کردیم دیدیم همه کابینتها مشکیه، من و همسر هم که عاشق مشکی دیگه دل از کف دادیم. فقط موضوع الان اینه که آیا می شه سنگ روی کابینتها رو مرمر سفید کرد. چون دیروز که دوباره رفتیم تا یه نگاه به شو رومشون بکنیم سه تا بیشتر سنگ سفید نداشتند و اونی هم که ما می خوایم مرمر کارراس که احتمالا خیلی گرونه. متاسفانه قیمتش رو باید حساب کنن و اینطوری نیست که خودمون بفهمیم چقدر میشه. که اونم فردا عصر معلوم میشه. 

بعد از اونجا رفتیم جایی تا من بسته ایی رو که سفارش داده بودم تحویل بگیرم. داشتم از خستگی تلف می شدما. انگار به قهوه عصر هم معتاد شدم چون اون روز که نخورده بودیم من داشتم غش می کردم به معنای واقعی. همسر پیشنهاد داد که نریم خونه تا ساعت شش که یه دفعه غذامون رو سفارش بدیم و بگیریم و بعد بریم خونه. رفتیم قهوه خوردیم و اونجا هم ۴ تا خانوم پیر دعواشون شده بود با خانوم گارسون چون می گفت به دلیل فاصله اجتماعی فقط سه نفر می تونن پشت این میز بشینن و اونا هم قبول نمی کردند و غر می زدند که در نهایت دوتاشون رفتن یه جای دیگه نشستند. من به یکی از خانوم پیرا گفتم می خواین جاتون رو با ما عوض کنید چون جاییکه ما نشسته بودیم ۴ نفر هم می شد بشینن اما نخواستن. کلی غر زدنا. بعدش هم رفتیم یکم خرید مایحتاج خونه و هنوز ۴۵ دقیقه مونده بود تا رستوران باز کنه. یعنی می خواستم بشینم زار بزنما از خستگی. 

سر راه به رستوران تنها راهی که برای گذشتن زمان به ذهنم رسید این بود که بریم ماشینهای جدید یه نمایشگاه ماشین رو نگاه کنیم. توش کسی نبود و بهتر از این بود که تو سرما بشینیم تو ماشین‌. خلاصه که رفتیم و دل و هوش از دست دادیم با دیدن ماشینهای دلبر و همون جا هم من زنگ زدم غذامون رو سفارش دادم. از اونجا مستقیم رفتیم غذا رو گرفتیم و  اومدیم خونه. ولی من دیگه داغون بودم از خستگی، طوری که نفهمیدم اصلا چی خوردم‌.  

همون شبم بهوای سالگرد ازدواجمون از برادرجان خواسته بودم شام سفارش بده برای مامان اینا. دیگه همزمان غذای اونا هم اومد و کلی سورپرایز شدن. دیگه عروسی بود دیگه. 

آقا چقدر طولانی شد. دوشنبه اش رو توی یه پست دیگه می نویسم. 

راستی اینم عکس ناخنم