قدم رنجه فرمودن

امروز ساعت یازده و ربع مامان و بابا رسیدن تو بغلم

کلی تو فرودگاه گریه کردم، باورم نمی شد بلاخره اومدن

الهی که چشم همتون روشن بشه به یه خبر و اتفاق خوب

تا بیایم خونه شد ۱۲ و مرغ از قبل تو فر گذاشته بودم، سریع برنج رو هم گذاشتم تو پلوپز، اونم از قبل اب و روغن و نمک زده بودم. فقط سریع روشنش کردم و دیگه افتادیم به جون چمدونها

باز مجازشون دو تا ۳۵ کیلو بود و دو تا داخل کابین ۸ کیلویی ولی نزدیک ۱۰۰ کیلو بار داشتن 

یه عالمه هم خوراکی برامون آوردن و کتاب

دو تا گوشواره و یه دستنبد هم برای من کادو آوردن، برای همسر هم یه دستنبد

ناهار خوردیم و بعدش دسر و چایی و دوباره افتادیم به جمع و جور، بلاخره ساعت ۳ جمع شد همه چی

یک قهوه خوردیم و بعد بابا جانمان رو مبل خوابش برد و من و مامان هم رفتیم یکم دراز کشیدیم. همسر هم تو پذیرایی خوابید 

الانم من و همسر بیداریم و مامان تازه بیدار شده

خدا کمکمون کنه این سه ماه رو بتونیم به بهترین نحو ازشون پذیرایی کنیم و براشون یه خاطره خوب بسازیم

مواظب خودتون باشید و بدونید اگر دورم دلم باهاتونه

هوای گریه با من است

این روزا که می رم اینستاگرام فقط کارم شده گریه. دست خودم نیست. وقتی نوشته های مردم رو می خونم بغض می شن توی گلوم و اشکهام گوله گوله می ریزه پایین.

دیدید حتما دیگه، یه موجی راه افتاده که جملهایی می نویسن با شروع "برای"..... و نگم که چقدررررررر دلم می سوزه و جیگرم آتیش می گیره که چند روزه دارم می خونم و حتی یکیشون تکراری نیست. 

اونجا نیستم ولی دلم باهاتونه، سعی می کنم اینجا صداتون باشم.  می دونم که کمه، می دونم ولی چیکار کنم که دستم کوتاهه. 

خدا فقط پشت و پناه مظلومینمون باشه، جوانامون که نه تنها زندگی نکردن که حالا هم دارن پر پر می شن.

کاشیکی خدا صدامون رو بشنوه