یه پست کوچولو

خواهر سه شنبه یه عمل سرپایی داشته که شکر خدا خوب پیش رفت. امروز مامان می گفت دم اتاق عمل به خواهر جانمان گفتن خانوم لنزاتون رو در بیارید. (خواهر جانمان چشماش آبی و سبزه، متناسب با لباسش رنگش تغییر می کنه) عادیه که از اون موقع که مامان اینو گفته هی من دلم برای خواهر خوشگلم ضعف می ره و هی قربون صدقه اش می رم؟ قربونشششش برم من خواهر مظلوم و ساکتم. به خدا حقش نبود یه فسقلی گودزیلا طور مثل من قسمتش بشه  باید خدا یه بچه آروم و ساکت مثل خودش بهش می داد نه کپی برابر اصل من رو.


از دوشنبه باید برگردم سرکار. دلم تنگ شده برای کار کردن ولی خوب مطمئنم دلم برای این روزهای بیکاری هم تنگ میشه. (یه ساعت فکر کردم املاء صحیح مطمئن یادم اومد). یکشنبه عصری می خوام کیک یزدی بپزم و دوشنبه ببرم سرکار. جشن بگیریم به مناسبت رفتن اون همکار بی شخصیتمون  کیک یزدی یا به قول اینجاییا کاپ کیک هام رو خیلی خوب می تونم درست کنم. برم هنرهام رو بریزم رو دایره. اخه همه فکر می کنن چون من همیشه ارایش دارم و موهام و لباسهام مرتبه با ناخن های لاک زده بلند از این خانومها هستم که دست به سیاه و سفید نمی زنه، دیگه نمی دونن در پشت این ظاهر شیک و پیک یه کزت نهفته اس 

هفته پیش به پیشنهاد همسر یه دوچرخه ثابت خریدیم. دیگه اینطوری لازم نیست بریم باشگاه و هر وقت ادم بخواد می تونه ورزش کنه. چون تو باشگاه هم من بخاطر گردن و پشتم فقط از دوچرخه و تردمیل استفاده می کردم. انقدر خوب شده که نگووووو. از جمعه که راهش انداختیم من دو بار در روز دوچرخه می زنم هر دفعه ۵ یا ۶ کیلومتر. شاید کم باشه اما برای من بی تحرک واقعا عالیه. اماااااا پاهام انقدر درد می گیره که نگوووووو. ولی خوب کم نمیارم و حتما ورزش می کنم. 


این هفته اینجا افتاب تپل و مپلی داریم و الان دو روزه که بعد ناهار مایوم رو می پوشمو حسابی روغن برنزه کننده می زنم و می رم تو حیاط افتاب می گیرم. و صد البته کتاب هری پاتر رو هم با خودم می برم. یک ساعت شاید  یه کم بیشتر می مونم تو حیاط ولی کلی رنگ گرفتم. البته که پوستم از سال پیش هنوزه برنزه اس اما خوب کم رنگ شده بود یکم. امروزم حتما می رم. فردا رو نمی دونم برناممون چیه ولی اگر خونه باشیم سعی می کنم پروسه برنزه سازی رو ادامه بدیم که از دوشنبه این قرطی بازیا تعطیله و به آغوش کار باز می گردیم.


راستی مهمونی دوشنبه هم خوب برگذار شد. جوجه کبابها محشر شدند. پختشون هم عالی شد و کاملا مجلسی و خوشگل از اب در اومد. همسر جان تشویقم کرد و گفت یکی از بهترین جوجه کبابهای این چند وقت اخیر شده. (کدبانوی کی بودم )


دو هفته دیگه امید به خدا داریم می ریم سفر، یه جایی که تا حالا نرفتیم و کلی گرمه. یکی از جاهایی بود که همیشه دلم می خواست برم. بیاید حدس بزنید ببینم می تونید بگید کجا داریم می ریم. پست بعدی یه پست رمز دار در مورد همین سفر خواهد بود. 


شنبه هفته پیش رفتیم دنبال استاد و بردیمش رستوران هندی. اولین رستوران رفتنمون بعد از کرونا بود (به غیر از تولدش که رستوران دوست دختر پسرش رفتیم). چون هوا خوب بود بیرون نشستیم. خیلی خوب بود و خوش گذشت. بعدم بردیمش یه گل فروشی خیلی بزرگ، یه جایی مثل باغ گل تا برای حیاطش گل بخره. بعد از ناهار وقتی همسر رفت ماشین رو بیاره ما داشتیم قدم می زدیم که گفت آرایشگرش رفته مرخصی و خودش مجبور شده تو خونه موهاش رو بشوره و الان اصلا قشنگ نیستن موهاش. بهش گفتم موس می زدی می زاشتی خشک بشه که حداقل فرفری وایسته که گفت موس نداره و معمولا موس رو از ایتالیا می گیره و الان چون چند وقته نرفته دیگه تموم شده. بهش گفتم از همینجا نیوآ بگیر خیلی خوبه و گرون هم نیست. بعد که گذاشتیمش خونه به همسر گفتم بره فروشگاه تا من برای استاد موس بخرم. خریدیم و برگشتیم بهش دادم. در رو که باز کرد فکر می کرد چیزی یادمون رفته وقتی موس رو دید چشماش پر اشک شد. بهم گفت تو یه فرشته ایی. بغلش کردم و کلی ازم تشکر کرد، گفتم بهش نمی شد که فردا موهات جلوی دوست دختر پسر بزرگه خوشگل نباشه که (یکشنبه دوست دختر پسرش دعوتش کرده بود رستوران). بعدش هم اومدیم خونه که شبش خونه خانومه همسایه دعوت بودیم و خوب بود. خاک تو سرم منم باید دعوتش کنم ولی کو حال و حوصله.


خوبه قرار بود کوتاه باشه پستش مثلا، فعلا برم تا بعدددد


مهمان ..... است

جای خالی را با کلمات مناسب پر کنید 

معلومه فردا مهمون داریم؟؟  بلی، دوست جان و همسرش و دختر کوچولوش

خودشون گفتن یه برنامه ایی بزاریم چون دوشنبه تعطیله، پیشنهاد دادن بریم بیرون ولی خوب چون ما شنبه ظهرم بیرون بودیم ناهار گفتیم بیان خونه ما

اصلااااا هم حوصله مهمون ندارم مثل همیشه  یعنی اصلا کارمه مردم رو دعوت می کنم بعد حوصلشون رو ندارم

ناهار جوجه کباب قرار بخوریم

برای قبل ناهار هم پیش غذا نمی زارم، یکم زیتون سبز و سیاه و بادوم هندی و چیپس و ماست و موسیر و چس فیل می زارم رو میز

البته که چون هوا خوبه تو حیاط می مونیم

میز رو چیدم اگر خوب شد عکسش رو می زارم براتون

دسر هم چون دوست جان عاشق کرمبل سیبه هیچ چیز دیگه ایی نمیشه درست کرد 

امیدوارم خوب بگذره و مهمتر از همه زود برن 

بلاخره رفتم دکتر

از وقتی اون همکار جدیدمون رفت رو اعصابم، دوباره خوابم بهم ریخت

گفتم بهتون که دوباره قرص خوردن رو مجبور شدم از سر بگیرم و خوب طول کشید تا اثر کرد، مثلا تا سه هفته پرش عصبی چشم داشتم. اما خوب این یک ماه گذشته واقعا وضعیت خوابم اسفبار شده بود. بی انصافی که سرکار در حقم می شه، نگرانی دائمی برای خانواده و این اواخر مریضی یهویی دوستمون خیلی بهم فشار می اورد تا دیشب که فقط دو ساعت خوابیدم در حالیکه قرص خواب خورده بودم باعث شد که دیگه تصمیم رو بگیرم و برم پیش دکتر.

البته بماند که هی می گفتم حالا صبح انلاین بشم چون اگه من نرم فقط سه نفر انلاین هستند و وایستم تا ۹ بشه بعد برم. یا می دونستم یکی از همکارها دیر میاد امروز، گفتم برم حالا اونم نیست کار یه وقت زمین نمونه ولی بعد یکی زدم پس کلم و گفتم احمق مگه کار مال باباته؟ به تو چه اصلا. این شد که خیلی شیک و مجلسی ساعت هفت و نیم ایمیل زدم که لازم شده به دکتر مراجعه کنم و چون نمی دونم شرایط چطور پیش می ره حتما خبر می دم بهتون بعد از ویزیت شدنم.

رفتیم با همسر، چون وقت نداشتیم نیم ساعت نشستیم و بعد ویزیت شدم. گفتم جریان رو و گفت باز استرس داشتی؟ خجالت کشیدم، بغضم گرفت اصلا. من ادم ضعیفی نیستم اما واقعا تو یک سال و نیم گذشته بیشتر از توانم روی شونهام بار گذاشته شده. من همه چی رو اینجا نمی نویسم، یعنی کلا به هیچکسی نمی گم حتی مادر و پدر و خواهر و برادرم. حتی از ظاهرم هم امکان نداره کسی بفهمه درونم چه خبره. اما خوب با خودم که تعارف ندارم، دارم؟ خلاصه که دوباره مجبورم برم سراغ قرص. این دفعه برای سه ماه و دو هفته هم مرخصی استعلاجی چون دکتر معتقده قرص اثر چندانی نداره اگر همچنان در معرض استرس باشم. امیدوارم فقط بتونم بخوابم حداقل. 

گفت باید یه سنوگرافی هم بشه از تیروییدم و وقتش رو برای ماه آگوست گذاشت. 

دو سه هفته پیش شروع کردم اپلای کردن برای چند جا. در حد مرگ از تغییر کار بدم میاد ولی انگار چاره ایی ندارم. دیروز از یه جایی باهام تماس گرفتن و یه نیمچه مصاحبه ایی کردند و سوال اصلیشون اینه که چرا از اینجایی که هستم می خوام بیام بیرون، انقدر که جایی که کار می کنم اسمش بزرگ و خفنه. و من بدون رو دربایستی گفتم حقوقم با کاراییم همخونی نداره. البته که هر سری دکمه ارسال رزومه رو می زنم می گم خدایا هر چی به صلاحه. دعا می کنید برام لطفا؟ خدا شاهده من هیچ وقت از زمان کارم نمی زنم، دقیقم و دلم می خواد پولی که می گیرم بحق باشه ولی وقتی این فقط یه طرف باشه بعد از یه مدت دلسرد میشه ادم.

یکی از چیزهایی که اذیتم می کنه اینه که یه همکار جدید دوشنبه برامون اومده. دوشنبه و سه شنبه اموزشش با من بود و قرار بود امروز و دوشنبه با اون یکی همکارمون (که فقط اسم ترینر رو یدک می کشه چون همه بارها رو دوش منه) باشه. دوست نداشتم وقتی هنوز تو آموزشه یه دفعه نرم سرکار. می دونم هیچ کسی مثل خودم دل نمی سوزونه اما کاریش نمیشه کرد.راستی همکار قبلی بلاخره بعد از ۵ ماه اخراج شد. یه ویدیو با مضمون ج ن س ی برای یکی از همکارها فرستاده بود. علاوه بر اون خیلیییی مشکل داشت بنده خدا. البته خودش با شرکت دیگه ایی قرار داره و از طریق اون شرکت برای ما کار می کرد که شرکت اصلیش می خواد یه شانس دیگه بهش بده و جای دیگه براش دنبال کار برگرده.ولی خداییش مشکل روانی داشت، چیزایی من ازش دیدم که هیچ وقت هیچ جا ندیده بودم.

بلاخره امشب قورباغه رو قورت دادم و رفتم موهام رو شستم (تنبل خودمم دقیقاااا) بعد موهام با موس فرفری کردم و الان در خدمت شمام. 

راستی دوست جان خیلی بهتره و امید بخدا جمعه مرخص میشه. من و همسر می ریم دنبالش. 

دستم درد گرفت، فعلا برم تا بعد

اخر هفته خوبی داشته باشید

اوضاع خر تو خر

از شنبه شب به این طرف یهویی همه چی پیچید بهم با شنیدن خبر جراحی اورژانسی دوست عزیزمون. این خانواده یه چیزی بیشتر از دوست هستند برای ما، خیلی خیلی بیشتر.

تمام مدت با نگرانی صفحه گوشی مون رو چک می کنیم که خدایی نکرده خبر بدی نرسه. 

چهارشنبه بعد از کار، رفتیم دم بیمارستان تا فقط خانوم دوست و جوجه رو ببینیم. خود اقای دوست که تو آی سی یو بستریه. 

دوست جانم کلی گریه کرد، با هم اشک ریختیم، بغلش کردم و گفتم تنها نیست و در هر زمانی که نیاز باشه ما در خدمتشیم. 

بهش پیشنهاد دادم اگر حوصله اش رو داشت شنبه بریم ناهار بیرون، چند ساعت بیرون بودن برای خودش و جوجه خوبه. دیشب خبر داد که خوشحال می شن شنبه بریم ناهار بیرون. تو رستوران مورد علاقه جوجه میز رزرو کردم. می خوام بعد از ناهار جوجه رو ببریم تا دوست جان بره خونه یکم تنها باشه. چند ساعت ببریمش خانه بازی تا مامانش استراحت کنه.

خدا کمکم کنه اشکام نیاد دوباره، چهارشنبه انقد ر گریه کردم داشتم کور می شدم


امروز با فسقلی صحبت کردم (یه دوست وبلاگی خیلی عزیز)، چقدر حال دلم خوب شد، قلب قلبی شددلم اصلا. چقدر حتی چت کردن با بعضی ادمها می تونه قشنگ باشه حتی اگر اصلا حرف خاصی هم زده نشه. 

من دوست زیاد ندارم، با اینکه خیلی خونگرم هستم اما نمی تونم همه رو بپذیرم. بدتر از همه اینکه کلا دیر صمیمی می شم. اما همین چند نفر دور و برم رو خیلی دوست دارم و هر کاری می کنم تا خوشحال باشن.


امشب هم بعد از مدتها با خواهر و دختر خوشگلمون تونستیم تصویری حرف بزنیم. چقدر زود بچه ها بزرگ می شن. انگار همین دیروز بود که یه ریزه نی نی سه ماه بود که رفتیم همگی ترکیه تا ما ببینیمش. قربونش برم الهی کلاس اول رو تموم کرد. چقدر دوستش دارم من این دختر کوچولو رو. یه نمونه کوچولو از خودمه (خدا نصیب نکنه 


دلخوشی این روزام هم نگاه کردن به ناخن های خوشگل سبزمه، خودخواه و خودشیفته ام می دونم ولی همینه دیگه، هیچکسی کامل نیست 


امروز همسر یه مصاحبه کاری داشت، ۴ ساعت  با ۴ نفر مختلف هر کدوم یک ساعت، البته بینش دو تا یکساعت زنگ تفریح داشت.‌ این ۴ تا جدای اولین مصاحبش بود. له شده بود رسما. من فقط سپردم بخدا که اگر برامون خوبه و قرار نیست اذیت بشه، براش کار جور بشه. هیچی رو دیگه به زور نمی خوایم. یه دفعه این بلا سرمون اومد و برای صد پشتمون بسه. 


اینجا سالی یه بار باید یه چیزی تو مایه های اظهارنامه مالیاتی رو انجام بدی. اکثرا هم پول برمی گردونن بهت. پنج شنبه صبح همسر بهم زنگ زد و عددی که امسال بهمون برمی گردونن رو گفت، قیافم قشنگ اینطوری شد  مرسی خدا جونم


برامون دعا کنید لطفا، برای دوست عزیزمون

تعریف کردنی های مقداری بیات

خوب بیاین از چهارشنبه دو هفته قبل و تولد استاد بگم

بلاخره سه شبنه شب پسر کوچیکه به همسر مسیج داد و خواهش کرد ما بریم دنبالش فرودگاه و اینطوری معلوم شد که پسر بزرگه می ره دنبال استاد.

استثنا اون هفته بخاطر تولد روز دورکاریمون رو عوض کردیم و چهارشنبه و پنج شنبه موندیم خونه. بعد از کار چهارشنبه یکم استراحت کردیم و کم  کم حاضر شدیم. نزدیک ۸ رسیدیم دم فرودگاه و چند دقیقه بعدش پسر کوچیکه اومد و رفتیم رستوران. چقدر من این پسر رو دوست دارم، همسن خودمون و واقعا دوست داشتنیه. رفتیم ماشین رو گذاشتیم تو پارکینگ و رفتیم سمت رستوران. نمی شد هم زنگ بزنیم ببینیم رسیدن یا نه، چون اگر تو ماشین بودند اسممون می افتاد رو اسکرین ماشین. خلاصه رسیدیم و گارسون که در رو باز کرد گفت اومدن اونها. رستوران مال پدر دوست دختر پسر بزرگس. اول من و همسر رفتیم تو، استاد کلی خوشحال شد، دیگه تا ما نشستیم پسر کوچیکه اومد و استاد ذوق مرگ شد. خیلی خوش گذشت و کلی خندیدیم. 

رستوران که عالی بودددد و هیچ جای صحبت نمی مونه در موردش، ولی خوب اصلا رستوران عادی نیست که شما برای شام وسط هفته یا اخر هفته بری. البته که بازم بسته به جیب هر کسی داره. من مطمئن بودم بچه ها بازم شل می گیرن و استاد با اصرار پول شام رو می ده. اینه که تا صورتحساب رو آوردن، استاد دست به کارت شد که من انقدرررر جیغ و داد کردم که نزاشتم بده. گفتم یا ما و بچه ها ۵۰، ۵۰ بدیم یا تقسیم بر ۳ کنیم. که برای اولین بار پسر بزرگه کلش رو پرداخت کرد. والا خوب کوچیکه مدیر بانکه و بزرگه هم وضعشون خیلی خوبه بعد استاد باید بده پول شام رو؟ 

من ولی دیگه سرپا نبودما، قشنگ سرم گیج بود. هم خواب و هم نوشیدنی ها حسابی سنگینم کرده بود. روم به دیوار ساعت ۱ بود رسیدیم خونه. فقط شانس آوردیم فرداش از خونه کار می کردیم و تا لحظه آخر خوابیدیم. یه ربع قبل از هشت پریدیم بیرون از تو تخت و دوش گرفتیم و ۸ من انلاین بودم. 

جمعه هم که رفتیم سرکار و بعدش انقدررررر دلم می خواست بریم رستوران چینی که نگووووو. به همکارام می گفتم می خوام برم همسرم رو گول بزنم بریم رستوران و کلی خندیدیم، که تهش هم گول خورد قربونش برم من. البته من بهش افر دادم چینی یا هندی، خیلی دموکراتم من (ارواح عمه ام)


قیمتهای رستوران محل کارمون رو بردن بالا، ما معمولا روزانه پنج یا شش نوع غذا داریم و واقعا کیفیتشون بد نیست اما یه دفعه ۶ درصد گذاشتن رو قیمتها که البته این چیزیه که اعلام کردند اما برای بعضی از غذاها خیلی بیشتر اضافه شده. اینه که منم از خونه غذا می برم یا ژامبون می خرم و با سالاد می خورم که فکر کنم سالاد رو هم از خونه ببرم، والا یه ظرف کوچولو سالاد میشه پنج و نیم یورو. 

من اصلا تو خورد و خوراک خصیص نیستم اما پول زور بدم میاد بدم برای یه ظرف کوچولو سالاد مثلا.


یکشنبه هم دعوت بودیم برای غسل تعمید اخرین نی نی یکی از دوستانمون. نی نی جان سه و ماه نیم داشت و فرزند ششم خانواده است. نگم از ادب و تربیت این بچه ها. به نظرم ده تا دیگه ام بیارن لطف کردن به بشریت. تربیت عالی، زیبا و دوست داشتنی. راستش خیلی وقت نیست باهاشون دوستیم و در واقع اقای دوست کسی هست که ما همیشه ازش ماشینهامون رو می خریم. شانسی شش سال پیش رفتیم تو اون نمایشگاه ماشین و از ایشون خریدیم ماشینمون رو و پارسال دعوتمون کرد شام بیرون و دوستیمون اینطوری آغاز شد. من تا حالا برای غسل تعمید کلیسا نرفته بودم. البته که همسر پدرخوانده دختر کوچولوی دوستمون هست ولی اون فقط ثبت در شهرداری داشت و رستوران بعدش چون مذهبی نیستند. اما اینا مراسم کلیسا داشتن. اورتودوکس هستند. عین این فیلم ها بود مراسمشون. دو ساعتم طول کشید و تا بریم رستوران و غذا بخوریم ساعت ۵ شده بود، شانس اوردم نمردم از گشنگی. تا بیایم خونه ساعت هشت و نیم بود.نمی زاشتن بیام که، تا کیک نخوردیم ولمون نکردن. کلی هم نی نی جان رو بغل کردم و با هم حرف زدیم و خندیدیم. خیلی ملوس بود. 


هفته گذشته من برای یه کار دیگه تو سرویس خودمون درخواست دادم که انگار چوب کرده باشی تو لونه مورچه ها. مسئولمون سریع باهام جلسه گذاشت که چرا می خوای بری، گفتم راستش رو بگم؟ حقوقم به کارم نمی خوره. من ترینر (فارسیش چی می شه اخه؟ مربی؟ آموزش دهنده؟) هستم، یعنی علاوه بر کار رسمی تمام مدت بین بچه ها در حال رفت و آمد و جواب دادن به سوالهاشون هستم و راهنماییشون می کنم. حرصم می گیره که حقوقمون براساس کاراییمون نیست و براساس سابقه کاره. حالا قرار شد مسئولمون جواب من رو به مدیر منتقل کنه تا ببینیم چی می شه. البته خود مدیرمون گفت کاندید شدن منو در نظر می گیره. تا ببینیم چی می شه. کارم رو نمی تونم بگم دوست دارم و حقیقتا دلم برای دنیای لاجستیک تنگ شده. فکر کنم باید شروع کنم خودمم بگردم. البته رزومه ام رو برای همکار سابقم فرستادم که اون تو قسمت استخدام شرکت سابق خودمه، تا شاید کاری با حقوق بالاتر بتونم پیدا کنم.

فردا هم که روز کارگره و تعطیلیم و کلی ذوق داریم برای یه روز تعطیلی بیشتر. ناهار هم قراره فردا پیتزا بپزیم. شنبه جوجه کباب خوردیم و امروز که سرور همه غذاها، فسنجون با ترب. 

شکموی کی بودم من؟؟؟ همه پستم شد غذا، ببخشید دیگه


دیشب هم فیلم Ghosted رو دیدیم که فقط برای گذروندن وقت بد نبود و البته دیدن صورت زیبایی آنا د آمارس. امشب هم یه فیلم دیگه دیدیم اسمش یادم نیست (الزایم هم دارم ظاهرا).

برم یکم کتاب بخونم تا بخوابیم. 

شبتون بخیرررررر    

سال نو با تاخیر زیاد مبارک

سلاممممم به همگی

سال نو مبارک

امیدوارم امسال یکی از بهترین سالهای عمر هممون باشه


از دفعه آخری که نوشتم و غر زدم قرار بود بیام و یه پست شاد بزارم مثلا، حال شاد که یعنی غر نزنم تو اون پست فقط 

هر روز می گم بیام بنویسم و اخرش هیچی، اما خوب می دونید که همتون رو با قدرت دنبال می کنم

الانم اومدم کنترل پزشکی سالیانه محل کارم، ویزیت پرستار انجام شد (فشار خون و نوار قلب،...) و الان منتظر ویزیت پزشکم


این مدت که ننوشتم یه سفر رفتیم لندن. یعنی از ژانویه برنامه ریزی کرده بودیم که برای سفر به لندن تو عید. همون موقع بلیط هواپیما رو گرفتیم و هتل رو هم رزرو کردیم که همونجا پرداخت کنیم. یکشنبه آخرین روز اسفند رفتیم و سال رو تو اتاق هتلمون تحویل کردیم با شیرینی هایی که همون روز ناهار تو رستوران ایرانی بهمون داده بودند. 

از لندن بخوام بگم براتون عالیییییی بود. یه شهر تمیز و دوست داشتنی. با انسانهایی فوق العاده مودب و دوست داشتنی. من در واقع چیزی رو که بهش می گن British Manner رو به چشم دیدم. احساس خیلی دلپذیری بهت می دادن واقعا. من فوق العاده رو مودب و آداب دان بودن آدمها حساسم متاسفانه و خوب بعد از دبی واقعا فکر نمی کردم جایی انقدر رفتار پرسنل در هر مکانی به چشم بیاد. 

اون چند روز، دو سه تا موزه رفتیم، کلی از این اتوبوس قرمزهای دو طبقه سوار شدیم و یه عالمه راه رفتیم تو شهر. 

یه شب هم با پسر کوچیکه استاد که ساکن لندنه و دوست دخترش شام رفتیم بیرون. در واقع اولین برخورد ما با هم بدون حضور استاد بود که نگم چقدر مهربون و دوست داشتنی بود این پسر. دوست دخترش هم فوق العاده ناز و دوست داشتنی بود. البته که همسر چند باری دیده بودتش و فقط من تو این سه سال نشده بود ببینمش دوست دخترش رو. 

در کل سفر خوبی بود و نا گفته نمونه که اولین باری بود که در زمان سال تحویل ما سفر بودیم.‌


دو بار هم پیش استاد رفتیم تو این چند وقت و قراره فردا به همراهی دو تا پسرهاش تولد سورپرایزی بگیریم براش. البته فعلا به تفاهم نرسیدیم که کی می ره فرودگاه دنبال پسر کوچیکه و کی استاد رو میاره رستوران. ولی دیگه فردا باید نهاییش کنیم. لباسم هم می دونم چی می خوام بپوشم و کفش رو هم سرپاشنش رو عوض کردم. موهام رو با دستگاه بابلیس حالت دارم کردم و خلاصه بی صبرانه منتظرم فردا ساعت هشت شب بشه. 

کادو هم برای استاد از Jo Malone که عاشقشه خریدیم. 


دکتر اومد، من برم تا بعد  


پی نوشت: ما همیشه فیلم می بینیم آخر هفته ها مخصوصا یکشنبه ها، ولی هفته پیش بعد از مدتها گفتیم یه سریال کوتاه ببینیم و The Undoing رو دیدیم. بهتون توصیه می کنم که ببینید حتمااااااا. 

کوتاهه و شش قسمت بیشتر نیست ولی خیلی سریال جذابیه

چی تربیت کردیم واقعا

ما از این شبکه های جهانی تلویزیونی داریم

یعنی تمام شبکه های دنیا رو با استفاده از اینترنت می تونیم ببینیم 

امشب داشتیم اخبار شبکه فرانسه رو نگاه می کردیم که یه بخش خبریشون در مورد سینما بود

سینما دارها می گفتن که پخش فیلم ها رو گاها بخاطر درگیرهای حین فیلم مجبورن قطع کنن

حالا این درگیری ها یا به علت زد و خورده یا اینکه مثلا بلند بلند حرف می زنن یه طوری که انگار تو خونه و رو مبل خونشون نشستن. یا اینکه چس فیل پرت می کنن و خلاصه یه جوری درگیری ایجاد میشه. حتی یه مورد صاحب سینما رفته تذکر بده گرفتن زدنش.

بعد می گفتن ما دیگه افراد زیر ۱۶ سال رو بدون همراهی یه بزرگ سال راه نمی دیم. چون دارن باعث می شن که کسایی که سینما دوست هستند ترجیح بدن تو خونه بمونن.

و من اون لحظه برای بار چند صد هزارم چقدررررر خوشحال شدم که بچه ایی ندارم. از فکر اینکه افراد جامعه آینده رو بچه هایی تشکیل می دن که حتی بدوی ترین نکات رو خانوادشون یادشون نداده قلبم می گیره.


ما تو شرکت تو یه سالن بزرگ هستیم که بهش اپن اسپیس می گن، همون فضای باز خودمون. بعد ۴ تا در به این سالن باز میشه. خیلیییی وقتا می بینی یکی میاد تو سالن بدون این که سلام کنه یعنی دقیقاااا عین یک گاو (بیچاره گاو البته) بابا لامصب دیگه سلام کردن که از اولیه اولیه ترین نکات تربیتیه، آدم می مونه کی این آدمها رو تربیت کرده. من اکثرا بلند جوری که بشنون می گم واقعا سطح تربیت انقدر نزول پیدا کرده که یاد نگرفتن وارد یه سالن دیگه می شن سلام کنن و غالبا طرف پا به فرار می زاره. 

واقعاااا آدم متاسف میشه. این ها رو کنار با سر و صدا چیزی نوشیدن یا خوردن، با دهن پر صحبت کردن با تلفن یا فرد دیگه ایی و.... هزار تا چیز دیگه رو اضافه کنید. دیگه اینکه موقع غذا نباید سرمون عین مرغ بالا و پایین بره و باید فقط دست قاشق رو به سمت دهان ببره رو فاکتور می گیرم یا پاک کردن مرتب دهان موقع غذا خوردن. 

خدا عمر با عزت بده به پدر و مادرم و تمام والدینی که نکات اصلی تربیت فرزند رو لا به لای لوس کردنهای بیخودی از یادنبردن و نمی برن.

و من الله التوفیق

برم بخوابم من


صبح نوشت

الان مطب دکترم و منتظرم برم تو

چک آپ سالیانه اس

بعدم باید برم دفتر

دیشب انقدر نگران بودم ساعت زنگ نزنه که خیلی خوب نخوابیدم، حالا فقط یه ربع زودتر لازم بود بیدار بشیما ولی خوب اضطراب داشتم همش

امروز سرکار باید شلوغ باشه، کارآموزهای جدید میان ۴۶۰ نفر و سرما معمولا شلوغ می شه اما خوب امیدوارم خوب پیش بره

این هفته ایی که گذشت کلی درگیری فکری داشتم. خدایی این مامان و باباها سنشون می ره بالا چرا انقدر رفتارشون عوض می شه؟ می شن عین این بچه کوچولوها

بابا به مامان گفته بود لباسشویی رو تو ساعت پیک مصرف روشن نکن و دعواشون شده بود. حالا دعواشون بخوره تو سرمن، دیگه چرا به من خبر می دن؟؟؟؟؟ انگار من از اینور دنیا به غیر از نگران شدن کار دیگه ایی ازم برمیاد 

یعنی فقط می خواستم خودم رو بزنم از این حجم از خودخواهی و بی فکری

بعد حالا اگر یه اتفاق خوبی بیفته که به این سرعت منو خبر نمی کنن که

تازه می دونن که من اصلاااااا نباید استرس و اضطراب داشته باشم ولی کو گوش شنوا 

بعضی وقتا دلم می خواد واقعا هیچ ارتباطی نداشته باشم با هیچ کسی

باز خوبه اینترنت مثل سابق نیست و همین باعث میشه کمتر صحبت کنیم ولی بازم یه راهی برای رسوندن خبرها به من پیدا می کنن

چقدر غر داشتم، ببخشید دیگه

حالا پست بعدی رو زود با خبرهای خوشحال کننده سعی می کنم بنویسم

مواظب خودتون باشید 

آخر شب نوشت

نسبت به هفته های قبل خیلی بهترم

البته که فعالیت خاصی هم ندارما ولی خوب حداقل با یا سرکار رفتن از حال نمی رم

برای من چهارشنبه یعنی آخر هفته  دیگه بلاخره سخته چیزی رو که مغز ۲۸ سال در نظر گرفته رو تو ده سال بخوای عوضش کنی. با همین ایده پنج شنبه و جمعه سرکار رفتن برام خیلی آسونتره مخصوصا که می دونم شنبه و یکشنبه خونه ام.

هفته پیش جمعه صبح رو مرخصی بودم. یعنی وقت دندون پزشکی داشتم که کنسل شد و منم رفتم ناخن هام رو درست کردم. بعدش ناهار قرار بود با سه تا از همکارهای همسر ناهار بخوریم. همسر صبح باهام اومد و گفت حوصله نداره زود بره سرکار. البته تو فاصله ایی  که برم برای ناخن، رفته بود تو کافه و  کار کرده بود. بعدم که تا بریم سمت محل کارش یازده شده بود که رفت سرکار و منم یکم گشتم و خرید کردم. لباس زیر هم گرفتم که با راهنمایی اشتباه خانوم فروشنده سایزش درست نیست و باید ببرم عوض کنم. بعدم ناهار رفتیم رستوران که خیلی خوش گذشت. کلی خندیدیم.

 شب خونه خانوم همسایه دعوت بودیم. ما بودیم و همسایه طبقه دوم. خوش گذشت و بد نبود. حدودا ۱۱ اومدیم خونه و زود هم خوابیدیم امااااا تمام شنبه رو پنچر بودیم. نمی دونم چرا، با اینکه خوب خوابیده بودیم اما خسته بودیم. عصری هم خونه استاد دعوت بودیم که با بدبختی رفتیم. اونم نامرد گفته بود ۸ شب بیاین. خیلی هم زحمت کشیده بود بنده خدا. چیزی که خیلی جالب بود این بود که جقول پقول درست کرده بود و می گفت یه غذای ایتالیاییه  گفتم بهش بیا برو عامو، غذای ما رو ورداشتین به نام خودتون زدید. کلی تعجب کردیم که اون یکی این غذا رو می شناسه. همسر اما لب نزد چون اصلا اونا این غذا تو سفره غذاییشون نبوده. البته کنار این غذا دو جور سوسیس ایتالیایی و سبزیجات و سالتیمبوکا هم بود.‌تا بیایم خونه هم ساعت نزدیک ۱ بود.

یکشنبه صبح مثل همیشه نون پختم و یه صبحانه کپل خوردیم و بعدش به استراحت گذاشت. ناهار هم زرشک پلو خوردیم جاتون خالی بهمراه دیدن خانوم مارپل. بعدشم که چرت زدیم و شب هم با یه کاسه بزرگ چس فیل فیلم آمستردام رو دیدم که قشنگ بود. البته به نظرم مارگو رابی هر فیلمی بازی کنه خوبه، بد هم باشه آدم از دیدن رخ زیباش لذت می بره حداقل.

هفته جدیدم که به سرکار گذشت تا الان که پنج شنبه اس و فردا از خونه کار می کنیم.

نزدیک کریسمس یه همکار جدید برامون اومد که من دو روز اول رو آموزشش دادم چون من می رفتم مرخصی ادامه اش رو قرار بود یکی دیگه از همکارها انجام بده که همکار جدید دندون درد گرفت و کلا آموزشش موند تا تعطیلات آخر سال تموم شه. روز اول بعد از تعطیلات هم من آموزش داشتم باهاش که مریض شدم و دوباره یکی دیگه از همکارها آموزش رو برعهده گرفت. 

تو مریضی هم به من پیغام می داد که تو خیلی بهتر آموزش می دادی و کاش زودتر خوب بشی برگردی. از وقتی هم برگشتم تا تونستم کمکش کردم. من کلا ذاتم اینطوریه که هر کاری از دستم بربیاد برای دور و بری هام می کنم و از دل و جون مایه می زارم اماااااااا اگر کاری کنن که از چشمم بیفتن دیگه هیچ قدمی براشون برنمی دارم. که این اتفاق در مورد این پسره افتاد. سه شنبه هفته پیش رفتم بهش کمک کنم که خیلی بد برخورد کرد. بعدم یه گروه تو تیمز ساخت با یه سری از همکارها که پشت بقیه حرف بزنه. بعدتر از اون درست کار نمی کرد و خلاصه یه وضعی بوجود آورده بود دیدنی. پنج شب تا خود جمعه صبح تو ذهنم باهاش دعوا می کردم. کلا دو سه ساعت بیشتر نخوابیدم. صبح بیدار شدم یه ایمیل زدم به مدیریت و تمام ایرادها رو گفتم و بعد با خیال راحت رفتم سراغ ناخن هام. همون روز مسئولمون ایمیلم رو جواب داد و گفت که فیدبکهای این مدلی از بقیه بچه ها هم گرفته و چون این پسره دوشنبه و جمعه مرخصیه، سه شنبه براش جلسه گذاشته تا اوضاع رو جمع و جور کنه. اماااااا اون چه نباید می شد شد. من تمام مدت قلبم درد می کرد عین تابستون و حال روحیم نابود بود. این شد که دوباره رفتم سراغ قرصهایی که تابستون دکتر داده بود. وااااای که چقدر خوبن این قرصها، یه کاری باهات می کنن که همه فکرها فقط میان تو ذهنت ولی دایورتشون می کنه به سطل زباله. حیف که فقط باید یک ماه استفاده بشن و نه بیشتر اصلا چون اعتیاد آورن به شدت.

جلسه سه شنبه هم خوب برگذار شده و پسر عذرخواهی کرده و گفته رفتارش رو درست می کنه.‌ دیگه خدا داند. 

به قدری خوابم میادددددد که نگوووووووو. با بدبختی دارم می نویسم که حداقل بشه ۱۰ که بخوابیم. این شنبه می ریم بیرون با دوستهامون و یکشنبه ناهار دوست جان اینا میان به صرف فسنجون و ترب سفید و کرمبل سیب برای دسر.

مواظب خودتون باشید و با خودتون و بقیه مهربون باشید.

از هفته پیش تا الان

سه شنبه صبح با به حال بدی بیدار شدم که نگوووووو

انگار که به شدت خسته بودم و کمبود خواب داشتم ولی می دونستم بدنم لو باطری داده بخاطر ورزش روز قبل  و آخر هفته شلوغ

هر جوری بود سه شنبه رو سر کردم سرکار ولی اومدیم خونه واقعا حالم بد بود، اما چاره ایی نداشتم و مجبور بودم چهارشنبه برم سرکار

همون شب هم دوستمون که همکار همسر هم هست گفت فردا خانومش می خواد ناهار بیاد محل کارشون و اگر می تونم منم برم که ۴ تایی بریم رستوران. خیلی هم دلم براشون تنگ شده بود و این شد که قرار رو گذاشتیم

چهارشنبه ناهار رفتم پیش همسر اینا. رفتیم رستوران و زود و تند و سریع ناهار خوردیم چون من باید سریع برمی گشتم بخاطر ساعت های دقیق کاریمون. ما یک ساعت ناهاری داریم که واقعا باید رعایت بشه. چون دو گروهیم، گروه اول دوازده می رن و باید راس یک برگردند تا گروه دوم بتونن برن. اینطوریه که نمیشه سرویس رو  رها کرد به امان خدا. بیست دقیقه هم زنگ تفریح داریم، یکی صبح و یکی عصر. من اون بیست دقیقه صبح رو چسبوندم به زنگ ناهار تا بتونم به موقع برم و برگردم. خوب بود خیلی،  با اینکه کوتاه بود ولی خوب بود. قرار بعدیمون رو هم گذاشتیم ۱۹ فوریه، رستوران مورد علاقه من. 

اماااااا رفتن همانا و مردن همانا. برگشتنی مجبور شدم چند جا وایستم چون واقعا نمی تونستم راه برم از خستگی. تا رسیدیم ولو شدم پشت میزم. از اونورم مهمونی رفتن اون همکار مزخرفمون بود و با اینکه همه می دونستن من نمی خوام شرکت کنم هی می اومدن می گفت بیا دیگه، بیا یه چیز کوچولو بخور. می خواستم خفشون کنما. فقط مسئولمون ۳ دفعه با قیافه گربه شرک اومد و بهم گفت. آخرشم رفتم تو آشپزخونه چایی بریزم که گیرم انداختن. دیگه یه ۱۰ دقیقه نشستم و یکم لیموناد خوردم و سریع به بهانه کار جیم شدم‌. ایییشششش خیلی ازش خوشم میاد تو جشن رفتنش هم شرکت کنم. البته که خیلیییی خوشحالم که داره می ره. چون واقعاااااا آدم رو اعصابی بود. فردا روز آخرشه پیش ما خدا رو شکر.

عصرش از دو تا مدیرهام اجازه گرفتم پنج شنبه از خونه کار کنم. چون توان رفتن و اومدن نداشتم واقعا. با این حال پنج شنبه همچنان بی حالی شدید و گلودرد داشتم. برای همین بعد از مشورت با همسر جمعه رو مرخصی گرفتم که یکم استراحت کنم. ناهار یادم نیست چی خوردیم اصلا، آهان شنیسل خوردیم. 

شنبه هم صبح رفتم حمام و آماده شدم (البته بعد از خوردن فسنجون با ترب سفید عزیزم) رفتیم خرید کردیم یکم برای خونه و بعدشم کنسرت. کنسرتش زیادی برای من مدرن بود البته. بعدش رفتیم یکی از کافه های خیلیییی معروف و نوشیدنی خوردیم و حدود ۱۲ برگشتیم خونه. 

یکشنبه صبح هم مثل همه یکشنبه ها نون پختم و صبحانه تپلی خوردیم. ناهار هم از روز قبل قورمه سبزی گذاشته بودم که همزمان با تماشای پوآروی عزیزمون خوردیم. این وسطا گیاه برگ انجیر یمون رو سر و سامان دادیم و خاک دو تا گلدون دیگرو هم عوض کردیم. 

حلوا درست کردیم به یاد مادرشوهر عزیزمممم و دایی همسر بی همتا و دوست داشتنی. خدا همه رفتگان رو بیامرزه. نفری یه زیردستی هم به خانوم همسایه و دختر مهربون طبقه ۲ دادیم. بعدم فیلم دیدم و خوابیدیم.

خیلی بهتر شده بودم این آخر هفته تا اینکه امروز دوباره در حد ۲۰ دقیقه ورزش کردم که ورزش کردن همانا و مردن دوباره همانا. دوباره نمی تونم تکون بخورم و احساس وحشتناک درد و خستگی دارم. خدا کنه تا فردا صبح بهتر شم. واقعا طبیعی نیست این حجم از خستگی فقط با بیست دقیقه ورزش. همینطوری پیش بره باید برم دکتر. تازه از امروز هم یکم رژیم بخودم دادم بلکه جمع کنم این افزایش وزن مزخرف رو.

مواظب خودتون باشید زیادددددد 

خفه کردن یا کتک زدن

خونه ما گرمایش از کفه

دیشب به همسر گفتم لطفا رادیاتورها رو خاموش نکن، سرده، منم که ضعیف شدم دیگه بدتر، گفت باشه

ساعت ۳ بودم پاشدم برم دستشویی پامو گذاشتم رو زمین تمام سرما هجوم آورد تو تنم

چنان سردم شده بود که نگو

نیاز نبود ولی چک کردم دیدم بله همه رو خاموش کرده

دلم می خواد خفه اش کنم

البته کتک هم گزینه خوبیه ولی نمی تونم انتخاب کنم

کاش خودش بیدار می شد تا من یه دل سیر دعواش کنم و اعصابم آروم می شد

حتی کتری برقی رو روشن کردم و کیسه آبگرمم رو پر کردم بلکه بیدار بشه که نشد متاسفانه

بساطی داریم ما با این مرد بخدا امسال سر رادیاتورا، خدا بخیر بگذرونه

روز اول کاری و جلسه اول ورزش

سلام از یک ویرگول له و لورده

امروز بعد از یک ماه و نیم رفتم سرکار  بله، خسته نباشم

آخرین بار ۱۶ دسامبر کار کردم، بعد تعطیل بودیم. سوم ژانویه کار کردم و بعد مریض شدم تا امروز.

امروز هم واقعا خسته بودم و سختم بود ولی خدا رو شکررررر خلوت بود

حالا چرا خسته بودم؟ چون بعد از بیست روز تو خونه بودن و مریض بودن یه دفعه کل آخر هفته بیرون بودیم.

جمعه من وقت فیزیوتراپی داشتم و بعدشم برنامه بیرون رفتن داشتیم . بدیش این بود که نمی شد لباس خیلی شیک و پیک و پیرهن بپوشم چون باید می رفتم فیزیوتراپی. خلاصه که یه چیز شیک و رسمی پوشیدم و رفتیم.  فقط یادم رفت ریملم رو بردارم و بعد از بلند شدن از روی تخت فیزیوتراپی مژه هام همه به یه طرف خوابیده بودند، کلی خندیدیم با همسر و انقدر باهاشون ور رفتم تا درست شدند.

بعد بلاخره رفتیم رستوران چینی. مامان اینا که اینجا بودن یه بار رفتیم ولی خیلیییی حال نکردن، یعنی بدشون هم نیومد ولی ترجیحشون رستوران هندی و ایتالیایی بود. بعد دیگه همش می گفتیم تا برید ما می ریم رستوران چینی، که اونم با مریض شدنمون نشد. این شد که بلاخره جمعه تونستیم بریم. چقدرم جاتون خالی حال داد. بعد از اونجا هم بدو بدو رفتیم کنسرت که اونم عالیییییی بود و واقعا لذت بریم. مخصوصا دو تا از موزیکهایی که ویلون سل داشتند. 

اماااا بعدش مردیم تا بیایم تا خونه، چنان برفی میومد که نگوووووووو. بیشتر از یکساعت زمان برد و من همش می ترسیدم لیز بخوریم. البته ماشینمون قویه ها ولی ترس دیگه. 

تازه اومدیم خونه، لباسامون رو عوض کردیم و رفتیم روی برفهای جلو در و رمپ پارکینگ نمک ریختیم. بعدشم تا ساعت ۲ صبح فیلم دیدیم. کلا ما اینطوری هستیم یا تکون نمی خوریم یا دیگه نمیشه از برق کشیدتمون.


شنبه هم جاتون خالی ناهار باقالی پلو خوردیم حسابی و عصری رفتیم خونه استاد که به صرف شام دعوتمون کرده بود. اونجا هم خوش گذشت و تا بیایم شد ساعت ۱ صبح. 

یکشنبه هم با دوستامون قرار ناهار داشتیم برای دوازده و نیم. با اینکه رستوران مورد علاقه من بود و حدودا یک ماه و نیم بود نرفته بودیم ولی انگار خسته بودم که بهم نچسبید اصلا. مخصوصا که دختر کوچولو هم کنار من نشسته بود و هی حرف می زد و من باید گوش می کردم و حواسم به غذاش می بود. اینم شانس مایه. 

ساعت سه بود اومدیم بیرون و تا قبل ۴ خونه بودیم و من خیلیییی خوب نبودم‌ خوابیدم تا پنج و نیم ولی کل شب بی حال و حوصله بودم‌ یه فیلم هم دیدیم و ساعت ۱۱ رفتیم خوابیدیم. 

اصلا ما ادمهای اینطور پشت هم بیرون رفتن نیستیم. مدلمون کلا تو خونه بودنه. 

امروزم که شروع به کار بود که خدا رو شکر خوب گذشت.

از امروزم اولین جلسه ورزشم شروع شد که با اجازتون جون دادم این ۵۰ دقیقه رو. همسر نامرد نصفش رو بیشتر انجام نداد ولی من تا آخرش رفتم اما الان احساس می کنم جونم کامل در رفته. و این در حالیه که فردا باید بریم شرکت (همه گریه کنید). 

هیچی دیگه، فعلا اینا رو داشته باشید تا بیام.

مواظب خودتون باشید.

اندر احوالات ما

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اذان صبح؟

همه ما در لیست اعدامیم. هنوز اذان صبح به افق مان نشده

کاش که از این همه غم نمیریم

وقتی شانست جلوتر از خودت می ره

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

وضعیت این روزهای من

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

زندگی عادی

مامان اینا دیروز عصری پرواز برگشتشون بود و امروز صبح صحیح و سلامت رسیدن خونه.

تجربه جالب و خوب ولی سختی بود، سه ماه مدت کمی بود و نبود. کم بود چون به چشم برهم زدنی گذشت و کم نبود چون وقتی شاغلی و سرکار می ری داشتن سه ماه مهمون خیلی سخته.

من پدر و مادرم برام عین مهمون بودند، یعنی نزاشتم دست به سیاه و سفید بزنن چون اومده بودن اینجا برای استراحت و تفریح. خودشون تو خونشون به اندازه کافی خسته می شن. ولی خوب اینجوری خیلی به خودم فشار می اومد که اشکالی نداره و فدای سرشون. 

یه چیز دیگه اینکه من خوب چون همیشه کارهای خونه رو خودم می کنم و هیچ کمکی ندارم (از اول ازدواجمون همین بود اخلاقما) نمی تونم اجازه بدم کسی کاری بکنی تو خونه. البته ایندفعه متوجه شدم که ظاهرا بدتر هم شده واقعا این اخلاقم و یه جور وسواس شده. کار تنها کسی که رو به عنوان کمک قبول دارم همسره و بس‌.

تو این شرایط واقعا سخت بود راهیشون کردن، در حالیکه می دونی دارن می رن تو باتلاق ولی خوب واقعاااااا چاره ایی نبود. خونه و زندگیشون اونجاست دیگه. 

چند روز پیش یه جا خوندم "اگر منتظری خدا کاری بکنه برای این همه بی عدالتی و ظلم و بدبختی تو ایران باید بگم سخت در اشتباهی چون این همون خدایی هست که برای اردوگاههای کار اجباری آشویتس و کوره های آدم سوزی کاری نکرد". با خوندن این جمله تا اعماق قلبم سوخت. چون درست بود و دردناک. اگر خدا هم به داد ما نرسه پس دیگه یعنی هیچی. نمی دونم اگر از خدا کمک نخوام از کی باید بخوام. من تو یه برهه ایی واقعا آدم معتقدی بودم در حد خودم اما کم کم فقط چسبیدم به خود خودش، به خود خدا. چون شک رخنه کرده بود به دلم برای همه داستانهای دور و برش. اما خود خدا همیشه برام بود و کافی بود. بیشتر از کافی. ولی اگر واقعا اون موقع که باید بنده هاش رو رها می کنه پس چقدر می تونه سخت باشه زندگی بدون اعتقاد.

خودم وبلاگهایی که می نویسن رو خیلی دوست دارم. درسته ما الان تو دوران سختی و یه جورایی جنگی هستیم ولی خوب زندگی روزمره آدم هم در جریانه. بهم بگید که نوشتن رو ترجیح می دید یا شما دوست ندارید کسی وبلاگ نویسی کنه.

مواظب خودتون باشید خیلیییییی زیاد. با هم مهربون باشید و عشق بدید

ما هم فردا اولین روز کاری سال جدیدمونه. این هفته من فقط باید اموزش بدم. ایده اش رو دوست ندارم اما بهتر از کار کردنه (بنده همیشه ناراضی کی بودم من). به امید آخر هفته و تا پست بعد خداحافظ

قدم رنجه فرمودن

امروز ساعت یازده و ربع مامان و بابا رسیدن تو بغلم

کلی تو فرودگاه گریه کردم، باورم نمی شد بلاخره اومدن

الهی که چشم همتون روشن بشه به یه خبر و اتفاق خوب

تا بیایم خونه شد ۱۲ و مرغ از قبل تو فر گذاشته بودم، سریع برنج رو هم گذاشتم تو پلوپز، اونم از قبل اب و روغن و نمک زده بودم. فقط سریع روشنش کردم و دیگه افتادیم به جون چمدونها

باز مجازشون دو تا ۳۵ کیلو بود و دو تا داخل کابین ۸ کیلویی ولی نزدیک ۱۰۰ کیلو بار داشتن 

یه عالمه هم خوراکی برامون آوردن و کتاب

دو تا گوشواره و یه دستنبد هم برای من کادو آوردن، برای همسر هم یه دستنبد

ناهار خوردیم و بعدش دسر و چایی و دوباره افتادیم به جمع و جور، بلاخره ساعت ۳ جمع شد همه چی

یک قهوه خوردیم و بعد بابا جانمان رو مبل خوابش برد و من و مامان هم رفتیم یکم دراز کشیدیم. همسر هم تو پذیرایی خوابید 

الانم من و همسر بیداریم و مامان تازه بیدار شده

خدا کمکمون کنه این سه ماه رو بتونیم به بهترین نحو ازشون پذیرایی کنیم و براشون یه خاطره خوب بسازیم

مواظب خودتون باشید و بدونید اگر دورم دلم باهاتونه

هوای گریه با من است

این روزا که می رم اینستاگرام فقط کارم شده گریه. دست خودم نیست. وقتی نوشته های مردم رو می خونم بغض می شن توی گلوم و اشکهام گوله گوله می ریزه پایین.

دیدید حتما دیگه، یه موجی راه افتاده که جملهایی می نویسن با شروع "برای"..... و نگم که چقدررررررر دلم می سوزه و جیگرم آتیش می گیره که چند روزه دارم می خونم و حتی یکیشون تکراری نیست. 

اونجا نیستم ولی دلم باهاتونه، سعی می کنم اینجا صداتون باشم.  می دونم که کمه، می دونم ولی چیکار کنم که دستم کوتاهه. 

خدا فقط پشت و پناه مظلومینمون باشه، جوانامون که نه تنها زندگی نکردن که حالا هم دارن پر پر می شن.

کاشیکی خدا صدامون رو بشنوه

در سفر

هم اکنون صدای من رو  از ترکیه می شنوید، در حالیکه از دیدار رخ خواهر جانمان مستعفیض گشته ایم البته خواهر جان و متعلقات که همان شوهر خواهر گرام و فسقلی خوشمزه باشند.

وای خدااااااا که من روزی هزار بار برای این قند عسل می میرم و زنده می شم. انقدر که این بچه خوب و دوست داشتنیه و صد البته شبیه به خاله جانش که بنده باشیم. 

ما شنبه ساعت یک نصف شب رسیدیم هتل و خواهری و فسقل رو در راهرو هتل ملاقات نمودیم و متوجه شدیم که قلقلی جانمان مریضه. فردا صبحش بعد از صبحانه راهی بیمارستان شدن و تا ساعت ۴ عصر بیمارستان بودن و سرم زده بودن. از بیمارستان اومد بهتر بود خدا رو شکر.

دیگه تو هتل بودیم تا یکم بعدش تازه شروع کردیم سوغاتی ها رو دادیم و سوغاتی هامون رو گرفتیم. بعد شب  ۴ تایی (شوهر خواهر خسته بود و موند هتل) رفتیم دور زدیم و شام خوردیم. اومدیم هتل شوهر خواهر بیدار شده بود و گشنه اش بود دوباره رفتیم همون رستوران و اونم شام خورد و برگشتیم. تو تراس هتل یکم نشستیم و چایی خوردیم و ساعت دوازده رفتیم خوابیدیم. 

یکشنبه صبح بعد از صبحانه رفتیم گردش و خرید که نگمممممم از قیمتها. والا من که یورو در میارم هم این قیمتها برام گرونه. یعنی من وسط اروپا برم خرید برام ارزونتره تا ترکیه بخدا. خواهری برای جوجه جان چند دست لباس گرفت و منم سه دست براش خریدم. خودش فقط تونست ۲ تا لباس گرم بخره، همینو بس. هر چی گشتیم هیچ چیزی خوشگلی برای مامان پیدا نکردیم که سوغاتی بگیره خواهری، تهش قرار شد پول بده، والا کمرمون شکست انقدر راه رفتیم. بابایی هم که براش خوراکی می گیریم و راحته کار. برای برادر جان هم من اوردم سوغاتی.

شب هم شام رفتیم رستوران هتل که به لعنت خدا هم نمی ارزید و بعدش تو قسمت کافه اش با اینکه ۱۳ روز به تولدم مونده، تولد گرفتن چون خوب اون روزی که تولدمه دیگه پیش هم نیستیم. برام کادو یه پلاک طلا گرفته بود که دستش درد نکنه و نگم که اون فسقلی چقدررررر ذوق داشت. خدا هیچ خاله ایی رو از خواهرزاده اش دور نکنه که اینطوری سختی بکشه.  

امروز هم (اینجا هنوز دوشنبه اس)، صبح رفتیم اکواریوم که ورویش نفری ۳۰۰ لیر بود که خدا وکیلی  نمی ارزید اصلا. اما خوب فسقل رو خواهری بهش قول داده بود دیگه. چقدرم اطلاعاتش از ماهی و اینا زیاد بود ماشالا. از قرار کارتون اختانوردها رو می بینه که اطلاعات عمومی خیلی خوبی رو به بچه ها در مورد زیستگاه ماهی  و حیوانات آبزی می ده. قبل آکواریوم هم رفتیم کافه کاوا که فوق العاده شیک و خوشگل بود و من خیلی خوشم اومد. سرویسشون هم واقعا عالی بود. ناهار خوردیم و برگشتیم هتل یکم استراحت کردیم. شام رفتیم دوباره همونجا که شنبه رفته بودیم و خیلی خوش گذشت. دوباره چای رو تو کافه هتل خوردیم و کشان کشان به اتاق برگشتیم. هم اکنون هم صدای منو از تو تخت و زیر پتو می شنوید.

فردا صبح من و خواهری وقت آرایشگاه داریم، امیدوارم خانوم آرایشگر قبول کنه یکم روی موهامو خرد کنه. بعدشم که ایشالا دوباره می ریم گردش و تفریح. 

چهارشنبه صبحم ساعت هشت و نیم ایشالا پرواز برگشتمونه. فعلا این سفرنامه پر از خوردن خدمتتون باشه تا بازم زود بیام.‌ خوب بخوابیددددد

و آنچه بر من گذشت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

هیچ فرقی نیست

واقعا هیچ فرقی  بین اون دختر هیجده ساله ایی که روی طبقه بالای تخت دو طبقه شون دراز کشیده و داره کتاب هری پاتر و جام آتش جلد دو رو می خونه و در حالیکه به قسمت تبدیل شدن جام بازی های سه جادوگر به رمزتاز و پرت شدن هری و سدریک به قبرستان هست و داره از ترس به خودش می لرزه، و در همون لحظه مامانش در رو باز می کنه و ،به اونو و برادر کوچکترش که طبقه پایین تخت که داره کتاب می خونه ، با تحکم می گه که وقت خوابه و اگر دیر بخوابن صبح نمی تونن راحت پاشن و برقو خاموش می کنه و می ره و دختری سی و هشت ساله که در حال خوندن  کتاب قصه های سرزمین اشباح جلد نه هست و با ترس و لرز منتظر تصمیم جمع برای حمله به تونلهای زیرزمینیه که یه دفعه همسرش شروع به خاموش کردن چراغها و گفتن بسه برای امروز دیگه، بریم بخوابیم، نیست. دقیقا هیچ فرقی.

اون اولی کتاب به دست اون بالا گیر کرده و از ترسش حتی نمی تونه کتاب رو تو فاصله جاسازی که بین تخت و دیوار برای گذاشتن موبایل و کتاب درست کرده بزاره. انگار که می ترسه لرد ولدمورت یا دم باریک از توی کتاب بیان بیرون. دومی در حالیکه با این حرف همسرش سعی می کنه صفحه کتاب رو حفظ کنه قبل از خاموش شدن آباژور پشت سرش و تو اون عجله یادش می ره تا کتاب رو پشت و رو بزاره تا چشمش به طرح ترسناک روی جلد نیفته. و بله آخرین چیزی که دید قبل  از خاموش شدن چراغ همون طرح ترسناک روی کتاب بود. فقط هم داشت فکر می کرد نکنه نصف شب موقع رفتن به دستشویی دوباره یادم بیاد طرح روی جلدو که شکر خدا تا ساعت پنج و نیم بیدار نشد اصلاااااا و اون موقع هم بیشتر دلش می خواست بره و بقیه کتاب رو بخونه که نمی تونست چون همسرش حتما بیدار می شد.

و اینجا منم، ویرگولی که هیچ وقت یاد نمی گیره انقدررررررر تو کتابهایی که می خونه غرق نشه که خوابهاش پر از شبح و شبح واره نشن و یا از عصری بعد از مرگ آقای کرپسلی که تهش بخاطر هیچ و پوچ بود انقدر بق نکنه طوری که دستش به شروع کتاب دهم نره.

خوندن برای من به معنی بودنه، زنده بودن و نفس کشیدن. و چقدر این خوندن رو دوست دارم و آرومم می کنه.


* اگر سری کتابهای قصه های سرزمین اشباح رو خوندین،توصیه می کنم دوباره بخونید، این بار اول حماسه کرپسلی رو بخونید و بعد برید سراغ قصه های سرزمین اشباح. همه چی رو خیلییییی بهتر و با جزئیات بیشتر متوجه می شید. 


** زنده ام و نفس می کشم. 

دارم یه پست طولانی می نویسم و تمام این مدت رو توضیح می دم. دلیل برای ننوشتن زیاد داشتم و در عین حال ندارم. دوست مجازی خوبی نیستم ببخشید منو.

چرا آخه؟

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مود امروز

جمعه ساعت دو و نیم عصر:


حوصله ام سر رفته

خسته ام

خوابم میاد

می خوام برم خونمون

انقدرررررر هم که بعد از کار، کار داریم که نمی دونم دلم می خواد ساعت کاریم تموم شه یا نه.

فردا قبل از ظهر مراسم غسل تعمید دعوتیم و همسر هم میشه پدرخوانده دختر کوچولوی دوستمون. بعدش هم می ریم رستوران ناهار.

فرداش هم همین دوستمون به همراه مادر و پدر خانوم دوست میان خونه ما به صرف برانچ (breakfast+Lunch). چون مادر و  پدر خانوم دوست یه جایی زندگی می کنن که ۳ ساعت با ما فاصله دارند در نتیجه یکشنبه عصر می خواستن زود راه بیفتن. این شد که من گفتم برای صبحانه و ناهار بیان که بیشتر پیش هم باشیم. اینطوری شد که ساعت ۱۰ صبح قرار بیان. 

فردا باید بریم خرید بعد از مراسم. برای شروع قراره چند مدل ژامبون و پنیر بزاریم با گوجه و خیار و گردو و برگ هلو، توت فرنگی و تمشک. چند مدل لقمه نون پنیر خیار و نون کالباس هم می زارم.

غذای اصلی هم میشه پیراشکی گوشت، کتلت، کوکوسبزی و سالاد الویه.

از سفر برگشته

پنج شنبه دو هفته پیش از سفر برگشتیم

خیلی خوب بود، بیش از حد تصورم خوب و لازم بود

واقعاااااااا سفر رفتن یه نیازه مثل خوابیدن و غذا خوردن

که البته اغلب بخاطر مشکلات اقتصادی کمتر بهش بها داده می شه

ولی من واقعااااااا خوشحالم که رفتیم. خیلی نیاز داشتیم به این سفر دوتایی

همش هم تو هتل بودیم. 

هر چی خدا بخواد

دیروز نگم که چه حالی بودم 

مامان لحظه لحظه برام مسیج می زاشت که این مرحله رو رد کردیم، اون مرحله رو رد کردیم ،..... تا بلاخره پیغام گذاشت که تموم شد و مدارک رو تحویل دادند

تمام دیروز من از اضطراب تو دستشویی گذشت، همسر هم که بدتر از من، تبم کرده بود تازه از استرس

دیگه ایشالا توکل به خدا، نمی خوام به زور هم چیزی رو بخوام که یه وقت خدایی نکرده به صلاحمون نباشه

اگر کسی از اینجا رد شده و برامون دعایی کرده الهی هزار برابرش به خودش و عزیزاش برگرده

من هنوز تا یکساعت و ربع دیگه سرکارم. تا ۸ شب باید کار کنم. جای یکی از بچه ها مجبور شدم وایسم. اون جای من برای دورهای درمانی گردنم که می رفتم واستاده بود، این شد که نشد بگم نه.

فردا صبحم که ایشالا راهی هستیم برای یه سفر یه هفته ایی گرم و داغ

امروز صبح رفتم لباس صورتی جدیدی که خریده بودم رو پس دادم و یه سایز بزرگترش رو گرفتم. خانومه انقدررررررر خوش برخورد و مهربون بود که نگم. تا رفتم تو مغازه بهم گفت وای چقدر شما زیبایید، مثل آفتاب به مغازه تابیدید تا وارد شدید.منم که ذوق مرگ کلی تشکر کردم‌. لباس رو برام تعویض کرد و رفتم برای خرید لباس زیر. اونجا هم یه دختر خانوم خیلی مهربونی بود. کمکم کرد برای زیپ پشت لباسم و کلی هم راهنماییم کرد. خیلی ازش تشکر کردم. 

البته بین این خریدها با همسر و همکارش قهوه خوردم و اونا برگشتن سرکار منم برگشتم به ادامه خریدم.

ساعت ۱۰ هم وقت داشتم برای ناخن های پام. یکم فقط گرون شد اما خیلی خوشگل شدند. آبی پرنگ زدم لاکش رو، چون دستم آبی آسمانیه گفتم هماهنگ بشه.

از گرونی گفتم اینم بگم که اینجا هم واقعا همه چی گرون شده. خورد و خوراک بیشتر از همه. خریدی که قبلا ما با ۱۲۰ یورو انجام می دادیم شده ۱۸۰ یورو.‌ حقوقها اما تغییری نکرده و بدتر از اون گرونی بنزین. من برای دوره درمانی گردنم باید هفته ایی دو جلسه می رفتم یه مرکزی که یک ساعت راه بود تا خونمون. یعنی ۵۰ کیلومتر رفت، ۵۰ تا برگشت دو بار در هفته. کلی پول بنزین دادیم این چند وقت. خدا رو شکر دیروز تموم شد و آخرین جلسه اش بود. سه ماه تکون نخوردیم از جامون تو تموم تعطیلی ها و این شد که گفتم برای تغییر روحیه مون هم شده باید بریم سفر. انتخاب جای سفر هم با من بود خدا کنه همسر خوشش بیاد و بهمون خوش بگذره. 

امیدوارم دمای هوا هم انقدری گرم باشه که بتونیم از آفتاب و دریا لذت ببریم.

یه راهی برای کمک به برادرجان به ذهنم رسید. گفتم بهش، حالا قرار شده که بره دنبالش تا ببینیم چی می شه. توکل به خدا. فقط براش از خدا شادی و برکت و حل مشکلش رو می خوام. خدا خودش در پناه خودش بگیره این ته تغاری رو.

مواظب خودتون باشید

التماس دعا

سه شنبه صبح ساعت یازده مامان و بابا دوباره می رن که مدارکشون رو بدن سفارت.‌ 

انقدر نذر و نیاز کردم که خدا می دونه، که ایراد نگیرن و مدارک رو بگیرن این دفعه، که دیگه من شرمنده اشون نشم این دفعه.

خیلی خجالت می کشم که بخاطر من انقدر اذیت می شن‌. برخوردها هم که نگم ماشالا دیگه، هیچ احترامی برای مراجعه کننده قائل نیستن. برخوردهای پرسنل افتضاحه. 

اگر از اینجا رد می شید و این نوشته رو می خونید، ممنون می شم ازتون برامون دعا کنید. خیلی دلم می خواد بیان یه ماه پیشم، هم خونه جدید رو ببینن و هم یکمی استراحت کنن.

الهی به امید تو

چرا اینطوری شد؟

اوم که بنویسم

بعد از این همه مدت

درست تو زمان آخرین پستم، وقتی که پر از حس خوب زندگی بودم، اتفاق خیلی خیلی بدی برای برادرم افتاد

اگر منو از قبل می شناسید، می دونید که این ته تغاری خونه حکم بچه منو داره

اون اتفاق منو و کل خانواده رو نابود کرد، بعد از ۵ ماه روزی نیست که بهش فکر نکنم یا بخاطرش نصف شب از خواب نپرم

نمی دونم چرا این بچه دست به هر کاری می زنه انگار به در بسته می خوره

تو این ۵ ماه گذشته، یه هفته رفتیم ترکیه سه تایی و با هم بودیم اما مگه دری دوا کرد؟

بدبختی اینه که هیچ کاری هم برای کمک ازم بر نمیاد، فاجعه بزرگتر از ایناست

از همون موقع دنبال کارای مامان اینا هم هستم که یک ماه بیان اینجا. نگم که چقدر اذیت شدیم تا الان. هر دفعه یه مدرک اضافه می خوان و وقت گرفتن از سفارت هم که یه امر محال.

انقدر این چند وقت زار زدم و گریه کردم که کم مونده کور بشم.

اما دیگه دل و زدم به دریا و برای هفته دیگه یه هفته با همسر می ریم سفر بلکه بتونم یکم آروم بگیرم. 

نمی تونستم بنویسم، واقعا خجالت می کشیدم بیام اینجا و ناله کنم.

الانم فقط اینا رو نوشتم که فکر نکنید یادم رفته که همیشه همراهم بودید. کامنتها رو هم می بندم که زحمت نظر دادن نداشته باشه براتون این پست

مواظب خودتون باشید، تا می تونید بخندید و شاد باشید

چی فکر می کنید؟

داشتم آرشیو وبلاگم رو می خوندم و با خودم فکر می کردم شما منو چطوری می بینین از خلال نوشته هام؟ یعنی احساس می کنید من چه شکلیم یا هیکلم چطوریه یا از لحاظ اخلاقی چطوریم؟

خیلی برام جالبه که بدونم. 

شاید چون خودم همیشه یه ظاهری رو برای نویسنده هر وبلاگی تو ذهنم تصویر سازی می کنم.

حالا بماند که چند بار با این تصوراتم خوردم به دیوار   

یه وبلاگی بود تقریبا ده سال پیش می خوندم. بعد کم کم خیلی نزدیکتر شدیم و کار کشید به تماس تلفنی و مسیج و اینا. بعدتر که اینستا اومد و پیج ساختیم و پیج همدیگرو فالو کردیم من تماممممممم تصوراتم فرو ریخت. کلا از لحاظ ظاهری ۱۸۰ درجه با اونی که من تو ذهنم ساخته بودم فرق داشت. نه که بگم بهتر بود یا بدترا نه. اصلا بحث زیبا و زشت بودن نیست. فقط بحث اون تصویر ذهنیه. کلا از اون به بعد احساس کردم نمی تونم رابطم رو مثل قبل نگهدارم. چون انگار من با یکی دیگه دوست بودم و الان این یه دوست جدیده.

بله من چنان همیشه در این تصویر سازی ذهنی غرق می شم که گه گاه برام مشکل ساز هم میشه مثل همین مورد بالا. برای همین من هیچ وقت فیلمهایی که از روی کتابهای مورد علاقه ام ساخت میشه رو دوست ندارم. چون تمام تصوراتم رو زیر سوال می بره و انگار یه جوری توهین به شخصیت ذهنی منه. سعی می کنم  اگر می خوام کتابی رو شروع کنم و اگر ازش فیلمی ساخته شده، حتما اول فیلم رو ببینیم و بعد کتاب رو بخونم.

حالا هر کی یه اشکالی داره و منم اینطوری  منم خدا آفریده دیگه.

احتمالا به همین دلیل باشه که من اصلا از رادیو خوشم نمیاد. اینکه تصویر نداره و فقط صداس اعصابم  رو بهم می ریزه. 

من هیچ وقت پادکست صوتی گوش نمیدم. اصلا فکرش هم  اذیتم می کنه. حتی تو اینستا هیچ ویدیویی رو با صدا گوش نمی دم  با اینکه اونجا هم تصویر هست و هم صدا. گفتم که منم خدا افریده. 

حالا بیاد و بهم بگید (اگر دوست داشتید یا حتی حال داشتید) بهم در مورد تصورتون از من بگید. فقط ظاهری منظورم نیست تو همه جوانب. دوست دارم تصور ذهنیتون رو از خودم بدونم. منم میام و بهتون می گه چقدر درسته یا نیست. 

مواظب خودتون باشید.

رونمایی کوچکی از خانه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مهمونی های زورکی

اقا خوب چرا مردم رو به زور دعوت می کنید مهمونی؟

از اونجا فرار کردیم اومدیم اینجا حالا اینجا هم گیر افتادیم  اینجا دقیقا مصداق سیزده روز عیده که هی اینور اونور دعوت می شن . خدا رو شکر تعطیلات تموم شد و به آغوش کار بازگشتیم. والا مدل ما اینطوریه که سرکار رفتنی کمتر خسته می شیم تا وقتی تعطیلیم. 

جمعه ظهر مهمونهای عزیزتر از جانمون اومدند. ناهار یه چیز حاضری گذاشتم که بتونیم قشنگ شام کریسمس بخوریم.

پیراشکی ها رو از قبل سرخ کرده بودم و فقط گرم کردم. میرزا قاسمی رو هم به شکل گل روی نونهای کوچولو گذاشته بودم. الویه هم که بود. همه یکم خوردیم و تا پنج همون پشت میز نشسته بودیم و حرف می زدیم. 

بعدش پاشیدم رفتیم حاضر شدیم برای مراسم شب و لباس خوشگلامون رو پوشیدیم. یکمی هم خوراکی و اینا اوردم و دوباره نشستیم به حرف زدن که حرف کشیده شد به اون بحث کذایی. خلاصه که علیرغم تمام تلاشم گریه کردم و کلی هم عصبی شدیم من و همسر ولی خوب شد که حرفش پیش اومد و تموم شد. چون من تمام مدت استرس داشتم که بحث پیش بیاد چی میشه‌. به بچه ها هم گفتم. گفتم دو سال منتظر بودم ببینم همدیگرو ولی استرس این موضوع باعث شده بود دلم نخواد بیاین اصلا. خلاصه که صحبتها انجام شد و They'll live happily ever after. 

انقدر من اونشب شام خوردم که داشتم می مردم  خدا رو شکر قبلش ناراحت بودم تازه و گرنه هیچی دیگه. من کلا به لاکتوز حساسیت دارم و شام اونشبمون هم که پر از پنیر بود، این شد که مثل یه بالن دلم باد کرده بود ولی مگه از رو می رفتم. تازه بعدشم کلی اهنگ گذاشتم و دوتایی کلی رقصیدیم در حالی که آقایون بیچاره ها سعی داشتن از لای دست و پای ما به مکالمشون ادامه بدن. 

صبحش بچه ها تا ۱۱ خوابیدن. یه صبحانه خوشگل و دلبر هم براشون اماده کردم و تا بیدار شدن حمله کردیم و خوردیم‌ و بقیه روز رو هم به تنبلی و خوردن و صد البته حرف زدن و رقصیدن گذروندیم. البته ساعت ۳ مهمونها رفتن یه قدمی بزنن، چون دور خونه پر از جنگله و دوست داشتن برن یه کم راه برن. فک کن بارون ریز میومد و مه هم بود. منم که گریزون از قدم زدن گفتم نمیام همسر هم نرفت به هوای من. من مرغ درسته رو که از صبح تو اب نمک گذاشته بودم رو با مخلفات آماده کردم و گذاشتم تو فر. درسته همه می گفتم گشنمون نیست اما تجربه ثابت کرده این حرف دروغی بیش نیست. اونا هم رفتن و برگشتن و منم یه بیست دقیقه دراز کشیدم چون تخم چشمام از کم خوابی حسابی می سوخت. بعدم نزدیک شش شام خوردیم و دوباره کلی حرف زدیم و آخر شب من توهم کرونا زده بودم که یه تست دادم و منفی بود. به همین مناسبت همگی رفتیم یه دوری تو خیابون زدیم با ماشین و کلی اهنگ گوش دادیم  و غر دادیم و برگشتیم خونه.

فرداش رو  چون یکشنبه بود و بازم همه جا تعطیل بود، دوباره صبح خونه بودیم اما فامیل جان رو فرستادیم بره حمام تا بتونه سشوار منو امتحان کنه. نمی دونم گفتم یا نه که برای تولدم همسر یه ست سشوار دایسون خرید که واقعاااااا معرکه اس و می شه تفاوتش رو کامل دید. من همیشه فکر می کردم اینم تهش یه سشواره دیگه ولی واقعا خیلی بیشتر از این حرفهاست. خلاصه فامیل جان رفت حموم و اومد و یکم نشستیم و بعد سشوار بازی کردیم کلی. عکسم گرفتیم فرستادیم مامانش هم ببینه. بعد با چک و لگد همسر رو فرستادم یکم بخوابه چون شب شام می خواستیم بریم بیرون. که خوابیدن همانا و از اون روز گردن درد گرفتن همانا. گردنش گرفته و هنوزم با این که بهتر شده اما خوب نشده. شبم شام رفتیم رستوران مورد علاقه من  اقا من هر شبم برم اونجا بازم سیر نمی شم بخدا. اون شب هم خیلی خوش گذشت و کلی دوباره غذا خوردیم. یعنی قبل از اومدن بچه ها من ۳ کیلو کم کرده بودم که همه دود شد رفت هوا.

آقا فعلا من اینو پست می کنم چون سرکار دارم می نویسم هی می ترسم بپره. بقیه اش رو در پست بعدی ادامه می دم‌.

بوس به همه

می ترسم

تا چند ساعت دیگه مهمونهای گلمون میان وای می ترسم، اون اتفاقی که چند پست قبل در موردش حرف زدیم رو اونا هم درگیرش بودند و مطمئنن وقتی بیان در موردش حرف میشه و من در حد مرگ می ترسم.‌ دلم نمی خواد در موردش حرف بزنیم مخصوصا بخاطر همسر ولی می دونم که حرفش میشه حتما. خدا فقط بهم توان و صبر بده.

سه شنبه دوز سوم واکسنمون رو زدیم که حماقت محض بود. خیلیییییی اشتباه کردیم که قبل از اومدن مهمونها زدیم واکسن رو.  دفعه اول و دوم آسترازنکا زده بودیم و دوز سوم مدرنا. یعنی از بدن درد مردیم این چند روز. دیشب که همسر تب هم کرده بود الان منتظرم بیدار شه ببنم چطوریه حالش. دیروز ساعت ۱ بود تقریبا رفتیم خرید. صبح جاتون خالی حلیم با بربری درست کرده بودم و حسابی خورده بودیم و گشنمون نبود گفتیم بریم خرید. رسیدیم مرکز خرید همسر حالش بد شد. به زور راه می اومد، انقدر بهش گفتم تا رفت نشست تو ماشین. منم تنها خریدها رو انجام دادم و کشون کشون داشتم می رفتم سمت ماشین که زنگ زد که داره میاد. اومد و یکم بهتر بود. رفتیم برای مهمونها کادوی کریسمس خریدیم. بعد با اصرار من یه جا نشستیم چایی و ماکارون خوردیم و یه بسته یازده تایی هم ماکارون خریدیم برای مهمونهامون که عاشق ماکارون هستند. دوباره با اصرار رفتیم غذا خوردیم چون یک ساعت راه داشتیم تا خونه. حالا من خودمم بدن درد داشتم می مردما ولی خودمو کشیدم هر جوری بود. تا خونه هم من رانندگی کردم. 

رسیدیم خونه تند تند خریدها رو جا به جا کردیم. وسایل الویه رو گذاشتم بپزه. اتاق مهمون خیلی بهم ریخته بود زنگ زدم با خواهری اول یکم حرف زدم و بعد یکم با مامان، که فسقل هم اونجا بود یکمی هم با فسقل حرف زدیم و تند تند اتاق رو جمع کردم. بعد اومدم سراغ آشپزخونه و ماشین خالی کردم و ظرفهای کثیف رو هم چیدم و الویه رو هم درست کردم و دوباره آشپزخونه رو جمع کردم. آشغالها رو بردم بیرون. همسر رو ساعت ۹ بود با چک و لگد فرستادم تو تخت. کیسه ابگرم دادم که اگه سردش شد کنارش باشه. اومدم واستادم به کادو کردن کادوهای کریسمس همسر که با کاغذ کادو قشنگ دعوام شدا. نو بود باز  هم نمی شد. یه ربع قشنگ داشتم باهاش سر و کله می زدم. دیگه تا تموم شد کارام رو کردم و گفتم برم تو تخت که ترسیدم وول بخورم همسر بیدار بشه. رو مبل خوابیدم تا ۱۲. بعد پاشدم رفتم تو تخت. از ساعت ۶ هم بیدارم. همسر پاشه ادامه کارها رو بکنیم.‌ ساعت ۱۰ باید بریم بیرون. اول خونه استاد که کادوش رو بدیم چون شب نمی ریم اونجا، بعدم فرودگاه.

خدایا کمک کن هم حالمون بهتر بشه و هم بهمون خوش بگذره.

زمستون خدا سرده

سلام به روی ماهتون

بگم چند بار اومدم بنویسم و حتی صفحه رو باز کردم و دوباره بستم باورتون نمیشه

نمی دونم نوشتنم نمیاد اصلااااااا، هوا هم سرددددددده که فک کنم مزید بر علت شده و بخش نوشتن مغزم یخ زده انگار

همتون رو می خوندما البته و سعی کردم کامنت هم بزارم

تازه وبلاگ خانمی رو هم گم کرده بودم که تازه دیشب دیدم خدا رو شکر کامنت گذاشته با آدرس وبلاگش. دختر جان واقعاااااااا نگرانت شده بودم.

داره برامون مهمون میاد، دختردایی همسر که عین خواهر می مونه برام و کلی ذوق مرگیم. جمعه ظهر میان و سه شنبه شب می رن. 

داریم تدارک اومدن اونا رو می بینیم و سرمون شلوغه. از اون ور کریسمس هم هست و باید یه عالمه کادو خرید. آخ آخ همین الان یادم افتاد کادوی فسقلی دوست جان رو نخریدم.  

امروز هم باید پیراشکی درست کنم برای ناهار روز جمعه که از فرودگاه میایم. البته الویه و میرزا قاسمی هم هست. شب هم که شام کریسمس رکلت داریم که فکر کنم بدونید چیه دیگه اگر نه که بگید عکس و توضیحاتش رو بزارم. 

خونه کامل شده خدا رو شکررررررر. فقط خوب آیینه های تو اتاق رو نزدیم هنوز و آیینه گرد بالای میز ناهارخوری رو هم نگرفتیم هنوز. دیروز همسر چراغهای کف حیاط رو هم نصب کرد که کلی دلبر شد. 

پاشم برم نون صبحانه رو هم آماده کنم خمیرش رو. انگار همسرخان خیال بیدار شدن نداره.

عکسها رو امروز تو یه پست رمزی می زارم حتمااا

وقاحت متحرک

دارم به این فکر می کنم که یه سری زخم ها هیچ وقت خوب نمیشن.

فکر می کنی که فراموش کردی، بخشیدی (یا شایدم نه) اما گذشتی ازشون اماااااااا بعد از ۱۵ سال وقتی دیشب در موردش صحبت می شه شوکه می شی، قلبت می خواد کنده بشه، بغض به گلوت فشار میاره و می فهمی نه اصلا هیچ چیزی تغییر نکرده. 

لامصب انگار حتی ذره ایی از دردش حتی کم هم نشده

نتیجه می شه زجه زدنهایی که باعث شده چشمهات امروز همش درد بکنن و بسوزن، دلت مثل یه گنجشک کنار قفس بزنه و حتی نتونی حرف بزنی. اما بیرونت؟ از بیرون همه یه خانوم ۳۸ ساله با پوتین و شلوار و  بلوز مشکی و ژاکت ابی سلطنتی می بینن که موهای فرفریه تا روی کمرش رو ریخته دورش و با یه خط چشم پهن آبی به رنگ ژاکتش و ناخنهای بلند ابیش تلفنهای شرکت رو جواب می ده و با مشتری ها می گه و می خنده و سعی می کنه کسی نفهمه که منتظره یه تلنگره تا شروع کنه زار بزنه.

دلم پیش همسر مهربون و بی گناهمه که دیشب فقط تا ۳ خوابیده و فکر درگیرش نزاشته بخوابه. 

می دونید برای بعضی از آدمها هیچ حدی تعیین نشده انگار، برای وقاحتشون خصوصا. چطور می تونن انقدر وقیح باشن چطور واقعا.

دلم می خواد بنویسم و براتون بگم که چی شده و چی بوده ولی داستانیست بس طولانی و چی بگم تف سر بالا. 

ببخشید که واضح نیست 



حرص و جوش

نشستم تو پذیرایی

پذیرایی که چه عرض کنم، یه جا که چند تا مبل و میز و صندلی درهم و برهم بهم چسبیدن.

نمی تونی راحت از بینشون رد بشی و باید حواست رو جمع کنی که نیفتی

دیروز و امروز رو مرخصی  گرفتم چون دارن آشپزخونه رو نصب می کنن و همسر کل روز تو جلسه اس و من باید اینجا بشینم تا اگر سوالی داشتن یا چیزی خواستن دم دست باشم.

قرار بود تا آخر امروز آشپزخونه رو تموم کنن اما دیروز قبل رفتن گفتن شاید بیشتر طول بکشه و لازم باشه دوشنبه هم بیان. انقدر اعصابم خورد شد که حد نداره. سه روزه نه گاز داریم و نه فر. مایکروفر داریم ولی چیزی نمیشه درست کرد چون همه وسایل جمعه و اصلا نمی دونم چی کجاست.

از صبحم یکیشون درگیر چراغهای زیر کابینتهاس. من قشنگ می خواستم برم سیمها رو از دستش بگیرم و پرت کنم اون ور، بگم اقا وسایلها رو نصب کن، نور نمی خوام اصلا. اما اون یکی همکارش اومد و درستش کرد.فکر کن ۴۵ دقیقه وقت بیخودی صرف شد. 

تا این خونه سر و سامون بگیره ها من دق کردم رفتم. بیشتر از همه دلم یه غذای گرم خونگی می خواد. معلومه اعصاب ندارما  برم قهوه بخورم بلکم اروم بشم.

امروز جمعه اس و شک دارم شما اینجا رو بخونید ولی اگر خوندید لطفا دعا کنید کارشون تموم بشه امروز. مرسی 

ماجرای اسباب کشی ۲

خوب تا روز جمعه رو گفتم

جمعه صبح زدیم از خونه بیرون و همسر منو آورد گذاشت دفتر و خودش رفت. از استرس کمدها داشتم بال بال می زدم. یه جوری بودم که همکارهام هم متوجه شدن حالم خوب نیست.

حدود هشت و نیم یه اس ام اس اومد که کمدها رفته بیرون برای تحویل. منم به همسر سریع مسیج زدم که وای چیکار کنیم و گفتش به شرکت تحویل کمد زنگ زده و گفتن تا ده می رسن. خودش هم می ره که تحویل بگیره.

ساعت حدودهای ۹ بود که دیدم گوشیم زنگ خورد. برای تحویل کمدها بود. گفتن تا بیست دقیقه دیگه می رسن. گفتم که همسرم تو راهه و لطفا منتظر باشن تا برسه. آقای راننده هم خیلی مهربون بود و گفت مشکلی نیست و صبر می کنیم. به همسر زنگ زدم گفت رسیده و دم خونه منتظره. منم شماره آقای راننده رو دادم بهش که هماهنگ بشه باهاشون.

یکم بعدش بهم مسیج زد، کمدها رو تحویل گرفته گذاشتن تو پارکینگ و خونه هم آماده تحویله. وای یه باری از روی دوشم برداشته شد که نگو و نپرس. هر چی هم بهش گفتم نیا دنبالم و خودم با اتوبوس میام قبول نکرد. نمی خواستم دوباره ۴۵ دقیقه رانندگی کنه. اما خوب گفت که میاد دنبالم.

روز قبلش سرکار کشف کرده بودم که خشکشویی اینجا راه افتاده. رفتم ساعت و روز کاریشون رو دیدم و تصمیم گرفتم تمام لباسهای اتویی رو بیارم بدم بهشون. جمعه یه ساک بزرگ لباس آوردم. پیرهنهای خودم و تیشرت ها و بلوز مردونه های همسر ر و و هر چی کثیف بود یا شسته بودم و اتو نشده بود رو ورداشتم اوردم. زنگ تفریحم برداشتم و رفتم سراغشون. خانوم بیچاره حجم کار رو دید ترسید  اینجا قیمتهاشون خیلی خیلی خوبه. این شد که همرو دادم و خلاص. ساعت ۱۲ هم همسر اومد دنبالم و رفتیم به سمت خونه. دو تا هم ساندویچ خریدیم و تو راه خوردیم. 

رسیدیم خونه و رفتیم تو. وای خیلی خوشگل شده بود. البته هنوز آیینه دستشویی بزرگه رو جا به جا نکرده بودند. تکنسین اومد و توضیح داد که اگر آیینه رو بیارن پایین سیم برق که مال چراغ بالای آیینه اس معلوم می شه. گفتم خوب بشه. اونجا قراره چراغ نصب بشه دیگه. بعدم اینو باید قبل از اینکه آیینه رو نصب کنید به ما بگید نه الان. بعد دیگه آقای پیمانکار گفت ما به خرج خودمون یه آیینه بزرگتر سفارش می دیم و جای این میان نصب می کنن. ما هم گفتیم دست شما درد نکنه .

بعد دیگه چند تا چیز دیگه هم بود و اونا رو هم یادداشت کردیم و خونه رو با تمام کلیدها رسما تحویل گرفتیم. نگم چه حالی بودیم دیگه. مثل معجزه بود برامون خرید این خونه و  آنچه این این دوسال بهمون گذشته بود.

یکم بعدش میز ناهارخوری و صندلی ها و آیینه های اتاق و لوستر پذیرایی رو اوردند. اما آشپزخونه موقت رو نیاورده بودند و خبر هم نداشتن که به ما گفتن که میارن. البته خوب کلا از دو تا بخش مختلف بودند‌. خود پسره زنگ زد و کلی هم تلفنی حرف زد باهاشون و آخرش هم گفت خودشون باهاتون تماس می گیرن. دلیل آوردن آشپزخونه موقت این بود که آشپزخونه اصلی قراره ۲ نوامبر بیاد برای نصب (سه شنبه ایی که میاد) و برای همین گفتن که برامون آشپزخونه موقت میارن تا اونروز. نیم ساعت صبر کردیم و کسی زنگ نزد. دیگه به همسر گفتم که زنگ بزنه. زنگ زد و گفتن راه افتادن دارن میان و ممکنه یکم دیر برسه ولی خوب میان در هر حال. اما با برخورد آقای قسمت مبلمان و تماسهایی که گرفت، ما مطمئن شدیم که یادشون رفته بوده اما مهم این بود که آوردن. تا اونا بیان هم ما کمدهایی که رسیده بود رو سر هم کردیم و تند تند من کارتونهاش رو هم جمع می کردم که خونه شلوغ نشه. لباسهایی که صبح از خونه آورده بودیم رو مرتب تو کمد آویزون کردیم و ساعت نزدیک ۷ بود دیگه که رفتیم به سمت خونه. همسر که الهی بمیرم داشت از خستگی غش می کرد. دیگه من نشستم پشت ماشین و رفتیم خونه. سر راه هم رفتیم شام خوردیم برگر کینگ. دو تا همبرگر، چاییمون رو هم همونجا خوردیم چون خونه حتی کتری برقی رو هم جمع کرده بودیم. 

راستی یادم رفت بنویسم که همون یک اکتبر که رفته بودیم برای پیش تحویل خونه اومدن و اندازه های پنجره ها رو گرفتن برای پرده. البته خدا رو شکر پرده پذیرایی رو داریم که خوب خودش کلی جلو می ندازتمون. و گرنه پنجره پذیرایی ۴ متره و کلی هزینه باید براش می شد. همین الانشم کلی هزینه پرده ها شده برای پنج تا پنجره دیگه. امروز هم زنگ زدم ببینم خبری دارند یا نه که گفتن به غیر از اتاق کوچیکه بقیه پنجره ها پرده شون آماده ست و قرار شد پنج شنبه بیان نصب کنن. خیلی عالی میشه اینطوری. اون یکی رو هم اواسط ماه میارن یعنی حدودا ۲ هفته دیگه.

آقا تا اینجا رو داشته باشید تا زودی بیام. بوس بهتون

و اماااااااا اسباب کشی قسمت ۱

و بلاخره ما شنبه اسباب کشی کردیم

نگم از حجم استرس و دل نگرانی هام که نصف شدم این مدت انقدر استرس داشتم.

بیشتر هم بخاطر تحویل به موقع اپارتمان قبلی بود. چون حرف زده بودیم اصلا دلم نمی خواست دیر بشه. یعنی وضع طوری بود که می گفتیم سرمون بره اما حرفمون نه.

یک اکتبر که همون روز تولدم هم بود پیش تحویل کلید بود. رفتیم و به غیر از چند تا نکته کوچولو مثل بالا بودن آیینه ها و پایین نیومدن پشت پنجره ایی پذیرایی و چند تا مشکل کوچولو دیگه همه چی اوکی بود.

آقای پیمانکار خونه گفت می تونه کلید انباری رو تا آخر هفته بهمون بده که عالی می شد. ولی گفت خونه رو واقعا می تونه ۱۵ اکتبر تحویل بده و نه زودتر.

جمعه اش تاییدیه اینکه می تونیم وارد انباری بشیم رو برای همسر فرستاد بهمراه یه عکس از اینکه می تونیم کلید در ورودی رو زیر سنگ جلوی در خونه پیدا کنیم. انقدر خندیدیم که نگو. 

همسر برای اون آخر هفته یه کامیونت اجاره کرد و وسایل انباری رو ریختیم و کم کم هی بردیم و اومدیم. من که کلا نمی تونستم چیزی جا به جا کنم، برای همین مثلا سعی کردم قفسه های جدیدی که برای انباری خریده بودیم رو سرهم کنم‌. که اونم همسر اومد کمک و حواسمون نبود یکی از ستونهاش در رفت افتاد رو پام. جوری درد گرفت که گفتم انگشتهای پام شکسته حتما. شبش هم کلی درد می کرد با وجود مسکنی که خورده بودم اما خدا رو شکر بخیر گذشت.

دیگه جمعه عصر و کل شنبه و یکشنبه رو هی وسایل بردیم و چپوندیم تو انباری بیچاره. آخر سر درش با بدبختی بسته شد. اهان یه کمد نسبتا کوچولو هم داشتم که عرضش یه متر بود، اونو می خواستم بدم به دوست جانم چون خودمون می خواستیم بزرگترش رو بخریم و اونم به یه کمد کوچولو نیاز داشت. چون خودشون رفته بودند مسافرت با پسر عموش هماهنگ کردیم (از قبل دوست جان کلید رو برای همین بهش داده بود) و کمد رو بردیم براشون. فقط راهرو خونشون خیلی باریکه و آسانسور هم ندارند این شد که همسر و پسرعموی بیچاره هلاک شدند تا رسیدند بالا. 

یکشنبه شب هم رفتیم کامیونت رو پس دادیم و برگشتیم خونه. له بودیما له به معنای واقعیه کلمه. 

کل هفته هم که من استرس داشتم اگر شرکت باربری شنبه نیاد و اگر کلید رو جمعه تحویل ندن و هزار چیزه دیگه، چیکار کنیم. 

سه شنبه تونستیم کمدهایی که برای اتاق کوچیکه می خوایم رو سفارش بدیم که جمعه عصر بیارن. جمعه صبح می رفتیم سرکار و از ظهرش رو مرخصی بودیم. قرار بود همون عصر جمعه آشپزخونه موقت و میز نهارخوری و صندلی ها و لوستر پذیرایی و آیینه اتاق رو هم بیارن. 

پنج شنبه شب ساعت ۱۱ قبل از خواب یه دفعه دیدم مسیج دادن که فردا صبح کمد رو میارن‌. حالا هم من و هم همسر حتماااااا باید می رفتیم دفتر. تازه حتی صبح کلید خونه رو نداشتیم که بخوایم کمدها رو تحویل بگیریم بزاریم تو خونه. آقا دیگه همون شد که من تا خود صبح فقط تونستم ۳ ساعت بخوابم. از نگرانی اینکه حالا چی می شه داشتم می مردم. اگر کمدها هم برمی گشت دیگه معلوم نبود کی بتونیم بگیریمشون و حتما لازم بود که کمدها وصل بشن و لباسها سر و سامون بگیرن قبل از اسباب کشی اصلی روز شنبه. همون صبح کله سحر هم کلی گریه کردم برای همسر  

من کلا لوس نیستم اما این چند ساله اخیر و خصوصا بعد از مهاجرت و دوری خیلی تحملم کم شده. و در کل یه وقتایی بخاطر مشکل سرم واقعا بهتره زود گریه کنم و گرنه چنان فشاری به سرم میاد که نگو و نپرس و تا چند روز مریض احوال می مونم با یه سردرد کشنده. 

فعلا تا اینجا رو داشته باشید تا زودی بیام

بوس به کله تون به قول نبات



ویرگولی تنها

سلام به همگی

صدای منو در حالی می شنوید ( کلا نمی شنوید البته) که  تنها در اتاق هتلی نشسته و مشغول کار هستم.

روبروم هم دیواره و انگشتهای پام هم همه تقریبا محکم خوردن به تیکه پایین میز و الان درد می کنن.

سه روز اول این هفته همسر باید می اومدم ماموریت. منم چون دورکار هستم بند و بساطم رو جمع کردم و با همسر اومدم. اون صبحها می ره سرکار و من تو اتاق هتل پشت میزم می شینم و کار می کنم. 

کلی بدبختی کشیدیم تا هتلی پیدا کنیم که حتمااااا تو اتاقش میز داشته باشه چون من نمی تونم ۸ ساعت لپ تاپ رو بگیرم بغلم  و رو تخت بشینم و کار کنم. 

من هستم هنوز

سلام به دوستای گلم

امیدوارم همتون خوب باشید

می دونید که می خونمتون و تک و توک براتون کامنت می زارم اما خیلی وقته خودم ننوشتم. حدودا یک ماهی هست. 

راستش حجم زیاد کار و خستگی خودم و دردام و بیشتر از همه درگیری اسباب کشی نمی زاره که بیام بنویسم. خودم واقعا ناراحتم که نمی نویسم و این مسئله پس ذهنم عین یه کار انجام نشده هی بهم سیخونک می زنه ولی خوب واقعا کاریش هم نمی تونم بکنم.

امروز عصری وقت دکتر برای گردن و دستم دارم. جواب همه تست ها آماده شده، برم ببینم چی می گه. 

خودمم از شنبه شب گلوم درد می کنه. دردش تا الان بهتر شده ولی هنوز بدن درد دارم. چهارشنبه هفته پیش تست کرونا داده بودم که منفی بود. یکشنبه و دوشنبه هم تست دادم بازم منفیه. حالا نمی دونم آیا واقعا یه سرماخوردگی معمولیه یا کرونا گرفتم و نشون نمی ده. در هر صورت امروز عصری دو تا ماسک می زنم برای دکتر رفتن. 

من شرمنده شما می شم که میاد و می بینید من ننوشتم. بعضی وقتا فکر می کنم اینجا رو ببندم بهتره اینطوری شرمنده هم نمی شم. 


*** پیشاگی جانم، دیروز یه عالمه برات کامنت گذاشتم. اومدم بفرستم نمی دونم چرا دکمه بک رو زدم و کامنتم پرید انقدر حرصم گرفت که صفحه رو بستم. فقط ازت می خوام فراموش نکنی یک ویرگول شوهر ذلیل چه بسا چند درجه بدتر از خودت اینجا هست. پس .... لقه حرف مردم. کاش ما رو از خودت محروم نکنی بخاطر حرف یه آدم مریض

پرواز

سلام بچه ها جان

دو کامنت تایید نشده هنوز هست که با عرض شرمندگی زود تایید می کنمشون

ما الان اومدیم فرودگاه. ایشالا امشب دیگه می تونم مامان اینا رو ببینم. 

دلم پیشتونه. لطفا خیلییییییی مواظب خودتون باشید تو این وضعیت و امیدوارم ما هم بتونیم این ۸ روز رو به سلامتی سپری کنیم و مشکلی خدایی نکرده پیش نیاد. واقعا سفر رفتن حتی با وجود واکسن ترسناکه. اما واقعا بعد دو سال من باید خانواده ام رو ببینم. نمی خوام زبونم لال بعدا پشیمون بشم. توکل به خدا

دیشب برادرشوهر جان هم پیغام داد که وقتی برگشتین می خوام یه چند روزی بیام پیشتون که کلا بهم ریختمون. چرا خودش تنها میاد و خانومش نمیاد مساله اصلیه و اینکه با وجود دورکاری و اسباب کشی واقعا وجود مهمون خیلی سخت و وحشتناک خواهد بود. در مورد اینکه دقیقا کی میاد هم فقط گفته وقتی ما از سفر برگشتیم اما در مورد برگشتش هیچی نگفته. 

اولش خیلی عصبانی شدم خدایی ولی بعدش گفتم می سپرم به خدا. فعلا که اتفاقی نیفتاده پس من برای چی غصه بخورم.

لطفا برامون دعا کنید که این سفر بهمون خوش بگذره و در سلامت کامل برگردیم. دوستتون دارم.

بازگشت به کار

اقا بیاید همه دور هم گریه کنیم

امروز بعد از یکماه و خورده ایی برگشتم سرکار. کل این مدت رو مرخصی استعلاحی بودم البته غیر از یه هفته اش رو که مرخصی بودم خودم.

الانم درد دارم زیاد ولی خوب به روی خودمون نمیاریم و کار می کنیم.

فردا وقت تست عصب دست دارم که خیلیییی دردناک و وحشتناک برای من. دفعه پیش غش کردم‌. من رو سوزن کلا حساسم. حالا شما فکر کن برای این تست سوزنهای به چه بلندی رو فرو می کنن تو عصب دست تا نوار عصب بگیرن. خدا خودش بخیر بگذرونه واقعا. به سرکار گفتم و مدیرم خیلی خوب برخورد کرد خدا رو شکرررررر. گفت سلامتیت از همه چی مهمتره. برو انجام بده و بیا. 

بچه ها جان میشه خواهش کنم اگر اطلاعاتی در مورد دبی دارید بهم بگید؟ هر چی که فکر می کنید کمک می کنه تا سفر بهتر و خاطرانگیزتری داشته باشیم. یا نکاتی که به نظرتون مفید میاد. باورم نمیشه بعد از دو سال می خوام خانواده ام رو ببینم. خواهری و فسقل هم میان. فقط برادرجانم نمی تونه بیاد. همش دعا می کنم کرونا یکم آروم بگیره تا ما بتونیم همدیگرو ببینیم‌. دو سال خیلی زمان زیادیه خدایی. فسقلی رو سه سالش بود دیدم الان پنج سال و نیمشه و هنوز ندیدمش.

الهی که خدا خانواده هاتون رو بهتون ببخشه و سلامت نگهداره. 


گفتم رژیم می خوام بگیرم؟ شروع کردم از دوشنبه و الان در حال مرگم از گشنگی. دیگه منو شناختین دیگه ویرگول شکمو معرف حضورتون هست. ولی باید حداقل ۵ کیلو کم کنم تا زمان سفر وگرنه که آبروم می ره. نمی تونم یه ویرگول خیکی تحویل خانواده بدم بعد دو سال. 


خوابم میاد. بعد این همه مدت کار کردن سخته یکم. برم فعلا دوباره زودی میام‌. آخر هفته خوبی داشته باشین عزیزای دل.


و اما تعریف کردنیااااااا

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شمارش معکوس - سه شنبه

دیروز وقت فیزیوتراپی داشتم. دیروز منظورم دوشنبه اس چون اینجا هنوز ساعت ده دقیقه به ده شبه

با دوز و کلک همسر رو راضی کردم که خودم برم و اون بمونه خونه به کارش برسه. چون اگر بخواد منو  ببره باید لپ تاپش رو هم بیاره و کار کنه اون تایمی که من می رم تو. 

حالا چرا داوطلبانه خودم رفتم چون می خواستم قارچ بخرم برای پیراشکی  چنان عمیلاتی بازی کردم که نگو اونم برای یه بسته قارچ. بعدم اومدم خونه گذاشتمش توی یخچال پایین. 

از هفته پیش تا همین دیشب شبا فقط ۴ ساعت خوابیدم. متاسفانه وقتی درد دارم نمی تونم بخوابم و خیلی اذیت می شم‌. دیشب کوچ کردیم و رفتیم تو اون یکی اتاق خوابیدیم. تو اون یکی اتاق تخت دو تا تشک یک نفره داره برای همین اگر یکیمون ول بخوره اون یکی بیدار نمی شه اما تخت خودمون تشک دو نفره داره و همسر از ول خوردنهای من بیدار می شد هی. خلاصه دیشب گوش شیطون کر تونستم شش ساعت بخوابم. 

صبح تا همسر رفت پریدم تو انباری و از تو یخچال قارچ رو آوردم و یه سری لباس هم ریختم تو ماشین. ساعت نزدیک نه بود. دیگه به مامان زنگ زدم و مشغول کار شدم. لاندا جان دستور پیراشکی رو گفته بودی بگم،که اونی که ما درست می کنیم چیز خاصی نیست. قارچ و سیب زمینی و گوشت چرخکرده با پیاز و کمی سبزی معطر و رب و یکمی کچاپه. خمیرش رو هم من خمیر نون ترتیلا رو درست کردم و با قالب پیراشکی درستشون کردم. قالب پیراشکی رو مامان از ایران فرستادن. خیلی ساله ما این پیراشکی رو تو خونه درسته می کنیم و چون می شه از چند روز قبل درست کرد خیلی گزینه خوبیه. البته 

دست تنها برای من یکم سخت بود ولی دیگه انجام دادم. بعدم گذاشتمشون تو فریزر تا پنج شنبه تو سرخ کن سرخشون کنم. 

در حین درست کردن پیراشکی، بادمجونها رو هم کبابی کردم برای کشک بادمجون. می دونم باید سرخ کنیم بادمجون رو اما گفتم شاید کبابیش خوشمزه تر بشه. بعدش تموم ظرفهایی که می شد رو گذاشتم تو ماشین و بقیه رو هم تند تند با دست شستم. گاز رو هم تمیز کردم. رفتم پایین لباسها رو درآوردم از ماشین و لباس جدید ریختم دوباره. اومدم بالا و با اینکه اشتها نداشتم غذا خوردم و دیگه ولو شدم رو مبل. تازه می خواستم بخوابم که همسر گفت داره میاد. تا بیاد لباس اتو کردم یکمی. این وسطا کلی با مامان و خواهر جان حرف زدم. 

همسر رسید و دیگه من رو پا بند نبودم از خستگی. پا درد هم گرفته بودم اساسی. رفتم یک ساعت خوابیدم. نخوابیدما رسما بیهوش شدم. 

بیدار که شدم سرم خیلی یه جوری بود. چایی ریختم خوردیم و یکم بعد با همسر روکش مبلها رو پشت و رو کردیم که تمیز به نظر بیان  برای خونه جدید رویه هاشون رو عوض می کنم کلا. بعدش یه دفعه دیدم همسر می گه کشور دختردایی اینا هم اجازه ورود می ده از امروز و بیا هفته دیگه بریم اونجا.  این قیافه من بود. سریع به دختردایی جان مسیج زدم که دختر چیکار کردی تو؟ چرا بهش گفتی اخه؟ می دونه برای هفته دیگه برنامه سفر داریم. در اصل من می خواستم اول بریم پیش اونا و بعد بریم انگلیس که کلا نه کشور اونا و نه انگلیس توریست یا راه نمی داد یا قرنطینه می کرد و کلا برنامه عوض شد. خلاصه من از اینور داشتم خودم رو می کشتم و همسر از اونور نشسته بود دنبال بلیط می گشت  دختردایی بیچاره هم تازه فهمید چه گندی زده و پشت هم معذرت خواهی و چیکار کنم چیکارکنم راه انداخته بود. یعنی در کسری از ثانیه داشت گند می خورد به این همه برنامه ریزی. اما خدا رو شکر به موقع جمعش کردیم و به همسر گفتن اگر بیان سه روز باید قرنطینه بشین. حالا همسر کوتاه نمی اومد که. به هر بدبختی بود بلاخره بی خیال شد. اما من بعدش چنان حالت تهوعی گرفتم که نگو و نپرس. فک کنم از استرس بود البته. در نهایت هم دو بار حالم بهم خورد (گلاب به روتون البته). با یه حال زاری دراز کشیدم رو مبل و همسر برام چایی نبات آورد و یکمی بهتر شدم. اون وسطا دوست جان زنگ زده بود من نفهمیده بودم. زنگ زدم بهش که دیدم گریه می کنه هیچی سکته کردم دیگه من رسما. خیلی ترسیدم و تا بگه چی شده مردم. هیچی خانوم استرسی شده بود دوباره سر ماجراهای کارش.  نیم ساعت باهاش حرف زدم و ارومش کردم. می گه فقط تو می تونی منو آروم کنی، اینم شانس مایه بخدا  

الانم دراز کشیدم با کیسه آبگرم رو دلم. 

فردا هم وقت فیزیوتراپی دارم و به همسر نگفتم چون اگر بگم سرکار نمی ره. خودم با اتوبوس می خوام برم‌. برگشتنی تصمیم دارم بقیه خریدها رو بکنم. دلمه و کشک بادمجون رو هم فردا درست کنم. حمام هم برم و موهام رو فرفری کنم با موس که هم پنج شنبه صبح مصاحبه اس و هم برای شب باید موهام رو ببندم بالای سرم چون پذیرایی می کنم گرمم میشه یه وقت.

فعلا همینا.

مواظب خودتون باشید تا بعدا. 

توکل به خدا

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پست با لپ تاپ

سلاممممممم

دارم با لپ تاپ کارم پست می زارم چه کیفی می ده خدایی. البته من یه چند سالی میشه تایپ فارسی نکردم اینه که دارم جون می دم تا تایپ کنم  اما خوب کیف می ده 


جونم براتون بگه که اقا ما سبز نشدیم که نشدیم. اینطوری شد که تصمیم گرفتم مقصد رو به رم تغییر بدم. به پسر استاد هم پیغام دادم و گفتم که تصمیمم رو عوض کردم. راستش می ترسیدم صبر کنم و هی بلیط گرونتر بشه. این شد که بلیط هواپیما رو خریدم. همین الان به نسبت هفته پیش کلی رفته روی بلیطا، خدا رو شکر که خریدم.


اقا نشد با لپ تاپ ادامه بدم سختمه خیلی چون حروف فارسی رو نمی بینم هی اشتباه تایپ می کنم و هی باید درست کنم اصلا اعصابم نمی کشه  به ما نیومده راحت پست بزاریم، همون با موبایل می نویسم.

بله داشتم می گفتم بلیط هواپیما خریده شد و هتل هم رزرو شده. بی صبرانه منتظرم تا ۲۰ تیر بیاد. (مسافرتمون چند روز بعد از تولده)


برای روز تولد سه تا دوستامون رو دعوت کردم. سه تا زوج که دو تاشون هم فسقلی دارند یکی سه ساله و یکی چهارساله. باید برای اونا هم کادو کوچولو بخرم که سرگرم بشن. غذا هم قراره  کوکو سبزی، کتلت، پیراشکی گوشت، دلمه و بشقاب ژامبون و پنیر، سالاد و ماست موسیر باشه. پیش غذا هم میشه فینگرفودهای   پنیر و گوجه و یه چیزی که اینجا بهش می گن تپناد زیتون (یه چیزیه که بخوام بگم مثل دَلار می مونه بافتش و می زنن روی نون و می خورن خیلی خوشمزه اس).دیگه بادوم زمینی و بادوم هندی و چیس و این جور چیزا رو هم می زارم. کم نیست به نظرتون آیا؟ شیفت کاریم هم اون هفته ۱۱ صبح تا ۸ شبه.‌البته پنج شنبه که تولده رو اجازه گرفتم و شش تعطیل می شم. خوبیش اینه که صبح ها وقت دارم کارم رو بکنم. 

پیراشکی رو از قبل آماده می کنم و می زارم تو فریزر که یخ بزنه. چون می خوام تو سرخ کن سرخ کنم بهتره یخ زده باشه وگرنه خمیرش می چسبه به توریه سرخ کن. دلمه رو هم از قبل آماده می کنم، دلمه فلفل دلمه ایی منتها از این دلمه مینیاتوری ها. غذا رو اینطوری در نظر گرفتم که بتونن بزارن تو بشقاب و راحت بخورن چون ۸ نفریم (بدون بچه ها) و اینطوری لازم نیست پشت میز بشینن. 


اهان کیک رو هم سفارش دادم امروز. همون روز صبح احتمالا که می رم ژامبون و اینا بخرم اون رو تحویل می گیرم. بدبختی اینجاست ماشین هم ندارم لامصب. باید به دوست همسر بگم که همسر رو بکشونتش دفتر که من بتونم کارام رو بکنم. 


نوشیدنی هم که همجوره هست فقط باید آب میوه و نوشابه بگیرم. وای خدااااا کاش ماشین داشتم. بزنم خودمو بکشم با این تصمیمی که گرفتما. 

آقا در حین اه و ناله یادم افتاد خوب می تونم تاکسی بگیرم  والا این دیگه انقدر ضجه و مویه نداشت که. به سلامتی این مشکل هم حل شد 

دوشنبه عجیب

دوشنبه صبح ساعت ۸ و ده دقیقه وقت دکتر ستون فقرات داشتم. چقدرم اعصابم خرد شد تا رسیدیم بماند. پشت ریل قطار یه ده دقیقه ایی گیر کردیم و آخرم باز نشد که نشد، دیگه مجبور شدیم دور بزنیم بریم از یه راه دیگه که پنج دقیقه هم دیر رسیدیم. تا البته رفتم تو مطب مریض قبلی اومد بیرون. دکتر معاینه ام کرد و گفت که وضعت چقدر خرابه دختر، همه مهره هام بینش گرفته بود. دیگه کار رو شروع کرد و کلی هم سخت بود با ماسک. بعدش گفت تا دو روز درد داری و مسکن بخور.

از اونجا با همسر رفتیم قهوه خوردیم و یه دونه نون شکلاتی گرفتیم و نصف کردیم. یکمی هم خرید کردیم مثل گوجه و گیلاس و نون همبرگر و... اومدیم خونه. همسر رفت سرکارش و منم چایی ریختم و با مامان اینا حرف زدم. همون موقع به مامان گفتم انگار دلم یه جوریه. نمی تونستم بگم چه جوری ولی یه طوری بود. دیگه ساعت ۱۱ شد و من رفتم سرکار. خوب بود و خلوت بود برای یه دوشنبه. چون شیفتم ساعت ۱۱ تا ۸ شبه، ساعت ناهاریم یک بود. از دوازده به بعد هی احساس کردم دارم ضعف می کنم، یخ کرده بودم، دلم شروع کرد درد گرفتن و حالت تهوع هم اومد سراغم. همسر گفت حتما گرسنه شدی و شروع کرد تند تند همبرگرها رو درست کردند ولی هی من بدتر بدتر می شدم. هیچی هم تو دلم نبود ولی انقدر حالم بد بود که افتاده بودم کف دستشویی و نمی تونستم پاشم. همسر کمکم کرد و بردم تو پذیرایی رو مبل یکم دراز کشیدم. دیگه ساعت ناهار هم شده بود. ولی هر کاری کردم نتونستم چیزی بخورم. یکم شربت نعناع خوردم و رو مبل دراز کشیدم یه نیم ساعت. حالت تهوع رفته بود ولی خوب دلم درد می کرد. زنگ زدیم به دکتر و  فهمیدیم که تا چهارشنبه تعطیل بود. نگران کارم هم بودم چون شیفتم یازده تا هشت بود و خیلی روش حساسن نمی خواستم غیبت کنم. 

خلاصه با هر بدبختی بود با کیسه آبگرم به بغل نشستم پشت میز و کار رو شروع کردم. ولی به مسئولم پیغام دادم و گفتم که حالم اینطوری که اگر دوباره اونطوری شدم در جریان باشه. خدا رو شکر یه جوری کار کم بود که خودم تعجب می کردم چطوری ممکنه دوشنبه باشه و انقدر سوت و کور باشه. تا هشت هم بخیر گذشت و کار رو تموم کردم. ولی کل روز هیچی نخوردم و برای منه شکمو واقعا عجیب بود.

دیروز هم که بیدار شدم صد در صد خوب نبودم ولی خیلی بهتر بودم. برای اینکاه به غذا خوردن تشویق بشم ناهار زرشک پلو گذاشتم با سیب زمینی سرخ کرده که جاتون خالی خوشمزه ترین زرشک پلویی شد که تا حالا پختم. 

عصری هم رفتم یکم نشستم تو آفتاب که کلی کیف داد. ساعت ۸ هم که کار تموم شد یه چیز کوچولو خوردیم و قسمت ده دراکولا رو دبدیم. بعدم فینال یه مسابقه کیک پزی رو دیدیم و دیر شد تا بخوابیم. 

برنامه مسافرت لندن در هاله ایی از ابهام به سر می بره. هتل رو رزرو کردم البته با کنسلی تا لحظه آخر. ولی الان کشور ما جز لیست سبز نیست برای همین بعد از ورود به لندن باید قرنطینه بشیم‌. پسر اسناد لندن زندگی می کنه. دیروز بهش پیغام دادم و پرسیدم. گفت تا دوشنبه صبر کن چون قراره آپدیت بشه لیست کشورها. امیدوارم بیایم تو لیست سبز.‌ 

انقدر نشستم فکر کردم اگر لندن نشد چیکار کنم که داشتم خل می شدم که یه دفعه یاد رم افتادم. بلیطش گرونتره و مسیر طولانی تر ولی خوب بلاخره جایگزبن پیدا کردم. تا خدا چی بخواد دیگه. 


آفتاب جان

سلاممممممی گرم از طرف یک ویرگول بیزی و بی معرفت


آقا من نه کاری خاصی می کردم و نه جایی خاصی می رفتم که ننوشتم اما به شدت بی حوصله بودم،حتی شاید بشه افسرده

من واقعا واقعا به آفتاب حساسم، وقتی مدت زیادی آفتاب نیست پژمرده می شم

حالا بعد از تقریبا یک ماه بارندگی و هوای ابری و دلگیر بلاخره از دیروز آفتاب خانوم تشریف آوردن و دل منو شاد کردن

یه طوریم که احساس می کنم پوستم به گرما و آفتاب احتیاج داره اصلا

چه می دونم والا، چیم به آدمیزاد رفته که این یکی بره 


الان دو هفته اس که رستورانها دوباره باز شدن اینجا. این شد که هفته پیش جمعه رزرو کردیم و رفتیم رستوران. چون سرد بود تو نشستیم. البته اول رفتیم تو تراس و تست کرونا دادیم و بعدش که منفی شد اومدیم تو.انقدرم خوردم که داشتم می ترکیدم واقعا

شنبه صبح هم رفتیم به خونه سر زدیم که هیچ کاری نکرده بودند، یعنی کاری که ملموس باشه و ما بتونیم ببینیم انجام نشده بود. یکم سرک کشیدیم و چون طبق معمول جیشمون گرفته بود بدو بدو رفتیم سمت مرکز خرید که بریم دستشویی. بعدم رفتیم ناهار خوردیم و رفتیم خرید و اومدیم خونه. اما من خوب نبودم همش دلم سنگین بود. یکشنبه هم هیچ کار خاصی جز تنبلی نکردیم. دوشنبه هم که تعطیل بود و اون رو هم به استراحت و دیدن فیلم گذروندیم. برای بار چندین بارفیلم آپارتمان (مال سال ۱۹۶۰) رو دیدیم که ما عاشقشیم. کلا ما هلاک فیلم های جک لمون هستیم.


دو هفته پیش یه فایل ورد برام فرستاد شرکت مربوط به ارزیابی شغلی سالی که گذشت. بعد گفته بودند نقاط قوت خودتون رو تو قسمت اول بنویسید. قسمت دوم نظر مدیر مسئول بود و قسمت سوم حقوق و مزایای جدید. منم دیدم اصلااااا مجال خجالت کشیدن و رودربایستی کردن نیست و کلی از خودم تعریف کردم. به همسر می گم دیگه کار از دست و پای بلوری  هم گذشته دیگه با این تعاریف  والا خوب شما باید بگید در من چه نکات خوبی می بینید نه من که از خودم تعریف کنم. چند جا البته سرچ کردم و خوندم که ببینم درستش چیه که همه جا گفته بودن خجالت رو بزارید کنار و از خودتون تعریف کنید. حالا ببینم حقوقم رو اضافه می کنند یا نه والا با این جواهری که گیرشون اومده باید حقوقم دوبرابر بشه حداقل . زمان ارزیابی منم هفدهم این ماهه تا خدا چی بخواد. اگر حقوقم خوب زیاد بشه می  رم یه ماشین بر می دارم حتما.


اون پول بیمه رو یادتونه گفتم هی منتظرم بریزن؟ همون که مال شرکت قبلی بود. آقا دیروز که کلا من سرخوش بودم بخاطر آفتاب،حدودای ساعت سه بود دیدم ایمیل اومد از بانکم.فکر کردم مال پولیه که صبح جابه جا کردم ولی بازش کردم با این حال و اول عددش رو دیدم و قیافم دقیقااااا اینطوری شده بود  بعد اسم واریز کننده رو دیدم که نوشته بیمه. یه جوری از جام پریدم که همسر که تو اتاق با هندزفری تو گوشش تو جلسه بود صدا رو حس کرده بود، بعدم عین چی در اتاق باز کردم پریدم تو و همسر بدبخت که در حال سکته بود از ترس رو با نشون دادن عدد واریزی کلی خوشحال کردم.  عددش همونی بود که آرزو می کردم ولی اصلاااااا امیدوارم نبودم. یعنی یه جوری رویایی بود واقعا. دیگه آفتاب که بود، پولم اومد به حسابم، شد نور علی نور.نمی تونستم تمرکز کنم رو کار دیگه. 

ساعت ۵ هم در حین قر دادن با آهنگ پاشدم حاضر شدم که بریم تست کرونا بدم و بعدم بریم رستوران. قشنگ از قیافه همسر معلوم بود چقدر خوشحاله که من از اون حال بی حالی و افسردگی در اومدم. آخرشم بهم گفت از الانت باید فیلم بگیرم برای وقتایی که اون گوشه مبل کز می کنی  شب خوبی هم بود جاتون خالی. تو تراس نشستیم و بعد از مدتها کلی خندیدیم. 


امروزم رفتیم کشور دوست و همسایه گردش. البته به دوست جان نگفتم چون واقعا دلم می خواست با همسر بدون دردسر بگردیم. دوست جان بیاد با دختر کوچولو میاد و واقعا با بچه خیلی سخته و ما هم که بعد از مدتها می رفتیم گردش اینطوری می خواستم راحت باشیم. ناهار هم از قبل جا رزرو کرده بودم و سالاد و پیتزا خوردیم. فقط جایی که نشستیم آفتاب نبود و من کلی حالم گرفته شد. البته جا تو آفتابم بود اما همسر گفت نه گرممون میشه. آفتابش البته بی جونم بود. اما خوب خوش گذشت. بعدش ولی برای چایی رفتیم یه جا که همسر تو سایه بود و من تو آفتاب و کلی خوب بود. آهان همون اولش رفتیم یه جا تست دادیم و پاس ۲۴ ساعته کرونا گرفتیم و دیگه راحت گشتیم و رستوران رفتیم.

ساعت چهار و نیم هم قرار داشتیم برای آشپرخونه که دیگه آخرین اصلاحات انجام بشه و بره برای ساخت. شیر آب رو عوض کردیم.سنگ رو دوباره چک کردیم. کابینت زیر ظرفشویی رو چک کردم اونی باشه که می خوام. دستگیره ها رو عوض کردیم و طلایی کمرنگ کردیم که روی مشکی خودش رو نشون بده حسابی. و خلاصه یه ساعتی اونجا بودیم. سر درد داشتیم می مردیم. خیلی خسته شده بودیم. تموم که شد کارمون سریع گازش گرفتیم سمت خونه. تو راه به مامان اینا زنگ زدم حرف زدیم یکم. یه دفعه دیدیم وای کارواش خلوته ، سریع پریدیم تو. حالا از خستگی در حال غش بودیما ولی انگار دیگه بی حس شده بودیم، عین این آدم کوکی ها شده بودیم. ماشین کارش تموم شد همونجا تو محوطه پمپ بنزین ماشین رو دوتایی تند تند خشک کردیم. من بدنه رو و همسر شیشه ها رو. پیرهن هم تنم بود همش حواسم بود دولا نشم مردم مستفیض بشن 


اینو یادم رفت بگم دفعه پیش که خونه دوست همسر بودیم خانومش گفت تا حالا منو با موی فرفری ندیده (اونطوری که موس می زدنم و کل موهام فرفری می شن) گفتم حتما دفعه دیگه که قرار شد همو ببینیم فر می کنم.دیگه دیشبم موهام فر بود. همون اول تا منو دید خانومش پرید منو بغل کرد و کلی ذوق کرد و گفت وای عاشقتم  بعدم آقای دوست کلی ذوق کرد برام. یه همسر می گم والا اگر می دونستم انقدر ذوق می کنن زودتر فر می کردم موهام رو براشون  


خلاصه که در حال حاضر له و لورده دارم می نویسم براتون. منتظرم فوتبال تموم شه بریم بخوابیم. فردا هم احتمالا ناهار کباب مایتابه ایی درست کنم. خیلی دلم جوجه کباب می خواست ولی یادم رفت صبح امروز مزه دار کنم مرغ رو. آهان صبحم گفتم پاشم نون پزم یکم یکشنبه مون رنگ بگیره و عوض بشه. 


جواب اون تستی که برای رسمی شدن داده بودیم اومد. دقیقا اولین دوشنبه بعد از واکسن اومد. ولی یادم رفت بنویسم. دو امتیاز کم آوردم و قبول نشدم. جوابش ساعت شش و نیم عصر اومد. خیلی حالم بد شد خیلی. گفته بودن می تونید درخواست تجدید نظر بدید که منم همون شب متنش رو آماده کردم. کلی هم گریه کردم. فرداش همش دعا می کردم کسی نپرسه ازم که چی شد. اما مسئولم پرسید و منم با خجالت گفتم که اینطوری شده و قبول نشدم. اونم گفت خود اونم یه امتیاز کم آورده و قبول نشده. اینو که گفت شد آب رو آتیش. والا من نه ماه بود تو این حیطه شروع به کار کردم، اینا که پیر این کارن نتونستن دیگه واقعا حرجی به من نیست. 


همین دیگه. مراقب خودتون باشید و ویرگول بی معرفت رو هم دوست داشته باشید لطفا کماکان 

فرز و بی حال

زود اومدم بنویسم به نسبت همیشه که فاصله نیفته دوباره

حقیقتا تا چهارشنبه طول کشید تا دوباره سرپا بشم بعد از اون ضعف و مریضی واکسن.

خدا رو شکر فقطم سه روز رفتیم سرکار که خوب حتی فکرشم قشنگ بود خداییش. 

چهارشنبه و پنج شنبه همسر رفت کمک دوستش که جلوی در خونشون رو درست کنند.حالا نه این بلد بود و نه دوستش ولی خوب آقای دوست اصرار داشت که خودشون انجام بدن. 

خلاصه پنج شنبه صبح پاشدیم و صبحانه خوردیم و همسر کارهاشو کرد و رفت و منم یه فسنجون کپل بار گذاشتم و افتادم رو کاناپه ولوووووو. هیچ کاری هم نکردم فقط استراحت کردم‌. ساعت سه و نیم بود همسر اومد و ناهار خوردیم و یکم خوابیدیم و بقیه روزم به ولوشدگی گذروندیم. 

جمعه قرار بود بریم هلند با دوست جان. یه شهری که نزدیک بود و یکم بگردیم (واکسن زدیم شاخ شدیم). دیگه ده بود اونا اومدن و ماشین خودشون رو گذاشتن دم خونه ما و با ماشین ما رفتیم‌. تو راه هم خوب بود و کلی حرف زدیم. شهر مقصد هم خوشگل بود ولی خیلی شلوغ بود. من و همسر ماسک زدیم ولی بقیه مردم کم و بیش نداشتن ماسک. دوست جان هم اولش زد ولی بد درآوردش. همه رستورانها هم پر. چون فقط تو تراس می تونی بشینی قیامت بود. ما هم رزرو نکرده بودیم اما شانسی یه جایی گیر آوردیم و باز هم شانسی همبرگر خیلیییی خوشمزه ایی خوردیم. بعدشم اونجا پر از مغازه های خوشگل کوچولو بود که من یه گردبند خیلی خو شگل خریدم. دلم می خواست تو همه مغازه ها برم ولی خوب چون دوست جان دختر کوچولو داره یکم سخته.


قسمت بالا رو سه شنبه نوشتم که بعد تلفن زنگ خورد و نشد بنویسم. 

امروز هم همسر رفت دفتر و من تنها و دلشکسته مونده بودم. همسر از خونه می ره بیرونا انگار روح از خونه می ره. اینه که پیشاگ وقتی می گه همسرش که نیست انگار صد نفر نیستن درست می گه. خلاصه به تنهایی نشستم پای کامپیوتر و کار کردم و هی وسطاش پاشدم خونه رو جمع کردم که بچه رو بزنم یه جارو بکنه. بعد گردگیری کردم. دستشویی و توالت رو شستم. اونجاهایی که نمی شد رو با دست دستمال ضدعفونی کشیدم. این وسطا هم تند تند ایمیل هام و تلفنها رو جواب می دادم. ناهارم انقدرم بی حوصله بودم آش رشته خوردم. بعد از ناهار سطل آشغالم بردم تو حموم شستم دیگه کمرم داشت می شکستا. خدا رو شکر کار خلوت بود و گرنه می مردم. یخچالم تمیز کردم و شستنی ها رو هم گذاشتم تو ماشین و ماشین ظرفشویی رو هم روشن کردم. 

دیگه تا رفتم زنگ تفریح، همسر هم رسید و با هم قهوه خوردیم . این وسطا با مامان جان هم حرف می زدم تازه، کلا از برق نمی شد کشید منو امروز  یه دفعه یادم افتاد باید تازه یاد خواهر جان بندازم که برای فسقل وقت دکتر بگیره. اونم انجام دادم. 

اما بعدش واقعا لو باطری دادم و هر چی همسر پیشنهاد داد خوشحالم نکرد. اما بلاخره خوردن سوسیس پنیری برای شام و وعده رفتن به رستوران جمعه شب یکم بهترم کرد. یه چند قسمت سریال دیدیم البته قسمتهاش ۲۰ دقیقه ایی هست و بعدش همسر با برادرشوهر صبحت کرد نزدیک یکساعت.‌منم اون وسطا هی یکم حرف زدم و رفتم و دوباره برگشتم. چون فقط تصویری حرف می زنن، من یکجا نشستن برام سخته و پشتم سریع درد می گیره. 

فعلا هم همینا

اهان دوست همسر که همکارش هم هست امروز بهش پیام داد که میاین جمعه شب بریم  سینما  و این دقیقا قیافه من بودا. انگار کرونا تموم شه. بعدشم که همسر گفت نه اون تازه پرسید چرا خوب  همسر هم گفته بود به نظر ما هنوز زوده برای سینما رفتن. حالا چه فیلمی؟The Father، نه که کم نزده می رقصیم بریم این فیلم رو هم ببینیم دیگه احتمالا من از شدت اشک آب بدنم خشک می شه.‌ گفتم براتون که من مدلم دقیقا عینه  اون موجوده  تو سرندپیتی که گریه می کرد سیل می اومده. یعنی شروع دست خودم بند اومدنش دست خداااااا. 


آقا یه نظر سنجی هم بکنیم.‌تولد همسر نزدیکه و من مثل .... تو گل گیر کردم. همسر ۴۰ ساله می شه به امید خدا. چند تا ایده دارم یکی خرید یه ماشین کافه خیلی خفن که همسر خیلی دوست داره. یکی دیگه سفر به لندن چون هنوز نرفتیم و خیلیییی هر دو دلمون می خواسته همیشه بریم. گفتم یکم سفر رو لاکچری کنم و به عنوان کادو تولد بدم به همسر. شب تولدم نمی دونم بگم دوستامون بیان یا دوتایی بریم یه رستوران دلبر.کلا به همفکری خیلیییی نیاز دارم. برم دیگه. 

 مواظب خودتون باشید و سلامت بمونید. 

وای بر واکسن زدگان

سلام دوستای گلم

ببخشید طول کشید تا کامنت ها رو تایید کنم. گفتم یه دفعه تو یه پست توضیح بدم

سه شنبه ساعت پنج و نیم اونجا بودیم و بعد از کنترل کارت شناسایی و تایید قرارمون فرستادنمون طبقه بالا و چون من و همسر با هم بودیم یه شماره بهمون دادند. خانوم دکتر گوگولی مهربونی اومد و ما رفتیم تو اتاق. یه صندلی اضافه هم آورد و اول با همسر شروع کرد. سوال پرسید که مریضی خاصی چیزی نداری و اینا و بعد توضیح داد نوبت دوم واکسن هشت هفته دیگه اس و باید سر وقت بیایم. بعد همینا رو از منم سوال کرد و برای منم توضیح داد. بعد از اون رفتیم یه اتاق دیگه و اول پرسید راست دستید یا چپ دست (به دست مخالف می زدن چون). اول مال همسر رو زد و بعد مال منو. مال همسر اصلا درد نداشت ولی من همین که زد دردم اومد. بعدم گفت باید ۱۵ دقیقه تو سالن مجاور بشینیم و بعد می تونیم بریم. اهان بمون گواهی زدن واکسن دوره اول رو هم داد.

نشستیم ۱۵ دقیقه رو بعد رفتیم داروخانه که پاراستامول (استامینوفن) بگیریم. یه دارو خانه همون نزدیکی رفتیم که اندازه یه فروشگاه بزرگ بود. یکم گشتیم و ذوق کردیم و قرص خریدیم. زنگ زدیم غذای چینی سفارش دادیم و سر راه اونم گرفتیم و رفتیم خونه. این وسط هم با همه اس ام اسی و تلفنی در تماس بودیم و خبر واکسن زدن رو می دادیم. 

رسیدیم خونه هم شام خوردیم و مرداک دیدیم و نزدیک نیم ساعت یا بیشتر با مامان اینا تصویری حرف زدیم و بعدش زود خوابیدیم. قبلش هم قرص خوردیم البته. 

چهارشنبه صبح بیدار شدیم و اوکی بودیم. همسر گفت بیا استفاده کنیم و نریم سرکار. اینطوری یکم استراحت می کنیم. من ولی دلم می خواست کار کنم اما همسر که اینطوری گفت گفتم حالا هی نگم نه. خلاصه ایمیل دادیم که نمی تونیم کار کنیم و یکم تو تخت موندیم و بعدش پاشیدیم صبحانه خوردیم. بعد از صبحانه من احساس کردم حالم خوب نیست زیاد و دستم هم درد گرفته. همسر هم یکم بی حال شده بود. رفتیم دراز کشیدیم و خوابمون برد. ساعت نزدیک ۱۲ بیدار شدیم و نگم براتون از درد بدن و سردرد. اصلا یه جوری درد داشتیم که باورمون نمیشد همون چند ساعت پیش خوب بودیم. با بدبختی قورمه سبزی داغ کردم و برنج گذاشتم و سالاد. ولی اصلا نتونستیم بخوریم. قرص خوردیم و برگشتیم تو تخت. انقدر حالمون بد بود که نمی تونستیم بشینیم رو مبل. من تا ۵ دقیقه می شستم می لرزیدم. طرفای عصر بدترم شدیم. من لرز گرفتم و همسر تب سی و هشت و نیم. اهان همون سمت ظهر با دکتر حرف زدم تلفنی و گفت فقط همون مسکن رو بخورید و استراحت کنید و مایعات زیاد بخورید تا بهتر بشید.هیچ مسکن دیگه ایی مثل بروفن و اینا نباید بخورین. سرتون رو درد نیارم اون شب مردیم و زنده شدیم. پنج شنبه یکمی بهتر بودیم ولی بازم بی حال و بی جون یه گوشه افتاده بودیم اما سردرد قطع شده بود. زنگ زدم دکتر و برای جمعه رو هم استعلاجی داد. کلی آب می خوردیم ولی هیچ اشتهایی برای غذا نداشتیم اصلا. جمعه همسر خیلی بهتر بو د ولی من حالت تهوع داشت می کشتتم. مجبور هم شدیم بریم به خونه سر بزنیم چون جای دستگاه تهویه رو ما خواسته بودیم عوض کنن و باید حتما می رفتیم اونجا. رفتیم و چقدرم سرد بود.‌ منی که ۱۲ گشنمه همیشه ساعت ۳ بود هیچی نخورده بودیم و گشنمم نبود. درد دستم خیلی اذیت می کرد البته هنوزم هست و کبود شده. برگشتنی به فاصله یه ربع از خونه جدید یه رستوران هست وسط راه که بین کوه و جنگله و عین رستورانهای درکه اس.دیدیم بازه و رفتیم همونجا. نشستیم یکم تو آفتاب ولی خنک بود. غذا خوردیم و از هوا لذت بردیم. بعد از چند وقت خیلی خوب بود. بعدشم رفتیم یه جا کار داشتیم و از اونجا هم خرید کردیم و اومدیم خونه. ولی من دیگه می لرزیدم از ضعف و خستگیا. پام به وضوح می لرزید. یکم چایی و زولبیا خوردیم تا بهتر شدم. 

شنبه هم صبح بیدار شدیم بهتر بودیم. رفتیم خرید کردیم چون دوست جانم شب قرار بود بیان. البته با پسرخاله اش و دوست دخترش. منم گفتم مرغ تو فری و دست پیچ درست کنم. دیگه خرید کردیم و اومدیم. باز همون طوری ضعف کردم. تند تند همه چی رو جا به جا کردیم. مرغ رو تمیز کردم و شستم و گذاشتم تو آب و نمک و دیگه رفتم نشستم‌. داشتم می مردم. همسر پیشنهاد داد ناهار ساندویچ سوسیس بخوریم، منم سریع انداختم توپ تو زمینشو و گفتم اگر تو همه کارش رو می کنی قبول. همسر بیچاره هم که کلا با آشپزخونه و آشپزی میونه خوبی نداره قبول کرد. منم هی اذیتش می کردم و می خندیدم. غذا رو حاضر کرد و خوردیم و من بعدش خوابیدم به ۴۵ دقیقه. ولی بعدش که پاشدم حالم خیلی بد بود. یه جوری بودم انگار می خواستم همش از حال برم. با این حال کارای مرغ رو کردم و دورش سیب زمینی و هویج ریختم و کفشم پیاز چیدم و مرف هم حسابی زعفرون و ادویه زدم و رفت تو فر. می خواستم دست پیچ درست کنم که اول رفتم گوشیم رو چک کردم دیدم پسرخاله و دوست دخترش نمیان. منم دیگه درست نکردم دومین غذا رو. همون مرغ برای ما ۴ تا بس بود. تند تند دستشویی رو شستم و همسر کمک کرد میز رو چیدیم و خودمم فقط باید کفش می پوشیدم و لباس عوض می کردم. پنج و چهل بود اومدن و تا نه هم رفتن. خیلی باهاشون می خندیم و خوش می گذره.برای دختر کوچولوشون هم یه مسواک برقی السا خریده بودیم. که خوشش هم اومد. البته قبلش از مامانش پرسیده بودم و بعد از کلی کش و قوس که نه گرونه و نمی خواد راضیش کرده بودم که بخرم. 

اونا رفتن و تند تند ماشین و خالی کردیم و من پرش کردم و همسر غذاها رو جا به جا کرد. نزدیک دوازده هم خوابیدیم. 

امروز دوباره خوب نیستم نمی دونم چرا. فک کنم دیگه اون آدم سابق نشم  شبم مهمونیم خونه دوست همسر برای باربکیو. امروز هوا خوبه و اونا پشت خونشون چند هکتار زمین خوشگل و سبز دارن. امیدوارم بهتر بشم. بدم میاد اینطوریه حالم. کاش دستم خوب بشه زودتر. 

این هفته خدا رو شکر ۳ روز بیشتر سرکار نمی ریم. پنج شنبه و جمعه تعطیلیم. برم یه چایی بزارم با زولبیا بخوریم. مواظب خودتون باشید. ما یه واکسن زدیم این شد وای به اینکه ویروس رو بگیریم دیگه. مواظب خودتون باشید.

آهان اینم بگم که واقعا ری اکشن هر کسی در مقابل واکسن فرق می کنه. استاد که زد حتی سرش هم درد نگرفت. پسرش هم زده هیچی به هیچی. منشی دکتر به من گفت که فقط دستش درد گرفته بود. ولی خوب ما؟  اینم شانس مایه. خلاصه که تو واکسن زدم به کمی شانس یا معجون  فیلیکس فیلیسیس   نیاز دارید 

و بلاخره اومد

ببخشید اگر دیر خبر دادم

شوک خبر اون روز طوری بی جونم کرده بود که خودم واقعا تعجب کردم

از قرار معلوم برادرجان یه دوهفته ایی بود که درگیر شده بود. از همون دو هفته قبلش گلوش خیلی کم درد می کرد ولی خوب علائم دیگه ایی نداشته. تا اینکه به شدت بی حال و خسته می شه و می ره دکتر و تست می ده که جواب مثبت میشه.اما دکتر بهش می گه که احتمالا دیگه الان اخرای دورت هست و پنج شنبه دوباره تست بده که تست پنج شنبه منفی می شه و دیگه هیچ علائمی هم نداشته. مامان و بابا الهی شکر درگیر نشدن یا اگرم شدن بی علامت بودند. اما خوب احتیاط می کنن و کسی رو اصلا نمی بینن. حتی فسقلی خواهر جان رو.

و بلاخره رسید اون روز  بله فردا منم و همسری می ریم واکسن بزنیم. به قول شوهر خواهر جانمان کارمون به کجا کشیده که از زدن واکسن خوشحال می شیم. دوز اول رو فردا و دوز دوم رو دو ماه دیگه می زنیم. اگر مسئله خونه و پول جمع کردن برای اون نبود بعدش حتما بدو بدو می رفتم می دیدم مامان اینا رو. اما موعد تحویل خونه نزدیکه و نمی تونیم ریسک کنیم. چون یه سفر کوچیک بریم و بیایم هیچی خرج نکنیم سه تا چهار هزار تا خرج میشه که در شرایط فعلی خیلی کار عاقلانه ایی نیست. اینه که فعلا صبر می کنیم تا ایشالا شهریور یا مهر ببینیم شاید یه فرجی بشه. 

امروز هم رفتیم خرید که دیگه یخچالمون شده بود عین کمد. خالی خالی بودا. رفتیم کلی خرید کردیم که اگر این چند روز آینده بعد از واکسن حالمون بد شد بتونیم حداقل چیزی بخوریم. هر چند امیدوارم که هیچیمون نشه واقعا. ولی ترسناکه. آدم همش می شنوه از این ور و اونور که چند نفر بعد از واکسن مردن. والا گرفتاری شدیم این وسط.

از قرار معلوم هر سال تو ماه آوریل شرکت یه ارزیابی انجام می داده و بعد پاداش می داده. امسال از شانس من تا الان که از ارزیابی خبری نشده. قراره از بیمه شرکت سابق هم پول بهم بدن که اونم لنگش هواست و از کی من دارم پیگیری می کنم ولی هیچ خبری نیست. الان گفتن اوایل می (امروز سوم می هستش) حالا ببینیم کی می دن دیگه. 

برم فعلا، خیلی خوابم میاد. پاهام خیلی درد می کنه. به همسر می گم واکسن نزده بدن درد من شروع شد