همچنان مریض

به حول و قوه الهی من همچنان مریضم، قدرتی خدا هر روز هم بدتر از روز قبل

دوشنبه که رفتم دکتر گفت احتمال زیاد کروناست ولی هیچ کارخاصی دیگه براش نمی کنن و دارو داد و گفت استراحت کن تا پنج شنبه هم سرکار نرو. 

خوب من سه شنبه هم خوب نبودم زیاد اما چهارشنبه خیلی بهتر شدم. پنج شنبه دوباره دیدم ای بابا تازه بینیم گرفت و ضعف شدید دارم. با دکتر تماس گرفتم گفت صد در صد کروناست. دوباره تا پنج شنبه مرخصی استعلاجی داد و گفت فقط استراحت کن. جمعه بدتر شدم و امروز از گلودرد دارم می میرم. 

اصلا نمی دونم چرا اینطوریه این مریضی، سر و ته داره می ره. 

یه دستگاه آبمیوه گیری هم خریدم از آمازون و الان سه روزه آب پرتقال براهه. چقدر خوبه خدایی، کاش زودتر خریده بودم. از دو تا پرتقال یه لیوان پر آب می گیره. 

ادامه پست قبل رو حتما باید بنویسم، ببخشید دیر شد. به محض بهتر شدن می نویسمش.

و آما تولد و سفر

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بعد از مرخصی

خوب ما جمعه غروب بود که رسیدیم 

همه چی خوب بود و حالا یه پست جدا می زارم و همه چی رو می نویسم فقط الان مشکل اینجاست که مریض شدم

دقیقا همین امروز صبح که از خواب بیدار شدم گلوم درد می کرد، البته که همون نصفه شب تو خواب حس گلو درد داشتم. خدا بخیر کنه اون دفعه که این حس رو داشتم کرونا گرفته بودم. 

به تیم لیدرمون مسیج زدم که من مریضم و نمیام، باید برم دکتر.

امروز یه عالمه برنامه داشتیم که محبور شدیم همرو کنسل کنیم.

امیدوارم فردا دکتر باشه تا راحت بتونم برم، حوصله دربه دری ندارم. بدتر از اون همسر دندونش شکسته و فردا باید بره بکشه اونو و خوب منم حتما باید همراهش برم. 

دلم ماکارونی می خواد، یه ماکارونی چربی و چیلی با ته دیگ نون لواش.

دبیر کل یا شکم؟ مسئله این است

الان حدودا یک ماهه که دبیرکل دپارتمان ما عوض شده. 

سه هفته پیش یه ایمیل از رییس بخش اومد که چهارشنبه دبیرکل می خواد بیاد کشور ما بازدید. (شرکت ما تو سه تا کشور شعبه داره و دبیرکل توی یکی از این دفاتر در کشور همسایه ست) . اعلام کردن حضور همه الزامیست و هیچ کس نباید از خونه کار کنه (بسته به پست اشخاص می تونیم یک، دو یا سه روز دورکاری داشته باشیم، خیلی از بخش ها هم اصلا ندارن دورکاری و حضورشون باید همیشگی در دفتر باشه. من دو روز در هفته می تونم دورکاری انجام بدم) 

سه شنبه اش بود که دوباره ایمیل زد که نه نمیان ایشون و اگر خواستین برنامه دورکاریتون رو برگردونید به قبل. دو هفته هیچ خبری نبود تا سه شنبه هفته پیش. 

ما تا چند هفته پیش معمولا دوشنبه و جمعه از خونه کار می کردیم، بعد یه دفعه مجبور شدیم دوشنبه بریم سرکار دیدیم بد هم نیست همچین. 

خلاصه هفته پیش گفتیم دوشنبه و سه شنبه و پنج شنبه می ریم دفتر و چهارشنبه و جمعه از خونه کار می کنیم. که یهو فرت سه شنبه ایمیل اومد که دبیرکل فردا میان و همه باید بیاین دفتر. کلی حرصم گرفت و عصبانی شدم ولی خوب کاریش نمی شد کرد.

 برای چهارشنبه با همکارا قرار گذاشتیم کلی چیتان پیتان کنیم، البته بیشتر محض خنده بود ولی هم فال بود و هم تماشا. 


من یه پیراهن سبز تیره پوشیدم با کفش پاشنه بلند مشکی، آرایش و موهام هم مثل همیشه. خوب به غیر از کفش پاشنه بلندم، که البته زمستونا نیم بوت پاشنه بلند می پوشم، چیزی عوض نشده بود تو تیپ من ولی پسرا کت و شلوار پوشیده بودند و واقعا تغییر کرده بودند. کلی هم خندیدیم، هر کی می اومد تو دفتر کلی مسخره بازی می کردیم. 

آهان برای شوآف، دو تا مانیتور ۶۰ اینچ هم گذاشتن دو طرف سالن که مثلا لایو وضعیت انجام کار رو نشون می داد، که بماند که این مانیتورها چون به کامیپوتر وصل بودند، هر ۱۵ دقیقه یه بار می رفتن رو استند بای (این برای همه کامپیوترهای شرکت یکسان تعریف شده و امکان تغییر هم نیست) و تمام روز من و تیم لیدرمون بین این دو تا مانیتور در حرکت بودیم. من موس وایرلسم رو وصل کردم به اونی که نزدیک ما بود و کنترلش می کردم ولی اونی که اون سر دفتر بود رو باید می رفتیم سراغش. 

در نهایت هر چی ما صبر کردیم تشریف نیاوردن، رئیس بزرگه هم مثل مرغ پرکنده همش در حال رژه رفتن بود. ساعت شده بود دوازده و هیچی به هیچی.


می دونید دیگه که ما ساعت کاریمون خیلی فیکسه و اصلا شوخی بردار نیست. برای ناهار یه گروه ساعت ۱۲ می رن و برمی گردن و بعد گروه بعدی ساعت ۱۳ می رن. منم که عمرا سرم هم بره وقت ناهارم رو از دست نمی دم. این شد که با بچه ها راه افتادیم بریم سمت رستوران شرکت و تو  راه مدیر بزرگه همچنان می رفت و می اومد و به ما هم گفت نوش جان و ما رفتیم. از اونجاییکه من و تیم لیدر باید مانیتورها رو چک می کردیم، اون موند تا من برم ناهار بخورم و بیام تا اون بنده خدا بره (معمولا با ما ناهار می خوره). من ساعت دوازده و نیم برگشتم که اون بره که گفت دبیرکل همین پنج دقیقه پیش اومد و رفت. کلی خندیدم که آخرشم وقتی اومد که نصف بیشتر دفتر خالی بود و همه رفته بودن ناهار.


حدودا ساعت ۴ بود که رییس بزرگه داشت پرینت می گرفت که من بهش گفتم آخرم نشد جناب دبیرکل رو ببینیم. برگشت گفت شماها بین شکم و دبیرکل شکمتون رو انتخاب کردید. و این قیافه من بود  منم بدون ذره ایی معطلی و در کمال ارامش و در حالیکه راهم رو می کشیدم و می رفتم به سمت میزم گفتم ما برای کار کردن به انرژی احتیاج داریم نه به دبیرکل و اونم برگشت گفت بله خوب درسته. 

مرتیکه یه کاره، می خواین کسی ما رو ببینه ناهار بخوره تو سرتون، حداقل به صرفه قهوه دعوت می کردید تو تریای شرکت.  گند زدن به روز دورکاری ما بعد دو قورت و نیمشون هم باقیه. ایشش بهشون. 

تا عصری هم همچنین با مانیتورها درگیر بودیم گفتیم نکنه خبرش برگرده دوباره که اصلا دیگه خبری نشد. منم ساعت ۵ تلق تلق کنان با کفشهای پاشنه بلندم و در حال نازک کردن پشت چشم براشون خداحافظی کردم و پر کشیدم به سمت همسر جانم. 

ولی خدایی هنوز به چیزی که رییس بزرگه گفت فکر می کنم حرصم می گیره.خوب شد جوابش رو دادم وگرنه خفه می شدم.