وقاحت متحرک

دارم به این فکر می کنم که یه سری زخم ها هیچ وقت خوب نمیشن.

فکر می کنی که فراموش کردی، بخشیدی (یا شایدم نه) اما گذشتی ازشون اماااااااا بعد از ۱۵ سال وقتی دیشب در موردش صحبت می شه شوکه می شی، قلبت می خواد کنده بشه، بغض به گلوت فشار میاره و می فهمی نه اصلا هیچ چیزی تغییر نکرده. 

لامصب انگار حتی ذره ایی از دردش حتی کم هم نشده

نتیجه می شه زجه زدنهایی که باعث شده چشمهات امروز همش درد بکنن و بسوزن، دلت مثل یه گنجشک کنار قفس بزنه و حتی نتونی حرف بزنی. اما بیرونت؟ از بیرون همه یه خانوم ۳۸ ساله با پوتین و شلوار و  بلوز مشکی و ژاکت ابی سلطنتی می بینن که موهای فرفریه تا روی کمرش رو ریخته دورش و با یه خط چشم پهن آبی به رنگ ژاکتش و ناخنهای بلند ابیش تلفنهای شرکت رو جواب می ده و با مشتری ها می گه و می خنده و سعی می کنه کسی نفهمه که منتظره یه تلنگره تا شروع کنه زار بزنه.

دلم پیش همسر مهربون و بی گناهمه که دیشب فقط تا ۳ خوابیده و فکر درگیرش نزاشته بخوابه. 

می دونید برای بعضی از آدمها هیچ حدی تعیین نشده انگار، برای وقاحتشون خصوصا. چطور می تونن انقدر وقیح باشن چطور واقعا.

دلم می خواد بنویسم و براتون بگم که چی شده و چی بوده ولی داستانیست بس طولانی و چی بگم تف سر بالا. 

ببخشید که واضح نیست 



حرص و جوش

نشستم تو پذیرایی

پذیرایی که چه عرض کنم، یه جا که چند تا مبل و میز و صندلی درهم و برهم بهم چسبیدن.

نمی تونی راحت از بینشون رد بشی و باید حواست رو جمع کنی که نیفتی

دیروز و امروز رو مرخصی  گرفتم چون دارن آشپزخونه رو نصب می کنن و همسر کل روز تو جلسه اس و من باید اینجا بشینم تا اگر سوالی داشتن یا چیزی خواستن دم دست باشم.

قرار بود تا آخر امروز آشپزخونه رو تموم کنن اما دیروز قبل رفتن گفتن شاید بیشتر طول بکشه و لازم باشه دوشنبه هم بیان. انقدر اعصابم خورد شد که حد نداره. سه روزه نه گاز داریم و نه فر. مایکروفر داریم ولی چیزی نمیشه درست کرد چون همه وسایل جمعه و اصلا نمی دونم چی کجاست.

از صبحم یکیشون درگیر چراغهای زیر کابینتهاس. من قشنگ می خواستم برم سیمها رو از دستش بگیرم و پرت کنم اون ور، بگم اقا وسایلها رو نصب کن، نور نمی خوام اصلا. اما اون یکی همکارش اومد و درستش کرد.فکر کن ۴۵ دقیقه وقت بیخودی صرف شد. 

تا این خونه سر و سامون بگیره ها من دق کردم رفتم. بیشتر از همه دلم یه غذای گرم خونگی می خواد. معلومه اعصاب ندارما  برم قهوه بخورم بلکم اروم بشم.

امروز جمعه اس و شک دارم شما اینجا رو بخونید ولی اگر خوندید لطفا دعا کنید کارشون تموم بشه امروز. مرسی 

ماجرای اسباب کشی ۲

خوب تا روز جمعه رو گفتم

جمعه صبح زدیم از خونه بیرون و همسر منو آورد گذاشت دفتر و خودش رفت. از استرس کمدها داشتم بال بال می زدم. یه جوری بودم که همکارهام هم متوجه شدن حالم خوب نیست.

حدود هشت و نیم یه اس ام اس اومد که کمدها رفته بیرون برای تحویل. منم به همسر سریع مسیج زدم که وای چیکار کنیم و گفتش به شرکت تحویل کمد زنگ زده و گفتن تا ده می رسن. خودش هم می ره که تحویل بگیره.

ساعت حدودهای ۹ بود که دیدم گوشیم زنگ خورد. برای تحویل کمدها بود. گفتن تا بیست دقیقه دیگه می رسن. گفتم که همسرم تو راهه و لطفا منتظر باشن تا برسه. آقای راننده هم خیلی مهربون بود و گفت مشکلی نیست و صبر می کنیم. به همسر زنگ زدم گفت رسیده و دم خونه منتظره. منم شماره آقای راننده رو دادم بهش که هماهنگ بشه باهاشون.

یکم بعدش بهم مسیج زد، کمدها رو تحویل گرفته گذاشتن تو پارکینگ و خونه هم آماده تحویله. وای یه باری از روی دوشم برداشته شد که نگو و نپرس. هر چی هم بهش گفتم نیا دنبالم و خودم با اتوبوس میام قبول نکرد. نمی خواستم دوباره ۴۵ دقیقه رانندگی کنه. اما خوب گفت که میاد دنبالم.

روز قبلش سرکار کشف کرده بودم که خشکشویی اینجا راه افتاده. رفتم ساعت و روز کاریشون رو دیدم و تصمیم گرفتم تمام لباسهای اتویی رو بیارم بدم بهشون. جمعه یه ساک بزرگ لباس آوردم. پیرهنهای خودم و تیشرت ها و بلوز مردونه های همسر ر و و هر چی کثیف بود یا شسته بودم و اتو نشده بود رو ورداشتم اوردم. زنگ تفریحم برداشتم و رفتم سراغشون. خانوم بیچاره حجم کار رو دید ترسید  اینجا قیمتهاشون خیلی خیلی خوبه. این شد که همرو دادم و خلاص. ساعت ۱۲ هم همسر اومد دنبالم و رفتیم به سمت خونه. دو تا هم ساندویچ خریدیم و تو راه خوردیم. 

رسیدیم خونه و رفتیم تو. وای خیلی خوشگل شده بود. البته هنوز آیینه دستشویی بزرگه رو جا به جا نکرده بودند. تکنسین اومد و توضیح داد که اگر آیینه رو بیارن پایین سیم برق که مال چراغ بالای آیینه اس معلوم می شه. گفتم خوب بشه. اونجا قراره چراغ نصب بشه دیگه. بعدم اینو باید قبل از اینکه آیینه رو نصب کنید به ما بگید نه الان. بعد دیگه آقای پیمانکار گفت ما به خرج خودمون یه آیینه بزرگتر سفارش می دیم و جای این میان نصب می کنن. ما هم گفتیم دست شما درد نکنه .

بعد دیگه چند تا چیز دیگه هم بود و اونا رو هم یادداشت کردیم و خونه رو با تمام کلیدها رسما تحویل گرفتیم. نگم چه حالی بودیم دیگه. مثل معجزه بود برامون خرید این خونه و  آنچه این این دوسال بهمون گذشته بود.

یکم بعدش میز ناهارخوری و صندلی ها و آیینه های اتاق و لوستر پذیرایی رو اوردند. اما آشپزخونه موقت رو نیاورده بودند و خبر هم نداشتن که به ما گفتن که میارن. البته خوب کلا از دو تا بخش مختلف بودند‌. خود پسره زنگ زد و کلی هم تلفنی حرف زد باهاشون و آخرش هم گفت خودشون باهاتون تماس می گیرن. دلیل آوردن آشپزخونه موقت این بود که آشپزخونه اصلی قراره ۲ نوامبر بیاد برای نصب (سه شنبه ایی که میاد) و برای همین گفتن که برامون آشپزخونه موقت میارن تا اونروز. نیم ساعت صبر کردیم و کسی زنگ نزد. دیگه به همسر گفتم که زنگ بزنه. زنگ زد و گفتن راه افتادن دارن میان و ممکنه یکم دیر برسه ولی خوب میان در هر حال. اما با برخورد آقای قسمت مبلمان و تماسهایی که گرفت، ما مطمئن شدیم که یادشون رفته بوده اما مهم این بود که آوردن. تا اونا بیان هم ما کمدهایی که رسیده بود رو سر هم کردیم و تند تند من کارتونهاش رو هم جمع می کردم که خونه شلوغ نشه. لباسهایی که صبح از خونه آورده بودیم رو مرتب تو کمد آویزون کردیم و ساعت نزدیک ۷ بود دیگه که رفتیم به سمت خونه. همسر که الهی بمیرم داشت از خستگی غش می کرد. دیگه من نشستم پشت ماشین و رفتیم خونه. سر راه هم رفتیم شام خوردیم برگر کینگ. دو تا همبرگر، چاییمون رو هم همونجا خوردیم چون خونه حتی کتری برقی رو هم جمع کرده بودیم. 

راستی یادم رفت بنویسم که همون یک اکتبر که رفته بودیم برای پیش تحویل خونه اومدن و اندازه های پنجره ها رو گرفتن برای پرده. البته خدا رو شکر پرده پذیرایی رو داریم که خوب خودش کلی جلو می ندازتمون. و گرنه پنجره پذیرایی ۴ متره و کلی هزینه باید براش می شد. همین الانشم کلی هزینه پرده ها شده برای پنج تا پنجره دیگه. امروز هم زنگ زدم ببینم خبری دارند یا نه که گفتن به غیر از اتاق کوچیکه بقیه پنجره ها پرده شون آماده ست و قرار شد پنج شنبه بیان نصب کنن. خیلی عالی میشه اینطوری. اون یکی رو هم اواسط ماه میارن یعنی حدودا ۲ هفته دیگه.

آقا تا اینجا رو داشته باشید تا زودی بیام. بوس بهتون