بلاخره رفتم دکتر

از وقتی اون همکار جدیدمون رفت رو اعصابم، دوباره خوابم بهم ریخت

گفتم بهتون که دوباره قرص خوردن رو مجبور شدم از سر بگیرم و خوب طول کشید تا اثر کرد، مثلا تا سه هفته پرش عصبی چشم داشتم. اما خوب این یک ماه گذشته واقعا وضعیت خوابم اسفبار شده بود. بی انصافی که سرکار در حقم می شه، نگرانی دائمی برای خانواده و این اواخر مریضی یهویی دوستمون خیلی بهم فشار می اورد تا دیشب که فقط دو ساعت خوابیدم در حالیکه قرص خواب خورده بودم باعث شد که دیگه تصمیم رو بگیرم و برم پیش دکتر.

البته بماند که هی می گفتم حالا صبح انلاین بشم چون اگه من نرم فقط سه نفر انلاین هستند و وایستم تا ۹ بشه بعد برم. یا می دونستم یکی از همکارها دیر میاد امروز، گفتم برم حالا اونم نیست کار یه وقت زمین نمونه ولی بعد یکی زدم پس کلم و گفتم احمق مگه کار مال باباته؟ به تو چه اصلا. این شد که خیلی شیک و مجلسی ساعت هفت و نیم ایمیل زدم که لازم شده به دکتر مراجعه کنم و چون نمی دونم شرایط چطور پیش می ره حتما خبر می دم بهتون بعد از ویزیت شدنم.

رفتیم با همسر، چون وقت نداشتیم نیم ساعت نشستیم و بعد ویزیت شدم. گفتم جریان رو و گفت باز استرس داشتی؟ خجالت کشیدم، بغضم گرفت اصلا. من ادم ضعیفی نیستم اما واقعا تو یک سال و نیم گذشته بیشتر از توانم روی شونهام بار گذاشته شده. من همه چی رو اینجا نمی نویسم، یعنی کلا به هیچکسی نمی گم حتی مادر و پدر و خواهر و برادرم. حتی از ظاهرم هم امکان نداره کسی بفهمه درونم چه خبره. اما خوب با خودم که تعارف ندارم، دارم؟ خلاصه که دوباره مجبورم برم سراغ قرص. این دفعه برای سه ماه و دو هفته هم مرخصی استعلاجی چون دکتر معتقده قرص اثر چندانی نداره اگر همچنان در معرض استرس باشم. امیدوارم فقط بتونم بخوابم حداقل. 

گفت باید یه سنوگرافی هم بشه از تیروییدم و وقتش رو برای ماه آگوست گذاشت. 

دو سه هفته پیش شروع کردم اپلای کردن برای چند جا. در حد مرگ از تغییر کار بدم میاد ولی انگار چاره ایی ندارم. دیروز از یه جایی باهام تماس گرفتن و یه نیمچه مصاحبه ایی کردند و سوال اصلیشون اینه که چرا از اینجایی که هستم می خوام بیام بیرون، انقدر که جایی که کار می کنم اسمش بزرگ و خفنه. و من بدون رو دربایستی گفتم حقوقم با کاراییم همخونی نداره. البته که هر سری دکمه ارسال رزومه رو می زنم می گم خدایا هر چی به صلاحه. دعا می کنید برام لطفا؟ خدا شاهده من هیچ وقت از زمان کارم نمی زنم، دقیقم و دلم می خواد پولی که می گیرم بحق باشه ولی وقتی این فقط یه طرف باشه بعد از یه مدت دلسرد میشه ادم.

یکی از چیزهایی که اذیتم می کنه اینه که یه همکار جدید دوشنبه برامون اومده. دوشنبه و سه شنبه اموزشش با من بود و قرار بود امروز و دوشنبه با اون یکی همکارمون (که فقط اسم ترینر رو یدک می کشه چون همه بارها رو دوش منه) باشه. دوست نداشتم وقتی هنوز تو آموزشه یه دفعه نرم سرکار. می دونم هیچ کسی مثل خودم دل نمی سوزونه اما کاریش نمیشه کرد.راستی همکار قبلی بلاخره بعد از ۵ ماه اخراج شد. یه ویدیو با مضمون ج ن س ی برای یکی از همکارها فرستاده بود. علاوه بر اون خیلیییی مشکل داشت بنده خدا. البته خودش با شرکت دیگه ایی قرار داره و از طریق اون شرکت برای ما کار می کرد که شرکت اصلیش می خواد یه شانس دیگه بهش بده و جای دیگه براش دنبال کار برگرده.ولی خداییش مشکل روانی داشت، چیزایی من ازش دیدم که هیچ وقت هیچ جا ندیده بودم.

بلاخره امشب قورباغه رو قورت دادم و رفتم موهام رو شستم (تنبل خودمم دقیقاااا) بعد موهام با موس فرفری کردم و الان در خدمت شمام. 

راستی دوست جان خیلی بهتره و امید بخدا جمعه مرخص میشه. من و همسر می ریم دنبالش. 

دستم درد گرفت، فعلا برم تا بعد

اخر هفته خوبی داشته باشید

اوضاع خر تو خر

از شنبه شب به این طرف یهویی همه چی پیچید بهم با شنیدن خبر جراحی اورژانسی دوست عزیزمون. این خانواده یه چیزی بیشتر از دوست هستند برای ما، خیلی خیلی بیشتر.

تمام مدت با نگرانی صفحه گوشی مون رو چک می کنیم که خدایی نکرده خبر بدی نرسه. 

چهارشنبه بعد از کار، رفتیم دم بیمارستان تا فقط خانوم دوست و جوجه رو ببینیم. خود اقای دوست که تو آی سی یو بستریه. 

دوست جانم کلی گریه کرد، با هم اشک ریختیم، بغلش کردم و گفتم تنها نیست و در هر زمانی که نیاز باشه ما در خدمتشیم. 

بهش پیشنهاد دادم اگر حوصله اش رو داشت شنبه بریم ناهار بیرون، چند ساعت بیرون بودن برای خودش و جوجه خوبه. دیشب خبر داد که خوشحال می شن شنبه بریم ناهار بیرون. تو رستوران مورد علاقه جوجه میز رزرو کردم. می خوام بعد از ناهار جوجه رو ببریم تا دوست جان بره خونه یکم تنها باشه. چند ساعت ببریمش خانه بازی تا مامانش استراحت کنه.

خدا کمکم کنه اشکام نیاد دوباره، چهارشنبه انقد ر گریه کردم داشتم کور می شدم


امروز با فسقلی صحبت کردم (یه دوست وبلاگی خیلی عزیز)، چقدر حال دلم خوب شد، قلب قلبی شددلم اصلا. چقدر حتی چت کردن با بعضی ادمها می تونه قشنگ باشه حتی اگر اصلا حرف خاصی هم زده نشه. 

من دوست زیاد ندارم، با اینکه خیلی خونگرم هستم اما نمی تونم همه رو بپذیرم. بدتر از همه اینکه کلا دیر صمیمی می شم. اما همین چند نفر دور و برم رو خیلی دوست دارم و هر کاری می کنم تا خوشحال باشن.


امشب هم بعد از مدتها با خواهر و دختر خوشگلمون تونستیم تصویری حرف بزنیم. چقدر زود بچه ها بزرگ می شن. انگار همین دیروز بود که یه ریزه نی نی سه ماه بود که رفتیم همگی ترکیه تا ما ببینیمش. قربونش برم الهی کلاس اول رو تموم کرد. چقدر دوستش دارم من این دختر کوچولو رو. یه نمونه کوچولو از خودمه (خدا نصیب نکنه 


دلخوشی این روزام هم نگاه کردن به ناخن های خوشگل سبزمه، خودخواه و خودشیفته ام می دونم ولی همینه دیگه، هیچکسی کامل نیست 


امروز همسر یه مصاحبه کاری داشت، ۴ ساعت  با ۴ نفر مختلف هر کدوم یک ساعت، البته بینش دو تا یکساعت زنگ تفریح داشت.‌ این ۴ تا جدای اولین مصاحبش بود. له شده بود رسما. من فقط سپردم بخدا که اگر برامون خوبه و قرار نیست اذیت بشه، براش کار جور بشه. هیچی رو دیگه به زور نمی خوایم. یه دفعه این بلا سرمون اومد و برای صد پشتمون بسه. 


اینجا سالی یه بار باید یه چیزی تو مایه های اظهارنامه مالیاتی رو انجام بدی. اکثرا هم پول برمی گردونن بهت. پنج شنبه صبح همسر بهم زنگ زد و عددی که امسال بهمون برمی گردونن رو گفت، قیافم قشنگ اینطوری شد  مرسی خدا جونم


برامون دعا کنید لطفا، برای دوست عزیزمون

تعریف کردنی های مقداری بیات

خوب بیاین از چهارشنبه دو هفته قبل و تولد استاد بگم

بلاخره سه شبنه شب پسر کوچیکه به همسر مسیج داد و خواهش کرد ما بریم دنبالش فرودگاه و اینطوری معلوم شد که پسر بزرگه می ره دنبال استاد.

استثنا اون هفته بخاطر تولد روز دورکاریمون رو عوض کردیم و چهارشنبه و پنج شنبه موندیم خونه. بعد از کار چهارشنبه یکم استراحت کردیم و کم  کم حاضر شدیم. نزدیک ۸ رسیدیم دم فرودگاه و چند دقیقه بعدش پسر کوچیکه اومد و رفتیم رستوران. چقدر من این پسر رو دوست دارم، همسن خودمون و واقعا دوست داشتنیه. رفتیم ماشین رو گذاشتیم تو پارکینگ و رفتیم سمت رستوران. نمی شد هم زنگ بزنیم ببینیم رسیدن یا نه، چون اگر تو ماشین بودند اسممون می افتاد رو اسکرین ماشین. خلاصه رسیدیم و گارسون که در رو باز کرد گفت اومدن اونها. رستوران مال پدر دوست دختر پسر بزرگس. اول من و همسر رفتیم تو، استاد کلی خوشحال شد، دیگه تا ما نشستیم پسر کوچیکه اومد و استاد ذوق مرگ شد. خیلی خوش گذشت و کلی خندیدیم. 

رستوران که عالی بودددد و هیچ جای صحبت نمی مونه در موردش، ولی خوب اصلا رستوران عادی نیست که شما برای شام وسط هفته یا اخر هفته بری. البته که بازم بسته به جیب هر کسی داره. من مطمئن بودم بچه ها بازم شل می گیرن و استاد با اصرار پول شام رو می ده. اینه که تا صورتحساب رو آوردن، استاد دست به کارت شد که من انقدرررر جیغ و داد کردم که نزاشتم بده. گفتم یا ما و بچه ها ۵۰، ۵۰ بدیم یا تقسیم بر ۳ کنیم. که برای اولین بار پسر بزرگه کلش رو پرداخت کرد. والا خوب کوچیکه مدیر بانکه و بزرگه هم وضعشون خیلی خوبه بعد استاد باید بده پول شام رو؟ 

من ولی دیگه سرپا نبودما، قشنگ سرم گیج بود. هم خواب و هم نوشیدنی ها حسابی سنگینم کرده بود. روم به دیوار ساعت ۱ بود رسیدیم خونه. فقط شانس آوردیم فرداش از خونه کار می کردیم و تا لحظه آخر خوابیدیم. یه ربع قبل از هشت پریدیم بیرون از تو تخت و دوش گرفتیم و ۸ من انلاین بودم. 

جمعه هم که رفتیم سرکار و بعدش انقدررررر دلم می خواست بریم رستوران چینی که نگووووو. به همکارام می گفتم می خوام برم همسرم رو گول بزنم بریم رستوران و کلی خندیدیم، که تهش هم گول خورد قربونش برم من. البته من بهش افر دادم چینی یا هندی، خیلی دموکراتم من (ارواح عمه ام)


قیمتهای رستوران محل کارمون رو بردن بالا، ما معمولا روزانه پنج یا شش نوع غذا داریم و واقعا کیفیتشون بد نیست اما یه دفعه ۶ درصد گذاشتن رو قیمتها که البته این چیزیه که اعلام کردند اما برای بعضی از غذاها خیلی بیشتر اضافه شده. اینه که منم از خونه غذا می برم یا ژامبون می خرم و با سالاد می خورم که فکر کنم سالاد رو هم از خونه ببرم، والا یه ظرف کوچولو سالاد میشه پنج و نیم یورو. 

من اصلا تو خورد و خوراک خصیص نیستم اما پول زور بدم میاد بدم برای یه ظرف کوچولو سالاد مثلا.


یکشنبه هم دعوت بودیم برای غسل تعمید اخرین نی نی یکی از دوستانمون. نی نی جان سه و ماه نیم داشت و فرزند ششم خانواده است. نگم از ادب و تربیت این بچه ها. به نظرم ده تا دیگه ام بیارن لطف کردن به بشریت. تربیت عالی، زیبا و دوست داشتنی. راستش خیلی وقت نیست باهاشون دوستیم و در واقع اقای دوست کسی هست که ما همیشه ازش ماشینهامون رو می خریم. شانسی شش سال پیش رفتیم تو اون نمایشگاه ماشین و از ایشون خریدیم ماشینمون رو و پارسال دعوتمون کرد شام بیرون و دوستیمون اینطوری آغاز شد. من تا حالا برای غسل تعمید کلیسا نرفته بودم. البته که همسر پدرخوانده دختر کوچولوی دوستمون هست ولی اون فقط ثبت در شهرداری داشت و رستوران بعدش چون مذهبی نیستند. اما اینا مراسم کلیسا داشتن. اورتودوکس هستند. عین این فیلم ها بود مراسمشون. دو ساعتم طول کشید و تا بریم رستوران و غذا بخوریم ساعت ۵ شده بود، شانس اوردم نمردم از گشنگی. تا بیایم خونه ساعت هشت و نیم بود.نمی زاشتن بیام که، تا کیک نخوردیم ولمون نکردن. کلی هم نی نی جان رو بغل کردم و با هم حرف زدیم و خندیدیم. خیلی ملوس بود. 


هفته گذشته من برای یه کار دیگه تو سرویس خودمون درخواست دادم که انگار چوب کرده باشی تو لونه مورچه ها. مسئولمون سریع باهام جلسه گذاشت که چرا می خوای بری، گفتم راستش رو بگم؟ حقوقم به کارم نمی خوره. من ترینر (فارسیش چی می شه اخه؟ مربی؟ آموزش دهنده؟) هستم، یعنی علاوه بر کار رسمی تمام مدت بین بچه ها در حال رفت و آمد و جواب دادن به سوالهاشون هستم و راهنماییشون می کنم. حرصم می گیره که حقوقمون براساس کاراییمون نیست و براساس سابقه کاره. حالا قرار شد مسئولمون جواب من رو به مدیر منتقل کنه تا ببینیم چی می شه. البته خود مدیرمون گفت کاندید شدن منو در نظر می گیره. تا ببینیم چی می شه. کارم رو نمی تونم بگم دوست دارم و حقیقتا دلم برای دنیای لاجستیک تنگ شده. فکر کنم باید شروع کنم خودمم بگردم. البته رزومه ام رو برای همکار سابقم فرستادم که اون تو قسمت استخدام شرکت سابق خودمه، تا شاید کاری با حقوق بالاتر بتونم پیدا کنم.

فردا هم که روز کارگره و تعطیلیم و کلی ذوق داریم برای یه روز تعطیلی بیشتر. ناهار هم قراره فردا پیتزا بپزیم. شنبه جوجه کباب خوردیم و امروز که سرور همه غذاها، فسنجون با ترب. 

شکموی کی بودم من؟؟؟ همه پستم شد غذا، ببخشید دیگه


دیشب هم فیلم Ghosted رو دیدیم که فقط برای گذروندن وقت بد نبود و البته دیدن صورت زیبایی آنا د آمارس. امشب هم یه فیلم دیگه دیدیم اسمش یادم نیست (الزایم هم دارم ظاهرا).

برم یکم کتاب بخونم تا بخوابیم. 

شبتون بخیرررررر