چی فکر می کنید؟

داشتم آرشیو وبلاگم رو می خوندم و با خودم فکر می کردم شما منو چطوری می بینین از خلال نوشته هام؟ یعنی احساس می کنید من چه شکلیم یا هیکلم چطوریه یا از لحاظ اخلاقی چطوریم؟

خیلی برام جالبه که بدونم. 

شاید چون خودم همیشه یه ظاهری رو برای نویسنده هر وبلاگی تو ذهنم تصویر سازی می کنم.

حالا بماند که چند بار با این تصوراتم خوردم به دیوار   

یه وبلاگی بود تقریبا ده سال پیش می خوندم. بعد کم کم خیلی نزدیکتر شدیم و کار کشید به تماس تلفنی و مسیج و اینا. بعدتر که اینستا اومد و پیج ساختیم و پیج همدیگرو فالو کردیم من تماممممممم تصوراتم فرو ریخت. کلا از لحاظ ظاهری ۱۸۰ درجه با اونی که من تو ذهنم ساخته بودم فرق داشت. نه که بگم بهتر بود یا بدترا نه. اصلا بحث زیبا و زشت بودن نیست. فقط بحث اون تصویر ذهنیه. کلا از اون به بعد احساس کردم نمی تونم رابطم رو مثل قبل نگهدارم. چون انگار من با یکی دیگه دوست بودم و الان این یه دوست جدیده.

بله من چنان همیشه در این تصویر سازی ذهنی غرق می شم که گه گاه برام مشکل ساز هم میشه مثل همین مورد بالا. برای همین من هیچ وقت فیلمهایی که از روی کتابهای مورد علاقه ام ساخت میشه رو دوست ندارم. چون تمام تصوراتم رو زیر سوال می بره و انگار یه جوری توهین به شخصیت ذهنی منه. سعی می کنم  اگر می خوام کتابی رو شروع کنم و اگر ازش فیلمی ساخته شده، حتما اول فیلم رو ببینیم و بعد کتاب رو بخونم.

حالا هر کی یه اشکالی داره و منم اینطوری  منم خدا آفریده دیگه.

احتمالا به همین دلیل باشه که من اصلا از رادیو خوشم نمیاد. اینکه تصویر نداره و فقط صداس اعصابم  رو بهم می ریزه. 

من هیچ وقت پادکست صوتی گوش نمیدم. اصلا فکرش هم  اذیتم می کنه. حتی تو اینستا هیچ ویدیویی رو با صدا گوش نمی دم  با اینکه اونجا هم تصویر هست و هم صدا. گفتم که منم خدا افریده. 

حالا بیاد و بهم بگید (اگر دوست داشتید یا حتی حال داشتید) بهم در مورد تصورتون از من بگید. فقط ظاهری منظورم نیست تو همه جوانب. دوست دارم تصور ذهنیتون رو از خودم بدونم. منم میام و بهتون می گه چقدر درسته یا نیست. 

مواظب خودتون باشید.

رونمایی کوچکی از خانه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مهمونی های زورکی

اقا خوب چرا مردم رو به زور دعوت می کنید مهمونی؟

از اونجا فرار کردیم اومدیم اینجا حالا اینجا هم گیر افتادیم  اینجا دقیقا مصداق سیزده روز عیده که هی اینور اونور دعوت می شن . خدا رو شکر تعطیلات تموم شد و به آغوش کار بازگشتیم. والا مدل ما اینطوریه که سرکار رفتنی کمتر خسته می شیم تا وقتی تعطیلیم. 

جمعه ظهر مهمونهای عزیزتر از جانمون اومدند. ناهار یه چیز حاضری گذاشتم که بتونیم قشنگ شام کریسمس بخوریم.

پیراشکی ها رو از قبل سرخ کرده بودم و فقط گرم کردم. میرزا قاسمی رو هم به شکل گل روی نونهای کوچولو گذاشته بودم. الویه هم که بود. همه یکم خوردیم و تا پنج همون پشت میز نشسته بودیم و حرف می زدیم. 

بعدش پاشیدم رفتیم حاضر شدیم برای مراسم شب و لباس خوشگلامون رو پوشیدیم. یکمی هم خوراکی و اینا اوردم و دوباره نشستیم به حرف زدن که حرف کشیده شد به اون بحث کذایی. خلاصه که علیرغم تمام تلاشم گریه کردم و کلی هم عصبی شدیم من و همسر ولی خوب شد که حرفش پیش اومد و تموم شد. چون من تمام مدت استرس داشتم که بحث پیش بیاد چی میشه‌. به بچه ها هم گفتم. گفتم دو سال منتظر بودم ببینم همدیگرو ولی استرس این موضوع باعث شده بود دلم نخواد بیاین اصلا. خلاصه که صحبتها انجام شد و They'll live happily ever after. 

انقدر من اونشب شام خوردم که داشتم می مردم  خدا رو شکر قبلش ناراحت بودم تازه و گرنه هیچی دیگه. من کلا به لاکتوز حساسیت دارم و شام اونشبمون هم که پر از پنیر بود، این شد که مثل یه بالن دلم باد کرده بود ولی مگه از رو می رفتم. تازه بعدشم کلی اهنگ گذاشتم و دوتایی کلی رقصیدیم در حالی که آقایون بیچاره ها سعی داشتن از لای دست و پای ما به مکالمشون ادامه بدن. 

صبحش بچه ها تا ۱۱ خوابیدن. یه صبحانه خوشگل و دلبر هم براشون اماده کردم و تا بیدار شدن حمله کردیم و خوردیم‌ و بقیه روز رو هم به تنبلی و خوردن و صد البته حرف زدن و رقصیدن گذروندیم. البته ساعت ۳ مهمونها رفتن یه قدمی بزنن، چون دور خونه پر از جنگله و دوست داشتن برن یه کم راه برن. فک کن بارون ریز میومد و مه هم بود. منم که گریزون از قدم زدن گفتم نمیام همسر هم نرفت به هوای من. من مرغ درسته رو که از صبح تو اب نمک گذاشته بودم رو با مخلفات آماده کردم و گذاشتم تو فر. درسته همه می گفتم گشنمون نیست اما تجربه ثابت کرده این حرف دروغی بیش نیست. اونا هم رفتن و برگشتن و منم یه بیست دقیقه دراز کشیدم چون تخم چشمام از کم خوابی حسابی می سوخت. بعدم نزدیک شش شام خوردیم و دوباره کلی حرف زدیم و آخر شب من توهم کرونا زده بودم که یه تست دادم و منفی بود. به همین مناسبت همگی رفتیم یه دوری تو خیابون زدیم با ماشین و کلی اهنگ گوش دادیم  و غر دادیم و برگشتیم خونه.

فرداش رو  چون یکشنبه بود و بازم همه جا تعطیل بود، دوباره صبح خونه بودیم اما فامیل جان رو فرستادیم بره حمام تا بتونه سشوار منو امتحان کنه. نمی دونم گفتم یا نه که برای تولدم همسر یه ست سشوار دایسون خرید که واقعاااااا معرکه اس و می شه تفاوتش رو کامل دید. من همیشه فکر می کردم اینم تهش یه سشواره دیگه ولی واقعا خیلی بیشتر از این حرفهاست. خلاصه فامیل جان رفت حموم و اومد و یکم نشستیم و بعد سشوار بازی کردیم کلی. عکسم گرفتیم فرستادیم مامانش هم ببینه. بعد با چک و لگد همسر رو فرستادم یکم بخوابه چون شب شام می خواستیم بریم بیرون. که خوابیدن همانا و از اون روز گردن درد گرفتن همانا. گردنش گرفته و هنوزم با این که بهتر شده اما خوب نشده. شبم شام رفتیم رستوران مورد علاقه من  اقا من هر شبم برم اونجا بازم سیر نمی شم بخدا. اون شب هم خیلی خوش گذشت و کلی دوباره غذا خوردیم. یعنی قبل از اومدن بچه ها من ۳ کیلو کم کرده بودم که همه دود شد رفت هوا.

آقا فعلا من اینو پست می کنم چون سرکار دارم می نویسم هی می ترسم بپره. بقیه اش رو در پست بعدی ادامه می دم‌.

بوس به همه

می ترسم

تا چند ساعت دیگه مهمونهای گلمون میان وای می ترسم، اون اتفاقی که چند پست قبل در موردش حرف زدیم رو اونا هم درگیرش بودند و مطمئنن وقتی بیان در موردش حرف میشه و من در حد مرگ می ترسم.‌ دلم نمی خواد در موردش حرف بزنیم مخصوصا بخاطر همسر ولی می دونم که حرفش میشه حتما. خدا فقط بهم توان و صبر بده.

سه شنبه دوز سوم واکسنمون رو زدیم که حماقت محض بود. خیلیییییی اشتباه کردیم که قبل از اومدن مهمونها زدیم واکسن رو.  دفعه اول و دوم آسترازنکا زده بودیم و دوز سوم مدرنا. یعنی از بدن درد مردیم این چند روز. دیشب که همسر تب هم کرده بود الان منتظرم بیدار شه ببنم چطوریه حالش. دیروز ساعت ۱ بود تقریبا رفتیم خرید. صبح جاتون خالی حلیم با بربری درست کرده بودم و حسابی خورده بودیم و گشنمون نبود گفتیم بریم خرید. رسیدیم مرکز خرید همسر حالش بد شد. به زور راه می اومد، انقدر بهش گفتم تا رفت نشست تو ماشین. منم تنها خریدها رو انجام دادم و کشون کشون داشتم می رفتم سمت ماشین که زنگ زد که داره میاد. اومد و یکم بهتر بود. رفتیم برای مهمونها کادوی کریسمس خریدیم. بعد با اصرار من یه جا نشستیم چایی و ماکارون خوردیم و یه بسته یازده تایی هم ماکارون خریدیم برای مهمونهامون که عاشق ماکارون هستند. دوباره با اصرار رفتیم غذا خوردیم چون یک ساعت راه داشتیم تا خونه. حالا من خودمم بدن درد داشتم می مردما ولی خودمو کشیدم هر جوری بود. تا خونه هم من رانندگی کردم. 

رسیدیم خونه تند تند خریدها رو جا به جا کردیم. وسایل الویه رو گذاشتم بپزه. اتاق مهمون خیلی بهم ریخته بود زنگ زدم با خواهری اول یکم حرف زدم و بعد یکم با مامان، که فسقل هم اونجا بود یکمی هم با فسقل حرف زدیم و تند تند اتاق رو جمع کردم. بعد اومدم سراغ آشپزخونه و ماشین خالی کردم و ظرفهای کثیف رو هم چیدم و الویه رو هم درست کردم و دوباره آشپزخونه رو جمع کردم. آشغالها رو بردم بیرون. همسر رو ساعت ۹ بود با چک و لگد فرستادم تو تخت. کیسه ابگرم دادم که اگه سردش شد کنارش باشه. اومدم واستادم به کادو کردن کادوهای کریسمس همسر که با کاغذ کادو قشنگ دعوام شدا. نو بود باز  هم نمی شد. یه ربع قشنگ داشتم باهاش سر و کله می زدم. دیگه تا تموم شد کارام رو کردم و گفتم برم تو تخت که ترسیدم وول بخورم همسر بیدار بشه. رو مبل خوابیدم تا ۱۲. بعد پاشدم رفتم تو تخت. از ساعت ۶ هم بیدارم. همسر پاشه ادامه کارها رو بکنیم.‌ ساعت ۱۰ باید بریم بیرون. اول خونه استاد که کادوش رو بدیم چون شب نمی ریم اونجا، بعدم فرودگاه.

خدایا کمک کن هم حالمون بهتر بشه و هم بهمون خوش بگذره.