فرز و بی حال

زود اومدم بنویسم به نسبت همیشه که فاصله نیفته دوباره

حقیقتا تا چهارشنبه طول کشید تا دوباره سرپا بشم بعد از اون ضعف و مریضی واکسن.

خدا رو شکر فقطم سه روز رفتیم سرکار که خوب حتی فکرشم قشنگ بود خداییش. 

چهارشنبه و پنج شنبه همسر رفت کمک دوستش که جلوی در خونشون رو درست کنند.حالا نه این بلد بود و نه دوستش ولی خوب آقای دوست اصرار داشت که خودشون انجام بدن. 

خلاصه پنج شنبه صبح پاشدیم و صبحانه خوردیم و همسر کارهاشو کرد و رفت و منم یه فسنجون کپل بار گذاشتم و افتادم رو کاناپه ولوووووو. هیچ کاری هم نکردم فقط استراحت کردم‌. ساعت سه و نیم بود همسر اومد و ناهار خوردیم و یکم خوابیدیم و بقیه روزم به ولوشدگی گذروندیم. 

جمعه قرار بود بریم هلند با دوست جان. یه شهری که نزدیک بود و یکم بگردیم (واکسن زدیم شاخ شدیم). دیگه ده بود اونا اومدن و ماشین خودشون رو گذاشتن دم خونه ما و با ماشین ما رفتیم‌. تو راه هم خوب بود و کلی حرف زدیم. شهر مقصد هم خوشگل بود ولی خیلی شلوغ بود. من و همسر ماسک زدیم ولی بقیه مردم کم و بیش نداشتن ماسک. دوست جان هم اولش زد ولی بد درآوردش. همه رستورانها هم پر. چون فقط تو تراس می تونی بشینی قیامت بود. ما هم رزرو نکرده بودیم اما شانسی یه جایی گیر آوردیم و باز هم شانسی همبرگر خیلیییی خوشمزه ایی خوردیم. بعدشم اونجا پر از مغازه های خوشگل کوچولو بود که من یه گردبند خیلی خو شگل خریدم. دلم می خواست تو همه مغازه ها برم ولی خوب چون دوست جان دختر کوچولو داره یکم سخته.


قسمت بالا رو سه شنبه نوشتم که بعد تلفن زنگ خورد و نشد بنویسم. 

امروز هم همسر رفت دفتر و من تنها و دلشکسته مونده بودم. همسر از خونه می ره بیرونا انگار روح از خونه می ره. اینه که پیشاگ وقتی می گه همسرش که نیست انگار صد نفر نیستن درست می گه. خلاصه به تنهایی نشستم پای کامپیوتر و کار کردم و هی وسطاش پاشدم خونه رو جمع کردم که بچه رو بزنم یه جارو بکنه. بعد گردگیری کردم. دستشویی و توالت رو شستم. اونجاهایی که نمی شد رو با دست دستمال ضدعفونی کشیدم. این وسطا هم تند تند ایمیل هام و تلفنها رو جواب می دادم. ناهارم انقدرم بی حوصله بودم آش رشته خوردم. بعد از ناهار سطل آشغالم بردم تو حموم شستم دیگه کمرم داشت می شکستا. خدا رو شکر کار خلوت بود و گرنه می مردم. یخچالم تمیز کردم و شستنی ها رو هم گذاشتم تو ماشین و ماشین ظرفشویی رو هم روشن کردم. 

دیگه تا رفتم زنگ تفریح، همسر هم رسید و با هم قهوه خوردیم . این وسطا با مامان جان هم حرف می زدم تازه، کلا از برق نمی شد کشید منو امروز  یه دفعه یادم افتاد باید تازه یاد خواهر جان بندازم که برای فسقل وقت دکتر بگیره. اونم انجام دادم. 

اما بعدش واقعا لو باطری دادم و هر چی همسر پیشنهاد داد خوشحالم نکرد. اما بلاخره خوردن سوسیس پنیری برای شام و وعده رفتن به رستوران جمعه شب یکم بهترم کرد. یه چند قسمت سریال دیدیم البته قسمتهاش ۲۰ دقیقه ایی هست و بعدش همسر با برادرشوهر صبحت کرد نزدیک یکساعت.‌منم اون وسطا هی یکم حرف زدم و رفتم و دوباره برگشتم. چون فقط تصویری حرف می زنن، من یکجا نشستن برام سخته و پشتم سریع درد می گیره. 

فعلا هم همینا

اهان دوست همسر که همکارش هم هست امروز بهش پیام داد که میاین جمعه شب بریم  سینما  و این دقیقا قیافه من بودا. انگار کرونا تموم شه. بعدشم که همسر گفت نه اون تازه پرسید چرا خوب  همسر هم گفته بود به نظر ما هنوز زوده برای سینما رفتن. حالا چه فیلمی؟The Father، نه که کم نزده می رقصیم بریم این فیلم رو هم ببینیم دیگه احتمالا من از شدت اشک آب بدنم خشک می شه.‌ گفتم براتون که من مدلم دقیقا عینه  اون موجوده  تو سرندپیتی که گریه می کرد سیل می اومده. یعنی شروع دست خودم بند اومدنش دست خداااااا. 


آقا یه نظر سنجی هم بکنیم.‌تولد همسر نزدیکه و من مثل .... تو گل گیر کردم. همسر ۴۰ ساله می شه به امید خدا. چند تا ایده دارم یکی خرید یه ماشین کافه خیلی خفن که همسر خیلی دوست داره. یکی دیگه سفر به لندن چون هنوز نرفتیم و خیلیییی هر دو دلمون می خواسته همیشه بریم. گفتم یکم سفر رو لاکچری کنم و به عنوان کادو تولد بدم به همسر. شب تولدم نمی دونم بگم دوستامون بیان یا دوتایی بریم یه رستوران دلبر.کلا به همفکری خیلیییی نیاز دارم. برم دیگه. 

 مواظب خودتون باشید و سلامت بمونید. 

وای بر واکسن زدگان

سلام دوستای گلم

ببخشید طول کشید تا کامنت ها رو تایید کنم. گفتم یه دفعه تو یه پست توضیح بدم

سه شنبه ساعت پنج و نیم اونجا بودیم و بعد از کنترل کارت شناسایی و تایید قرارمون فرستادنمون طبقه بالا و چون من و همسر با هم بودیم یه شماره بهمون دادند. خانوم دکتر گوگولی مهربونی اومد و ما رفتیم تو اتاق. یه صندلی اضافه هم آورد و اول با همسر شروع کرد. سوال پرسید که مریضی خاصی چیزی نداری و اینا و بعد توضیح داد نوبت دوم واکسن هشت هفته دیگه اس و باید سر وقت بیایم. بعد همینا رو از منم سوال کرد و برای منم توضیح داد. بعد از اون رفتیم یه اتاق دیگه و اول پرسید راست دستید یا چپ دست (به دست مخالف می زدن چون). اول مال همسر رو زد و بعد مال منو. مال همسر اصلا درد نداشت ولی من همین که زد دردم اومد. بعدم گفت باید ۱۵ دقیقه تو سالن مجاور بشینیم و بعد می تونیم بریم. اهان بمون گواهی زدن واکسن دوره اول رو هم داد.

نشستیم ۱۵ دقیقه رو بعد رفتیم داروخانه که پاراستامول (استامینوفن) بگیریم. یه دارو خانه همون نزدیکی رفتیم که اندازه یه فروشگاه بزرگ بود. یکم گشتیم و ذوق کردیم و قرص خریدیم. زنگ زدیم غذای چینی سفارش دادیم و سر راه اونم گرفتیم و رفتیم خونه. این وسط هم با همه اس ام اسی و تلفنی در تماس بودیم و خبر واکسن زدن رو می دادیم. 

رسیدیم خونه هم شام خوردیم و مرداک دیدیم و نزدیک نیم ساعت یا بیشتر با مامان اینا تصویری حرف زدیم و بعدش زود خوابیدیم. قبلش هم قرص خوردیم البته. 

چهارشنبه صبح بیدار شدیم و اوکی بودیم. همسر گفت بیا استفاده کنیم و نریم سرکار. اینطوری یکم استراحت می کنیم. من ولی دلم می خواست کار کنم اما همسر که اینطوری گفت گفتم حالا هی نگم نه. خلاصه ایمیل دادیم که نمی تونیم کار کنیم و یکم تو تخت موندیم و بعدش پاشیدیم صبحانه خوردیم. بعد از صبحانه من احساس کردم حالم خوب نیست زیاد و دستم هم درد گرفته. همسر هم یکم بی حال شده بود. رفتیم دراز کشیدیم و خوابمون برد. ساعت نزدیک ۱۲ بیدار شدیم و نگم براتون از درد بدن و سردرد. اصلا یه جوری درد داشتیم که باورمون نمیشد همون چند ساعت پیش خوب بودیم. با بدبختی قورمه سبزی داغ کردم و برنج گذاشتم و سالاد. ولی اصلا نتونستیم بخوریم. قرص خوردیم و برگشتیم تو تخت. انقدر حالمون بد بود که نمی تونستیم بشینیم رو مبل. من تا ۵ دقیقه می شستم می لرزیدم. طرفای عصر بدترم شدیم. من لرز گرفتم و همسر تب سی و هشت و نیم. اهان همون سمت ظهر با دکتر حرف زدم تلفنی و گفت فقط همون مسکن رو بخورید و استراحت کنید و مایعات زیاد بخورید تا بهتر بشید.هیچ مسکن دیگه ایی مثل بروفن و اینا نباید بخورین. سرتون رو درد نیارم اون شب مردیم و زنده شدیم. پنج شنبه یکمی بهتر بودیم ولی بازم بی حال و بی جون یه گوشه افتاده بودیم اما سردرد قطع شده بود. زنگ زدم دکتر و برای جمعه رو هم استعلاجی داد. کلی آب می خوردیم ولی هیچ اشتهایی برای غذا نداشتیم اصلا. جمعه همسر خیلی بهتر بو د ولی من حالت تهوع داشت می کشتتم. مجبور هم شدیم بریم به خونه سر بزنیم چون جای دستگاه تهویه رو ما خواسته بودیم عوض کنن و باید حتما می رفتیم اونجا. رفتیم و چقدرم سرد بود.‌ منی که ۱۲ گشنمه همیشه ساعت ۳ بود هیچی نخورده بودیم و گشنمم نبود. درد دستم خیلی اذیت می کرد البته هنوزم هست و کبود شده. برگشتنی به فاصله یه ربع از خونه جدید یه رستوران هست وسط راه که بین کوه و جنگله و عین رستورانهای درکه اس.دیدیم بازه و رفتیم همونجا. نشستیم یکم تو آفتاب ولی خنک بود. غذا خوردیم و از هوا لذت بردیم. بعد از چند وقت خیلی خوب بود. بعدشم رفتیم یه جا کار داشتیم و از اونجا هم خرید کردیم و اومدیم خونه. ولی من دیگه می لرزیدم از ضعف و خستگیا. پام به وضوح می لرزید. یکم چایی و زولبیا خوردیم تا بهتر شدم. 

شنبه هم صبح بیدار شدیم بهتر بودیم. رفتیم خرید کردیم چون دوست جانم شب قرار بود بیان. البته با پسرخاله اش و دوست دخترش. منم گفتم مرغ تو فری و دست پیچ درست کنم. دیگه خرید کردیم و اومدیم. باز همون طوری ضعف کردم. تند تند همه چی رو جا به جا کردیم. مرغ رو تمیز کردم و شستم و گذاشتم تو آب و نمک و دیگه رفتم نشستم‌. داشتم می مردم. همسر پیشنهاد داد ناهار ساندویچ سوسیس بخوریم، منم سریع انداختم توپ تو زمینشو و گفتم اگر تو همه کارش رو می کنی قبول. همسر بیچاره هم که کلا با آشپزخونه و آشپزی میونه خوبی نداره قبول کرد. منم هی اذیتش می کردم و می خندیدم. غذا رو حاضر کرد و خوردیم و من بعدش خوابیدم به ۴۵ دقیقه. ولی بعدش که پاشدم حالم خیلی بد بود. یه جوری بودم انگار می خواستم همش از حال برم. با این حال کارای مرغ رو کردم و دورش سیب زمینی و هویج ریختم و کفشم پیاز چیدم و مرف هم حسابی زعفرون و ادویه زدم و رفت تو فر. می خواستم دست پیچ درست کنم که اول رفتم گوشیم رو چک کردم دیدم پسرخاله و دوست دخترش نمیان. منم دیگه درست نکردم دومین غذا رو. همون مرغ برای ما ۴ تا بس بود. تند تند دستشویی رو شستم و همسر کمک کرد میز رو چیدیم و خودمم فقط باید کفش می پوشیدم و لباس عوض می کردم. پنج و چهل بود اومدن و تا نه هم رفتن. خیلی باهاشون می خندیم و خوش می گذره.برای دختر کوچولوشون هم یه مسواک برقی السا خریده بودیم. که خوشش هم اومد. البته قبلش از مامانش پرسیده بودم و بعد از کلی کش و قوس که نه گرونه و نمی خواد راضیش کرده بودم که بخرم. 

اونا رفتن و تند تند ماشین و خالی کردیم و من پرش کردم و همسر غذاها رو جا به جا کرد. نزدیک دوازده هم خوابیدیم. 

امروز دوباره خوب نیستم نمی دونم چرا. فک کنم دیگه اون آدم سابق نشم  شبم مهمونیم خونه دوست همسر برای باربکیو. امروز هوا خوبه و اونا پشت خونشون چند هکتار زمین خوشگل و سبز دارن. امیدوارم بهتر بشم. بدم میاد اینطوریه حالم. کاش دستم خوب بشه زودتر. 

این هفته خدا رو شکر ۳ روز بیشتر سرکار نمی ریم. پنج شنبه و جمعه تعطیلیم. برم یه چایی بزارم با زولبیا بخوریم. مواظب خودتون باشید. ما یه واکسن زدیم این شد وای به اینکه ویروس رو بگیریم دیگه. مواظب خودتون باشید.

آهان اینم بگم که واقعا ری اکشن هر کسی در مقابل واکسن فرق می کنه. استاد که زد حتی سرش هم درد نگرفت. پسرش هم زده هیچی به هیچی. منشی دکتر به من گفت که فقط دستش درد گرفته بود. ولی خوب ما؟  اینم شانس مایه. خلاصه که تو واکسن زدم به کمی شانس یا معجون  فیلیکس فیلیسیس   نیاز دارید 

و بلاخره اومد

ببخشید اگر دیر خبر دادم

شوک خبر اون روز طوری بی جونم کرده بود که خودم واقعا تعجب کردم

از قرار معلوم برادرجان یه دوهفته ایی بود که درگیر شده بود. از همون دو هفته قبلش گلوش خیلی کم درد می کرد ولی خوب علائم دیگه ایی نداشته. تا اینکه به شدت بی حال و خسته می شه و می ره دکتر و تست می ده که جواب مثبت میشه.اما دکتر بهش می گه که احتمالا دیگه الان اخرای دورت هست و پنج شنبه دوباره تست بده که تست پنج شنبه منفی می شه و دیگه هیچ علائمی هم نداشته. مامان و بابا الهی شکر درگیر نشدن یا اگرم شدن بی علامت بودند. اما خوب احتیاط می کنن و کسی رو اصلا نمی بینن. حتی فسقلی خواهر جان رو.

و بلاخره رسید اون روز  بله فردا منم و همسری می ریم واکسن بزنیم. به قول شوهر خواهر جانمان کارمون به کجا کشیده که از زدن واکسن خوشحال می شیم. دوز اول رو فردا و دوز دوم رو دو ماه دیگه می زنیم. اگر مسئله خونه و پول جمع کردن برای اون نبود بعدش حتما بدو بدو می رفتم می دیدم مامان اینا رو. اما موعد تحویل خونه نزدیکه و نمی تونیم ریسک کنیم. چون یه سفر کوچیک بریم و بیایم هیچی خرج نکنیم سه تا چهار هزار تا خرج میشه که در شرایط فعلی خیلی کار عاقلانه ایی نیست. اینه که فعلا صبر می کنیم تا ایشالا شهریور یا مهر ببینیم شاید یه فرجی بشه. 

امروز هم رفتیم خرید که دیگه یخچالمون شده بود عین کمد. خالی خالی بودا. رفتیم کلی خرید کردیم که اگر این چند روز آینده بعد از واکسن حالمون بد شد بتونیم حداقل چیزی بخوریم. هر چند امیدوارم که هیچیمون نشه واقعا. ولی ترسناکه. آدم همش می شنوه از این ور و اونور که چند نفر بعد از واکسن مردن. والا گرفتاری شدیم این وسط.

از قرار معلوم هر سال تو ماه آوریل شرکت یه ارزیابی انجام می داده و بعد پاداش می داده. امسال از شانس من تا الان که از ارزیابی خبری نشده. قراره از بیمه شرکت سابق هم پول بهم بدن که اونم لنگش هواست و از کی من دارم پیگیری می کنم ولی هیچ خبری نیست. الان گفتن اوایل می (امروز سوم می هستش) حالا ببینیم کی می دن دیگه. 

برم فعلا، خیلی خوابم میاد. پاهام خیلی درد می کنه. به همسر می گم واکسن نزده بدن درد من شروع شد  


ترس و وحشت

دیروز وقت ناخن داشتم. ناخنهامو دوست دارم طرح روشون مرمره.

تو اون تایمی که من اونجا بودم هم همسر وقت تست کرونا داشت که اولش گم شده بود تا ادرس رو پیدا کنه و بعدش فهمیده بود روبه روی همون جاییکه من برای ناخنم رفتم. 

 بعد از اونجا با همسر رفتیم تا دور دور کنیم چون هوا بشدت عالی و آفتابی بود. 

جاتون خالی رفتیم یه جا هم غذا خوردیم و یکمی هم تو آفتاب نشستیم و اومدیم خونه. 

تو تمام این مدت دلم شور می زد.یه جوری انگار نگران بودم. رسیدیم خونه با مامان اینا هم حرف زدم و خوب بودند.

دیشب دم خواب خیلی حالم بد بود، انگار فشارم به شدت افتاده بود. البته ماست و خیار یونانی خورده بودم که پر از سیر بود و فک کنم مال همون بود، بهش می گن سازیکی، فقط نعناع نداره و پررررررر از سیره.


امروز صبح طبق معمول همیشه یه صبحانه کپل خوردیم و بعدش در حال ولویی بودیم و همسر گلدونها رو آب داد و قهوه درست کرد.منم به مامان زنگ زدم که گفت جواب تست کرونای برادرجانم مثبت شده.‌ یه لحظه احساس کردم نفسم بند اومده. با اینکه توی اتاق و اصلا بیرون نمیاد اما وحشتناک برای مامان و بابا می ترسم. انقدر حالم بد بود که احساس می کردم قلبم می خواد کنده بشه. کلی گریه کردم تا آرومتر شدم.

قرار شده چهارشنبه برن تست بدن تا ببینیم چطور می شه. خواهری براشون دستگاه تست اکسیژن خون گرفت و با پیک فرستاد در خونشون.


مغزم فلج شده، می ترسم خیلی می ترسم. نمی دونم چیکار کنم واقعا. ما خودمون اینجا احتمالا دو چند هفته دیگه واکسن می زنیم ولی همچنان هیچ امیدی به زدن واکسن مامان اینا نداریم. کاش انقدر تولیدش زیاد بشه که بشه رفت یه جای دیگه و زد. من اصلاااااا به اون کشور و چیزی که می خوان به اسم واکسن بزنن اعتماد ندارم. خدایا خودت به فریادمون برس.