در سفر

هم اکنون صدای من رو  از ترکیه می شنوید، در حالیکه از دیدار رخ خواهر جانمان مستعفیض گشته ایم البته خواهر جان و متعلقات که همان شوهر خواهر گرام و فسقلی خوشمزه باشند.

وای خدااااااا که من روزی هزار بار برای این قند عسل می میرم و زنده می شم. انقدر که این بچه خوب و دوست داشتنیه و صد البته شبیه به خاله جانش که بنده باشیم. 

ما شنبه ساعت یک نصف شب رسیدیم هتل و خواهری و فسقل رو در راهرو هتل ملاقات نمودیم و متوجه شدیم که قلقلی جانمان مریضه. فردا صبحش بعد از صبحانه راهی بیمارستان شدن و تا ساعت ۴ عصر بیمارستان بودن و سرم زده بودن. از بیمارستان اومد بهتر بود خدا رو شکر.

دیگه تو هتل بودیم تا یکم بعدش تازه شروع کردیم سوغاتی ها رو دادیم و سوغاتی هامون رو گرفتیم. بعد شب  ۴ تایی (شوهر خواهر خسته بود و موند هتل) رفتیم دور زدیم و شام خوردیم. اومدیم هتل شوهر خواهر بیدار شده بود و گشنه اش بود دوباره رفتیم همون رستوران و اونم شام خورد و برگشتیم. تو تراس هتل یکم نشستیم و چایی خوردیم و ساعت دوازده رفتیم خوابیدیم. 

یکشنبه صبح بعد از صبحانه رفتیم گردش و خرید که نگمممممم از قیمتها. والا من که یورو در میارم هم این قیمتها برام گرونه. یعنی من وسط اروپا برم خرید برام ارزونتره تا ترکیه بخدا. خواهری برای جوجه جان چند دست لباس گرفت و منم سه دست براش خریدم. خودش فقط تونست ۲ تا لباس گرم بخره، همینو بس. هر چی گشتیم هیچ چیزی خوشگلی برای مامان پیدا نکردیم که سوغاتی بگیره خواهری، تهش قرار شد پول بده، والا کمرمون شکست انقدر راه رفتیم. بابایی هم که براش خوراکی می گیریم و راحته کار. برای برادر جان هم من اوردم سوغاتی.

شب هم شام رفتیم رستوران هتل که به لعنت خدا هم نمی ارزید و بعدش تو قسمت کافه اش با اینکه ۱۳ روز به تولدم مونده، تولد گرفتن چون خوب اون روزی که تولدمه دیگه پیش هم نیستیم. برام کادو یه پلاک طلا گرفته بود که دستش درد نکنه و نگم که اون فسقلی چقدررررر ذوق داشت. خدا هیچ خاله ایی رو از خواهرزاده اش دور نکنه که اینطوری سختی بکشه.  

امروز هم (اینجا هنوز دوشنبه اس)، صبح رفتیم اکواریوم که ورویش نفری ۳۰۰ لیر بود که خدا وکیلی  نمی ارزید اصلا. اما خوب فسقل رو خواهری بهش قول داده بود دیگه. چقدرم اطلاعاتش از ماهی و اینا زیاد بود ماشالا. از قرار کارتون اختانوردها رو می بینه که اطلاعات عمومی خیلی خوبی رو به بچه ها در مورد زیستگاه ماهی  و حیوانات آبزی می ده. قبل آکواریوم هم رفتیم کافه کاوا که فوق العاده شیک و خوشگل بود و من خیلی خوشم اومد. سرویسشون هم واقعا عالی بود. ناهار خوردیم و برگشتیم هتل یکم استراحت کردیم. شام رفتیم دوباره همونجا که شنبه رفته بودیم و خیلی خوش گذشت. دوباره چای رو تو کافه هتل خوردیم و کشان کشان به اتاق برگشتیم. هم اکنون هم صدای منو از تو تخت و زیر پتو می شنوید.

فردا صبح من و خواهری وقت آرایشگاه داریم، امیدوارم خانوم آرایشگر قبول کنه یکم روی موهامو خرد کنه. بعدشم که ایشالا دوباره می ریم گردش و تفریح. 

چهارشنبه صبحم ساعت هشت و نیم ایشالا پرواز برگشتمونه. فعلا این سفرنامه پر از خوردن خدمتتون باشه تا بازم زود بیام.‌ خوب بخوابیددددد

و آنچه بر من گذشت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

هیچ فرقی نیست

واقعا هیچ فرقی  بین اون دختر هیجده ساله ایی که روی طبقه بالای تخت دو طبقه شون دراز کشیده و داره کتاب هری پاتر و جام آتش جلد دو رو می خونه و در حالیکه به قسمت تبدیل شدن جام بازی های سه جادوگر به رمزتاز و پرت شدن هری و سدریک به قبرستان هست و داره از ترس به خودش می لرزه، و در همون لحظه مامانش در رو باز می کنه و ،به اونو و برادر کوچکترش که طبقه پایین تخت که داره کتاب می خونه ، با تحکم می گه که وقت خوابه و اگر دیر بخوابن صبح نمی تونن راحت پاشن و برقو خاموش می کنه و می ره و دختری سی و هشت ساله که در حال خوندن  کتاب قصه های سرزمین اشباح جلد نه هست و با ترس و لرز منتظر تصمیم جمع برای حمله به تونلهای زیرزمینیه که یه دفعه همسرش شروع به خاموش کردن چراغها و گفتن بسه برای امروز دیگه، بریم بخوابیم، نیست. دقیقا هیچ فرقی.

اون اولی کتاب به دست اون بالا گیر کرده و از ترسش حتی نمی تونه کتاب رو تو فاصله جاسازی که بین تخت و دیوار برای گذاشتن موبایل و کتاب درست کرده بزاره. انگار که می ترسه لرد ولدمورت یا دم باریک از توی کتاب بیان بیرون. دومی در حالیکه با این حرف همسرش سعی می کنه صفحه کتاب رو حفظ کنه قبل از خاموش شدن آباژور پشت سرش و تو اون عجله یادش می ره تا کتاب رو پشت و رو بزاره تا چشمش به طرح ترسناک روی جلد نیفته. و بله آخرین چیزی که دید قبل  از خاموش شدن چراغ همون طرح ترسناک روی کتاب بود. فقط هم داشت فکر می کرد نکنه نصف شب موقع رفتن به دستشویی دوباره یادم بیاد طرح روی جلدو که شکر خدا تا ساعت پنج و نیم بیدار نشد اصلاااااا و اون موقع هم بیشتر دلش می خواست بره و بقیه کتاب رو بخونه که نمی تونست چون همسرش حتما بیدار می شد.

و اینجا منم، ویرگولی که هیچ وقت یاد نمی گیره انقدررررررر تو کتابهایی که می خونه غرق نشه که خوابهاش پر از شبح و شبح واره نشن و یا از عصری بعد از مرگ آقای کرپسلی که تهش بخاطر هیچ و پوچ بود انقدر بق نکنه طوری که دستش به شروع کتاب دهم نره.

خوندن برای من به معنی بودنه، زنده بودن و نفس کشیدن. و چقدر این خوندن رو دوست دارم و آرومم می کنه.


* اگر سری کتابهای قصه های سرزمین اشباح رو خوندین،توصیه می کنم دوباره بخونید، این بار اول حماسه کرپسلی رو بخونید و بعد برید سراغ قصه های سرزمین اشباح. همه چی رو خیلییییی بهتر و با جزئیات بیشتر متوجه می شید. 


** زنده ام و نفس می کشم. 

دارم یه پست طولانی می نویسم و تمام این مدت رو توضیح می دم. دلیل برای ننوشتن زیاد داشتم و در عین حال ندارم. دوست مجازی خوبی نیستم ببخشید منو.