و اماااااااا اسباب کشی قسمت ۱

و بلاخره ما شنبه اسباب کشی کردیم

نگم از حجم استرس و دل نگرانی هام که نصف شدم این مدت انقدر استرس داشتم.

بیشتر هم بخاطر تحویل به موقع اپارتمان قبلی بود. چون حرف زده بودیم اصلا دلم نمی خواست دیر بشه. یعنی وضع طوری بود که می گفتیم سرمون بره اما حرفمون نه.

یک اکتبر که همون روز تولدم هم بود پیش تحویل کلید بود. رفتیم و به غیر از چند تا نکته کوچولو مثل بالا بودن آیینه ها و پایین نیومدن پشت پنجره ایی پذیرایی و چند تا مشکل کوچولو دیگه همه چی اوکی بود.

آقای پیمانکار خونه گفت می تونه کلید انباری رو تا آخر هفته بهمون بده که عالی می شد. ولی گفت خونه رو واقعا می تونه ۱۵ اکتبر تحویل بده و نه زودتر.

جمعه اش تاییدیه اینکه می تونیم وارد انباری بشیم رو برای همسر فرستاد بهمراه یه عکس از اینکه می تونیم کلید در ورودی رو زیر سنگ جلوی در خونه پیدا کنیم. انقدر خندیدیم که نگو. 

همسر برای اون آخر هفته یه کامیونت اجاره کرد و وسایل انباری رو ریختیم و کم کم هی بردیم و اومدیم. من که کلا نمی تونستم چیزی جا به جا کنم، برای همین مثلا سعی کردم قفسه های جدیدی که برای انباری خریده بودیم رو سرهم کنم‌. که اونم همسر اومد کمک و حواسمون نبود یکی از ستونهاش در رفت افتاد رو پام. جوری درد گرفت که گفتم انگشتهای پام شکسته حتما. شبش هم کلی درد می کرد با وجود مسکنی که خورده بودم اما خدا رو شکر بخیر گذشت.

دیگه جمعه عصر و کل شنبه و یکشنبه رو هی وسایل بردیم و چپوندیم تو انباری بیچاره. آخر سر درش با بدبختی بسته شد. اهان یه کمد نسبتا کوچولو هم داشتم که عرضش یه متر بود، اونو می خواستم بدم به دوست جانم چون خودمون می خواستیم بزرگترش رو بخریم و اونم به یه کمد کوچولو نیاز داشت. چون خودشون رفته بودند مسافرت با پسر عموش هماهنگ کردیم (از قبل دوست جان کلید رو برای همین بهش داده بود) و کمد رو بردیم براشون. فقط راهرو خونشون خیلی باریکه و آسانسور هم ندارند این شد که همسر و پسرعموی بیچاره هلاک شدند تا رسیدند بالا. 

یکشنبه شب هم رفتیم کامیونت رو پس دادیم و برگشتیم خونه. له بودیما له به معنای واقعیه کلمه. 

کل هفته هم که من استرس داشتم اگر شرکت باربری شنبه نیاد و اگر کلید رو جمعه تحویل ندن و هزار چیزه دیگه، چیکار کنیم. 

سه شنبه تونستیم کمدهایی که برای اتاق کوچیکه می خوایم رو سفارش بدیم که جمعه عصر بیارن. جمعه صبح می رفتیم سرکار و از ظهرش رو مرخصی بودیم. قرار بود همون عصر جمعه آشپزخونه موقت و میز نهارخوری و صندلی ها و لوستر پذیرایی و آیینه اتاق رو هم بیارن. 

پنج شنبه شب ساعت ۱۱ قبل از خواب یه دفعه دیدم مسیج دادن که فردا صبح کمد رو میارن‌. حالا هم من و هم همسر حتماااااا باید می رفتیم دفتر. تازه حتی صبح کلید خونه رو نداشتیم که بخوایم کمدها رو تحویل بگیریم بزاریم تو خونه. آقا دیگه همون شد که من تا خود صبح فقط تونستم ۳ ساعت بخوابم. از نگرانی اینکه حالا چی می شه داشتم می مردم. اگر کمدها هم برمی گشت دیگه معلوم نبود کی بتونیم بگیریمشون و حتما لازم بود که کمدها وصل بشن و لباسها سر و سامون بگیرن قبل از اسباب کشی اصلی روز شنبه. همون صبح کله سحر هم کلی گریه کردم برای همسر  

من کلا لوس نیستم اما این چند ساله اخیر و خصوصا بعد از مهاجرت و دوری خیلی تحملم کم شده. و در کل یه وقتایی بخاطر مشکل سرم واقعا بهتره زود گریه کنم و گرنه چنان فشاری به سرم میاد که نگو و نپرس و تا چند روز مریض احوال می مونم با یه سردرد کشنده. 

فعلا تا اینجا رو داشته باشید تا زودی بیام

بوس به کله تون به قول نبات



ویرگولی تنها

سلام به همگی

صدای منو در حالی می شنوید ( کلا نمی شنوید البته) که  تنها در اتاق هتلی نشسته و مشغول کار هستم.

روبروم هم دیواره و انگشتهای پام هم همه تقریبا محکم خوردن به تیکه پایین میز و الان درد می کنن.

سه روز اول این هفته همسر باید می اومدم ماموریت. منم چون دورکار هستم بند و بساطم رو جمع کردم و با همسر اومدم. اون صبحها می ره سرکار و من تو اتاق هتل پشت میزم می شینم و کار می کنم. 

کلی بدبختی کشیدیم تا هتلی پیدا کنیم که حتمااااا تو اتاقش میز داشته باشه چون من نمی تونم ۸ ساعت لپ تاپ رو بگیرم بغلم  و رو تخت بشینم و کار کنم.