هیچ فرقی نیست

واقعا هیچ فرقی  بین اون دختر هیجده ساله ایی که روی طبقه بالای تخت دو طبقه شون دراز کشیده و داره کتاب هری پاتر و جام آتش جلد دو رو می خونه و در حالیکه به قسمت تبدیل شدن جام بازی های سه جادوگر به رمزتاز و پرت شدن هری و سدریک به قبرستان هست و داره از ترس به خودش می لرزه، و در همون لحظه مامانش در رو باز می کنه و ،به اونو و برادر کوچکترش که طبقه پایین تخت که داره کتاب می خونه ، با تحکم می گه که وقت خوابه و اگر دیر بخوابن صبح نمی تونن راحت پاشن و برقو خاموش می کنه و می ره و دختری سی و هشت ساله که در حال خوندن  کتاب قصه های سرزمین اشباح جلد نه هست و با ترس و لرز منتظر تصمیم جمع برای حمله به تونلهای زیرزمینیه که یه دفعه همسرش شروع به خاموش کردن چراغها و گفتن بسه برای امروز دیگه، بریم بخوابیم، نیست. دقیقا هیچ فرقی.

اون اولی کتاب به دست اون بالا گیر کرده و از ترسش حتی نمی تونه کتاب رو تو فاصله جاسازی که بین تخت و دیوار برای گذاشتن موبایل و کتاب درست کرده بزاره. انگار که می ترسه لرد ولدمورت یا دم باریک از توی کتاب بیان بیرون. دومی در حالیکه با این حرف همسرش سعی می کنه صفحه کتاب رو حفظ کنه قبل از خاموش شدن آباژور پشت سرش و تو اون عجله یادش می ره تا کتاب رو پشت و رو بزاره تا چشمش به طرح ترسناک روی جلد نیفته. و بله آخرین چیزی که دید قبل  از خاموش شدن چراغ همون طرح ترسناک روی کتاب بود. فقط هم داشت فکر می کرد نکنه نصف شب موقع رفتن به دستشویی دوباره یادم بیاد طرح روی جلدو که شکر خدا تا ساعت پنج و نیم بیدار نشد اصلاااااا و اون موقع هم بیشتر دلش می خواست بره و بقیه کتاب رو بخونه که نمی تونست چون همسرش حتما بیدار می شد.

و اینجا منم، ویرگولی که هیچ وقت یاد نمی گیره انقدررررررر تو کتابهایی که می خونه غرق نشه که خوابهاش پر از شبح و شبح واره نشن و یا از عصری بعد از مرگ آقای کرپسلی که تهش بخاطر هیچ و پوچ بود انقدر بق نکنه طوری که دستش به شروع کتاب دهم نره.

خوندن برای من به معنی بودنه، زنده بودن و نفس کشیدن. و چقدر این خوندن رو دوست دارم و آرومم می کنه.


* اگر سری کتابهای قصه های سرزمین اشباح رو خوندین،توصیه می کنم دوباره بخونید، این بار اول حماسه کرپسلی رو بخونید و بعد برید سراغ قصه های سرزمین اشباح. همه چی رو خیلییییی بهتر و با جزئیات بیشتر متوجه می شید. 


** زنده ام و نفس می کشم. 

دارم یه پست طولانی می نویسم و تمام این مدت رو توضیح می دم. دلیل برای ننوشتن زیاد داشتم و در عین حال ندارم. دوست مجازی خوبی نیستم ببخشید منو.

نظرات 8 + ارسال نظر
کارولین سه‌شنبه 3 آبان 1401 ساعت 19:06

سلام عزیزم. به شما پیشنهاد می کنم ابنبات هل دار رو بخونید.. حسابی یاد قدیم می افته... جلدهای بعدی اینبات پسته... دارچین...فکر کنم نارگیلی باشه

سلاممم
خریدم، حتی تا نصفه هم خوندم ولی نمی دونم چرا اصلاااااا برا کشش نداشت. خیلی روزنامه وار طور بود برام
ولی ممنون که زحمت کشیدی و کامنت گذاشتی

ملی جمعه 1 مهر 1401 ساعت 19:31

سلام ویرگول جان... بعد مدتها بهت سر زدم. امیدوارم خوب و خوش باشی
من هیچ وقت کتاب ترسناک نخوندم!

عزیزدلممممم خوش اومدی
امیدوارم حال دلت خوب باشه
ببین ترسناک نیستنا بیشتر هیجانین، امتحان کن حتماااااا

فاطمه شنبه 26 شهریور 1401 ساعت 08:15 http://Ttab.blogsky

وای راست میگی کتابای ترسناک خیلی هیجان دارن ولی نمیدونم بازم میتونم خوندنشونو تجربه کنم یانه

خیلللییییی هیجانش خوبه ولی خوب باید ادم تو مودش باشه
چرا که نه، ایشالا با دخترهای خوشگلت یه بار دیگه خوندن اینجور کتابها رو ترجمه می کنی

یک زن مینویسد جمعه 25 شهریور 1401 ساعت 13:52

سلام عزیزم. من برای اولین بار وبلاگ شما رو میخونم. پروفایلتون فعال نبود. شما ایران زندگی نمیکنید؟ دوست داشتم بیشتر راجع بهتون بدونم. اینکه چندسالتونه، چکار میکنید، کجا زندگی میکنید، چی خوندین. اگه دوست داشتین بگید. ممنون رمز هم اگه صلاحه بذارید

سلام به روی ماهت، خیلی هم خوش اومدی
نه عزیزم من حدودا ده ساله که مهاجرت کردم.
۳۸ سالمه، کارمند بخش آی تی هستم.
تو اروپا زندگی می کنم (چقدررر دقیق واقعا ). فوق لیسانس ادبیات انگلیسی دارم (هیچ ربطی به شغلم هم نداره ماشالا )
رمز رو هم میام برات می زارم

لاندا یکشنبه 20 شهریور 1401 ساعت 07:22

دختر جان من پسوردتو گم کردم (خصوصی)

چشم الان میام بهت می دم

Sara چهارشنبه 16 شهریور 1401 ساعت 09:22 http://15azar59.blogsky.com

ننه ویرگول کوجو بودی یعنی هر روز یه سرکی میکشیدم اینجو بیبینم اومدی نیومدی
امیدوارم دلایل قانع کننده ای برای غیبتهاتون داشته باشید خانم محترم وگرنه فردا باید با اولیاتون بیاید
خیلی خوشحال شدم دیدم اپ کردی منتظرم بخونمت دوست خوشکل موشکل و فرفری من

تو عزیزدلمی سارااااااا بخدا
والا همینجا
سارا دلیل موجه ندارم خبرم والدین هم که دور هستن هیچی دیگه بدبخت شدم رفت
قربون توووووو مهربونم

لیمو چهارشنبه 16 شهریور 1401 ساعت 06:21 https://lemonn.blogsky.com/

من موقعیت اول رو تجربه کردم قبلا اما نگو که بعد ازدواج هم همینطوره!

خوب حقیقتش رو بخوام بگم معمولا و در ۹۹٪ مواقع این منم که خاموشی می زنم اما خوب بلاخره تو سال به دو بار هم پیش میاد که کوزه گر در کوزه بیفتد و دست بر قضا باید دقیقااااااا همون شبی باشه که من دارم کتاب ترسناک می خونم

لاندا چهارشنبه 16 شهریور 1401 ساعت 04:09

ویرگول کجایی دخترجان؟ منتظر پست بلندت هستیم
وااای سرزمین اشبااااح. یادش بخیر. تقریبا هیچیشو یادم نیست دیگه، ولی یادمه ترسناک بود. اما هری پاتر لحظه به لحظه ش رو یادمه. انقدر منتظر فرصتم که باز بخونمش.

والا همین جام و اصلااااا نمی دونم چرا نمیام بنویسم
منم حدودا ۲۰ سال پیش خونده بودم و اصلاااااا هیچی یادم نبود ازش. هری پاتر رو که من سالی دو بار می خونم
عزیزممممممم ایشالا با بزرگ شدن فسقلی یکم دست و بالت بازتر میشه و وقت آزاد بیشتری پیدا می کنی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد