چرا اینطوری شد؟

اوم که بنویسم

بعد از این همه مدت

درست تو زمان آخرین پستم، وقتی که پر از حس خوب زندگی بودم، اتفاق خیلی خیلی بدی برای برادرم افتاد

اگر منو از قبل می شناسید، می دونید که این ته تغاری خونه حکم بچه منو داره

اون اتفاق منو و کل خانواده رو نابود کرد، بعد از ۵ ماه روزی نیست که بهش فکر نکنم یا بخاطرش نصف شب از خواب نپرم

نمی دونم چرا این بچه دست به هر کاری می زنه انگار به در بسته می خوره

تو این ۵ ماه گذشته، یه هفته رفتیم ترکیه سه تایی و با هم بودیم اما مگه دری دوا کرد؟

بدبختی اینه که هیچ کاری هم برای کمک ازم بر نمیاد، فاجعه بزرگتر از ایناست

از همون موقع دنبال کارای مامان اینا هم هستم که یک ماه بیان اینجا. نگم که چقدر اذیت شدیم تا الان. هر دفعه یه مدرک اضافه می خوان و وقت گرفتن از سفارت هم که یه امر محال.

انقدر این چند وقت زار زدم و گریه کردم که کم مونده کور بشم.

اما دیگه دل و زدم به دریا و برای هفته دیگه یه هفته با همسر می ریم سفر بلکه بتونم یکم آروم بگیرم. 

نمی تونستم بنویسم، واقعا خجالت می کشیدم بیام اینجا و ناله کنم.

الانم فقط اینا رو نوشتم که فکر نکنید یادم رفته که همیشه همراهم بودید. کامنتها رو هم می بندم که زحمت نظر دادن نداشته باشه براتون این پست

مواظب خودتون باشید، تا می تونید بخندید و شاد باشید