-
آخر شب نوشت
چهارشنبه 26 بهمن 1401 21:50
نسبت به هفته های قبل خیلی بهترم البته که فعالیت خاصی هم ندارما ولی خوب حداقل با یا سرکار رفتن از حال نمی رم برای من چهارشنبه یعنی آخر هفته دیگه بلاخره سخته چیزی رو که مغز ۲۸ سال در نظر گرفته رو تو ده سال بخوای عوضش کنی. با همین ایده پنج شنبه و جمعه سرکار رفتن برام خیلی آسونتره مخصوصا که می دونم شنبه و یکشنبه خونه ام....
-
از هفته پیش تا الان
دوشنبه 10 بهمن 1401 20:37
سه شنبه صبح با به حال بدی بیدار شدم که نگوووووو انگار که به شدت خسته بودم و کمبود خواب داشتم ولی می دونستم بدنم لو باطری داده بخاطر ورزش روز قبل و آخر هفته شلوغ هر جوری بود سه شنبه رو سر کردم سرکار ولی اومدیم خونه واقعا حالم بد بود، اما چاره ایی نداشتم و مجبور بودم چهارشنبه برم سرکار همون شب هم دوستمون که همکار همسر...
-
خفه کردن یا کتک زدن
جمعه 7 بهمن 1401 04:38
خونه ما گرمایش از کفه دیشب به همسر گفتم لطفا رادیاتورها رو خاموش نکن، سرده، منم که ضعیف شدم دیگه بدتر، گفت باشه ساعت ۳ بودم پاشدم برم دستشویی پامو گذاشتم رو زمین تمام سرما هجوم آورد تو تنم چنان سردم شده بود که نگو نیاز نبود ولی چک کردم دیدم بله همه رو خاموش کرده دلم می خواد خفه اش کنم البته کتک هم گزینه خوبیه ولی نمی...
-
روز اول کاری و جلسه اول ورزش
دوشنبه 3 بهمن 1401 20:25
سلام از یک ویرگول له و لورده امروز بعد از یک ماه و نیم رفتم سرکار بله، خسته نباشم آخرین بار ۱۶ دسامبر کار کردم، بعد تعطیل بودیم. سوم ژانویه کار کردم و بعد مریض شدم تا امروز. امروز هم واقعا خسته بودم و سختم بود ولی خدا رو شکررررر خلوت بود حالا چرا خسته بودم؟ چون بعد از بیست روز تو خونه بودن و مریض بودن یه دفعه کل آخر...
-
اندر احوالات ما
چهارشنبه 28 دی 1401 20:14
-
اذان صبح؟
شنبه 17 دی 1401 12:37
همه ما در لیست اعدامیم. هنوز اذان صبح به افق مان نشده کاش که از این همه غم نمیریم
-
وقتی شانست جلوتر از خودت می ره
جمعه 16 دی 1401 18:52
-
وضعیت این روزهای من
پنجشنبه 15 دی 1401 22:35
-
زندگی عادی
دوشنبه 12 دی 1401 22:52
مامان اینا دیروز عصری پرواز برگشتشون بود و امروز صبح صحیح و سلامت رسیدن خونه. تجربه جالب و خوب ولی سختی بود، سه ماه مدت کمی بود و نبود. کم بود چون به چشم برهم زدنی گذشت و کم نبود چون وقتی شاغلی و سرکار می ری داشتن سه ماه مهمون خیلی سخته. من پدر و مادرم برام عین مهمون بودند، یعنی نزاشتم دست به سیاه و سفید بزنن چون...
-
قدم رنجه فرمودن
شنبه 16 مهر 1401 16:18
امروز ساعت یازده و ربع مامان و بابا رسیدن تو بغلم کلی تو فرودگاه گریه کردم، باورم نمی شد بلاخره اومدن الهی که چشم همتون روشن بشه به یه خبر و اتفاق خوب تا بیایم خونه شد ۱۲ و مرغ از قبل تو فر گذاشته بودم، سریع برنج رو هم گذاشتم تو پلوپز، اونم از قبل اب و روغن و نمک زده بودم. فقط سریع روشنش کردم و دیگه افتادیم به جون...
-
هوای گریه با من است
یکشنبه 3 مهر 1401 16:37
این روزا که می رم اینستاگرام فقط کارم شده گریه. دست خودم نیست. وقتی نوشته های مردم رو می خونم بغض می شن توی گلوم و اشکهام گوله گوله می ریزه پایین. دیدید حتما دیگه، یه موجی راه افتاده که جملهایی می نویسن با شروع "برای"..... و نگم که چقدررررررر دلم می سوزه و جیگرم آتیش می گیره که چند روزه دارم می خونم و حتی...
-
در سفر
دوشنبه 28 شهریور 1401 21:10
هم اکنون صدای من رو از ترکیه می شنوید، در حالیکه از دیدار رخ خواهر جانمان مستعفیض گشته ایم البته خواهر جان و متعلقات که همان شوهر خواهر گرام و فسقلی خوشمزه باشند. وای خدااااااا که من روزی هزار بار برای این قند عسل می میرم و زنده می شم. انقدر که این بچه خوب و دوست داشتنیه و صد البته شبیه به خاله جانش که بنده باشیم. ما...
-
و آنچه بر من گذشت
پنجشنبه 17 شهریور 1401 08:04
-
هیچ فرقی نیست
سهشنبه 15 شهریور 1401 20:55
واقعا هیچ فرقی بین اون دختر هیجده ساله ایی که روی طبقه بالای تخت دو طبقه شون دراز کشیده و داره کتاب هری پاتر و جام آتش جلد دو رو می خونه و در حالیکه به قسمت تبدیل شدن جام بازی های سه جادوگر به رمزتاز و پرت شدن هری و سدریک به قبرستان هست و داره از ترس به خودش می لرزه، و در همون لحظه مامانش در رو باز می کنه و ،به اونو و...
-
چرا آخه؟
سهشنبه 7 تیر 1401 19:45
-
مود امروز
جمعه 20 خرداد 1401 14:58
جمعه ساعت دو و نیم عصر: حوصله ام سر رفته خسته ام خوابم میاد می خوام برم خونمون انقدرررررر هم که بعد از کار، کار داریم که نمی دونم دلم می خواد ساعت کاریم تموم شه یا نه. فردا قبل از ظهر مراسم غسل تعمید دعوتیم و همسر هم میشه پدرخوانده دختر کوچولوی دوستمون. بعدش هم می ریم رستوران ناهار. فرداش هم همین دوستمون به همراه مادر...
-
از سفر برگشته
دوشنبه 9 خرداد 1401 09:12
پنج شنبه دو هفته پیش از سفر برگشتیم خیلی خوب بود، بیش از حد تصورم خوب و لازم بود واقعاااااااا سفر رفتن یه نیازه مثل خوابیدن و غذا خوردن که البته اغلب بخاطر مشکلات اقتصادی کمتر بهش بها داده می شه ولی من واقعااااااا خوشحالم که رفتیم. خیلی نیاز داشتیم به این سفر دوتایی همش هم تو هتل بودیم.
-
هر چی خدا بخواد
چهارشنبه 21 اردیبهشت 1401 17:52
دیروز نگم که چه حالی بودم مامان لحظه لحظه برام مسیج می زاشت که این مرحله رو رد کردیم، اون مرحله رو رد کردیم ،..... تا بلاخره پیغام گذاشت که تموم شد و مدارک رو تحویل دادند تمام دیروز من از اضطراب تو دستشویی گذشت، همسر هم که بدتر از من، تبم کرده بود تازه از استرس دیگه ایشالا توکل به خدا، نمی خوام به زور هم چیزی رو بخوام...
-
التماس دعا
دوشنبه 19 اردیبهشت 1401 21:16
سه شنبه صبح ساعت یازده مامان و بابا دوباره می رن که مدارکشون رو بدن سفارت. انقدر نذر و نیاز کردم که خدا می دونه، که ایراد نگیرن و مدارک رو بگیرن این دفعه، که دیگه من شرمنده اشون نشم این دفعه. خیلی خجالت می کشم که بخاطر من انقدر اذیت می شن. برخوردها هم که نگم ماشالا دیگه، هیچ احترامی برای مراجعه کننده قائل نیستن....
-
چرا اینطوری شد؟
جمعه 16 اردیبهشت 1401 13:40
اوم که بنویسم بعد از این همه مدت درست تو زمان آخرین پستم، وقتی که پر از حس خوب زندگی بودم، اتفاق خیلی خیلی بدی برای برادرم افتاد اگر منو از قبل می شناسید، می دونید که این ته تغاری خونه حکم بچه منو داره اون اتفاق منو و کل خانواده رو نابود کرد، بعد از ۵ ماه روزی نیست که بهش فکر نکنم یا بخاطرش نصف شب از خواب نپرم نمی...
-
چی فکر می کنید؟
دوشنبه 27 دی 1400 19:59
داشتم آرشیو وبلاگم رو می خوندم و با خودم فکر می کردم شما منو چطوری می بینین از خلال نوشته هام؟ یعنی احساس می کنید من چه شکلیم یا هیکلم چطوریه یا از لحاظ اخلاقی چطوریم؟ خیلی برام جالبه که بدونم. شاید چون خودم همیشه یه ظاهری رو برای نویسنده هر وبلاگی تو ذهنم تصویر سازی می کنم. حالا بماند که چند بار با این تصوراتم خوردم...
-
رونمایی کوچکی از خانه
جمعه 17 دی 1400 14:06
-
مهمونی های زورکی
شنبه 11 دی 1400 19:23
اقا خوب چرا مردم رو به زور دعوت می کنید مهمونی؟ از اونجا فرار کردیم اومدیم اینجا حالا اینجا هم گیر افتادیم اینجا دقیقا مصداق سیزده روز عیده که هی اینور اونور دعوت می شن . خدا رو شکر تعطیلات تموم شد و به آغوش کار بازگشتیم. والا مدل ما اینطوریه که سرکار رفتنی کمتر خسته می شیم تا وقتی تعطیلیم. جمعه ظهر مهمونهای عزیزتر از...
-
می ترسم
جمعه 3 دی 1400 06:42
تا چند ساعت دیگه مهمونهای گلمون میان وای می ترسم، اون اتفاقی که چند پست قبل در موردش حرف زدیم رو اونا هم درگیرش بودند و مطمئنن وقتی بیان در موردش حرف میشه و من در حد مرگ می ترسم. دلم نمی خواد در موردش حرف بزنیم مخصوصا بخاطر همسر ولی می دونم که حرفش میشه حتما. خدا فقط بهم توان و صبر بده. سه شنبه دوز سوم واکسنمون رو...
-
زمستون خدا سرده
یکشنبه 28 آذر 1400 08:48
سلام به روی ماهتون بگم چند بار اومدم بنویسم و حتی صفحه رو باز کردم و دوباره بستم باورتون نمیشه نمی دونم نوشتنم نمیاد اصلااااااا، هوا هم سرددددددده که فک کنم مزید بر علت شده و بخش نوشتن مغزم یخ زده انگار همتون رو می خوندما البته و سعی کردم کامنت هم بزارم تازه وبلاگ خانمی رو هم گم کرده بودم که تازه دیشب دیدم خدا رو شکر...
-
وقاحت متحرک
جمعه 28 آبان 1400 12:33
دارم به این فکر می کنم که یه سری زخم ها هیچ وقت خوب نمیشن. فکر می کنی که فراموش کردی، بخشیدی (یا شایدم نه) اما گذشتی ازشون اماااااااا بعد از ۱۵ سال وقتی دیشب در موردش صحبت می شه شوکه می شی، قلبت می خواد کنده بشه، بغض به گلوت فشار میاره و می فهمی نه اصلا هیچ چیزی تغییر نکرده. لامصب انگار حتی ذره ایی از دردش حتی کم هم...
-
حرص و جوش
جمعه 14 آبان 1400 09:41
نشستم تو پذیرایی پذیرایی که چه عرض کنم، یه جا که چند تا مبل و میز و صندلی درهم و برهم بهم چسبیدن. نمی تونی راحت از بینشون رد بشی و باید حواست رو جمع کنی که نیفتی دیروز و امروز رو مرخصی گرفتم چون دارن آشپزخونه رو نصب می کنن و همسر کل روز تو جلسه اس و من باید اینجا بشینم تا اگر سوالی داشتن یا چیزی خواستن دم دست باشم....
-
ماجرای اسباب کشی ۲
پنجشنبه 6 آبان 1400 13:27
خوب تا روز جمعه رو گفتم جمعه صبح زدیم از خونه بیرون و همسر منو آورد گذاشت دفتر و خودش رفت. از استرس کمدها داشتم بال بال می زدم. یه جوری بودم که همکارهام هم متوجه شدن حالم خوب نیست. حدود هشت و نیم یه اس ام اس اومد که کمدها رفته بیرون برای تحویل. منم به همسر سریع مسیج زدم که وای چیکار کنیم و گفتش به شرکت تحویل کمد زنگ...
-
و اماااااااا اسباب کشی قسمت ۱
چهارشنبه 28 مهر 1400 15:47
و بلاخره ما شنبه اسباب کشی کردیم نگم از حجم استرس و دل نگرانی هام که نصف شدم این مدت انقدر استرس داشتم. بیشتر هم بخاطر تحویل به موقع اپارتمان قبلی بود. چون حرف زده بودیم اصلا دلم نمی خواست دیر بشه. یعنی وضع طوری بود که می گفتیم سرمون بره اما حرفمون نه. یک اکتبر که همون روز تولدم هم بود پیش تحویل کلید بود. رفتیم و به...
-
ویرگولی تنها
سهشنبه 6 مهر 1400 13:16
سلام به همگی صدای منو در حالی می شنوید ( کلا نمی شنوید البته) که تنها در اتاق هتلی نشسته و مشغول کار هستم. روبروم هم دیواره و انگشتهای پام هم همه تقریبا محکم خوردن به تیکه پایین میز و الان درد می کنن. سه روز اول این هفته همسر باید می اومدم ماموریت. منم چون دورکار هستم بند و بساطم رو جمع کردم و با همسر اومدم. اون صبحها...