شام کریسمس؟

دیشب برناممون توی یه رستوران پرتقالی بود

همسر منو رسوند، حدود هفت و ده دقیقه بود

تمام مدتی که حاضر می شدم فکرم پیش شرکت قبل و شام کریسمس با همکارهای سابق بود، حتی به همسرم هم گفتم همش یاد اونجا می افتم نمی دونم چرا

از در رستوران رفتم تو، میز روبه روی در کل همکارهای سابق و مدیرمون بودند، من؟ اصلا هنگ کردم  بچه ها اومدن سفت بغلم کردن و ید دفعه مدیر بزرگه پرید بغلم کرد و چند بار محکم بوسیدم و گفت دلش خیلی برام تنگ شده بود. اونایی که جریان شرکت قبل رو می دونن، یادشون که چقدررررر با دلشگستگی از اونجا بیرون اومدیم همگی. بعدش تا من با مدیر بزرگه حرف می زدم مدیر سابق بخش خودمون رسید و اونم با تعجب منو نگاه می کرد و اومد محکم بغلم کرد و کلی ذوق کردیم. 

و من که می خواستم با تمام وجود دور اون میز بشینم و نرم پیش همکارهای خودم. و من که چقدرررررررررر عاشق اون کار بودم و هستم. چقدر دلم برای کارم و اون اکیپ عالیمون تنگ شده. با وضعیت بد روحی که داشتم، دیدن اونا مثل تیر خلاص بود برام، می خواستم بشینم رو زمین و زار بزنم.

بلاخره دل کندم و رفتم همکارهام رو پیدا کردم. ما یه سالن خصوصی داشتیم. رفتم نشستم و کم کم بچه های دیگه هم اومدن و من ولی هنگ بودم کاملا. نوشیدنی سفارش دادیم و یه کم بعد من دوباره رفتم یه سر پیش بچه ها   یه ربعی وایستادم و حرف زدیم و دوباره برگشتم سر جام و شام خوردیم. 

یه بحثی هم سر یکی از همکارهای سابق پیش اومد که اصلا حالم رو بد کرد. یه پسری پیش ما کار می کرد، یکسال قبل رفت یه گروه دیگه. ولی هر وقت ما برنامه داشتیم میومد. تا اینکه دیدیم حتی وقتی دعوتشم نمی کنیم پا میشه میاد.‌ و ما نمی خواستیم که بیاد چون می خواستیم برنامه رو برای تیم خودمون داشته باشیم اما وقتی باهاش حرف زدیم گفت تو فرهنگ اونا ه  وقت هر جا مهمونیه، در رو باز می زارن و همه می تونن شرکت کنن، جانممممم؟؟؟؟؟ اصلا من کف کرده بودم. بعدش هر چی بهش گفتیم خوب تو بیای بقیه همکارهات چرا نباید بیان وقتی ما انقدر با اونا در روز در ارتباطیم و این همه کمکمون می کنن، خوب ناراحت می شن ببینن تو رو دعوت کنیم (که نمی کنیم) ولی اونا رو نه، اما انگار نمی خواست بفهمه. در هر حال دعوتش نکردیم برای سکرت سانتا و  دیشب. اما یه سری از بچه ها می گفتن اونم باید می گفتیم. دلم می خواست بگم من برنامه ها رو همیشه هماهنگ می کنم و زحمتش کلا با منه پس لطفا شما نظر ندید اما گفتم من که مسافرم، از اینجا که برم ببینم کی این کارها رو می کنه، بعد خواستید هر کسی رو دعوت کنید . اما هیچی نگفتم و کلی اعصابم خورد شده بود بابت اون بحث.

 خدا رو هزار بار شکر که من دارم می رم از اینجا.‌ 


اکثرا ساعت ده و ربع رفتن و ما ۵ نفر موندیم تا ۱۱ و ربع. همسر اومد دنبالم. ولی برگشتیم تو رستوران که دوباره مدیر سابق بخشمون رو ببینه. یه ده دقیقه ایی هم حرف زدیم و اومدیم خونه.

رسیدیم خونه کلیییییی گریه کردم تو بغل همسر. چقدررررر دلم هنوز شکسته اس برای اون دو سال رویایی تو کار سابق. چه تیمی داشتیم‌ حقیقتا


امروز هم از صبح هپلی هستم بخاطر قرص جدیدی که دکتر داده، از اون طرف شب دعوتیم خونه همسایه طبقه دوم که اصلااا حال ندارم برم ولی نمیشه هم نریم. باید بریم یا دسته گل بخریم براش. پاشم برم حاضر شم بریم خرید.

مواظب خودتون باشید، ببخشید اگر پست واضحی نیست (نشان از حال روحی نگارنده داره)

نظرات 3 + ارسال نظر
فاطمه سه‌شنبه 28 آذر 1402 ساعت 07:59 http://Ttab.blogsky.com

من ماجرای اون شرکت رونمیدونم ولی بعضی چیزهاتامدتها توذهن آدم هک میشن.
ایشالله که یه جای خیلی بهتربری که چندبرابرخاطرات بهتربرات ساخته شن.
به پسره بگومابه امثال تومیگیم چتررر.

ممنونم فاطمه جان
باید پستش رو پیدا کنم و بزارم اینجا
خدا از دهنت بشنوه
والا می بینی تو رو خدا، یارو دقیقااااا مصداق بارز چتربازیه بد برای من ادا در میاره

parinaz دوشنبه 27 آذر 1402 ساعت 11:58 http://parinaz95.blogfa.com

چقدر برات سورپرایز شیرینی بوده،میفهمم وقتی دیدیشون چه حالی داشتی و حق داشتی گریه کنی.
منم انقدر دلم برای دانشگاه و دوستای اون دوره ام تنگ شده و گاهی خاطراتم باهاشون مرور میکنم که اگر یه دفعه همشون باهم ببینم و قرار باشه کنارشون بشینم و حرف بزنم حتما بغض خفه ام میکنه و اینکه فکر میکنم یه خواب باشه.
اما برات خوشحالم که شب خوبی را گذروندی

خیلی خوب بود پریناز و در عین حال خیلیییییی وحشتناک بود برام، مرور تمام اون خاطرات بعد از چهار سال
ممنون عزیزم

غ ز ل یکشنبه 26 آذر 1402 ساعت 21:47

من ماجرای اون شرکتو یادم نیست
ولی بیا بغلم که خیلی میفهمم حس دیشبتو

غزل مهربونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد