سه شنبه ۱۶ آپریل

یکشنبه تا صبح نخوابیدم

خوابم که برد دیدم دزد اومده تو انباری و پریدم از خواب

صبح ساعت که زنگ زد به همسر گفتم بمونیم خونه و نریم دفتر، اینطوری یکساعت و نیم بیشتر تو تخت موندیم و خوابیدم

تمام روز بی حال بودم

ناهار ماکارونی درست کردم اما بعدش به شدت دلم بهم ریخت

ساعت ۴ اومدم رو کاناپه دراز کشیدم و اخبار رو چک کنم (من هیچ شبکه خبری فارسی زبانی رو دنبال نمی کنم و شبکه خبری اینجا بود که چک می کردم) 

دیدم یه خبری منتشر شده راجع به فرانسه در مورد حمله موشکی ایران

یه کلمه توش بود نمی فهمیدم معنیش چیه (فرانسوی)

تیتر خبر رو برای همسر خوندم گفت فرانسه تو زدن موشکهای ایران به اس را ئیل کمک کرده

نمی دونم چرا شوکه شدم

قیافه ام رو که دید گفت نزدیک ۷ ۸ کشور کمک کردن به ا س ر ائ یل  برای زدن موشکهای ا ی را ن رو هوا

بغضم گرفت، اشکام اومدن پایین

برای بی آبروییمون تو دنیا، خجالت کشیدم از این که این همه کشور تو دنیا علیه ایران قشنگمون بسیج می شن

کجا رفت اون جلال و جبروت ما

کجا رفت اون افتخار و سربلندیمون

توف به هر چی دولت غاصبه


ساعت هفت همسر برای شرکت تو کیمیسونهای شهرداری که عضوشونه رفت جلسه (جلسه ها برای اینکه همه حضور پیدا کنن بعد از ساعت کاریه)

دیدم از حال بد و بی خوابی و فکر و خیال خل می شم، اشک ها و لبخندها رو گذاشتم

چقدر این فیلم حال منو خوب می کنه همیشه

اخراش که مجبور بودند بخاطر اشغال اتریش توسط آلمان ن ا زی فرار کنن با خودم گفتم هیچ فرقی نمی کنه د و ل ت ا ی ر ا ن یا آ ل م ا ن ن ا ز ی هر دوشون یه کار کردند، اواره کردن و خون به جیگر مردم کردن. 

خدا خودش رحم کنه

امیدوارم فقط فقط خدا خودش رحم کنه

مردم ایران چقدررررر باید بدبختی بکشن

الهی خدا نگذره ازشون که اینطور دلمون خون و تنمون رو می لرزونن

جز خدا به کی پناه ببریم آخه


۱۱ آپریل

اگه بگم چه کتابی دارم می خونم از خنده غش می کنید، بانوی جنگل  دلم چرت ترین و بیخودترین کتاب ممکن رو می خواست


دوباره دیروز این یارو اومد دفتر و حال منو بد کرد. امروز صبح هم تو جلسه مدیران حضور داشت. نمی فهمم این که هیچ غلطی نمی کنه چرا توی جلسه هست. 

دارم پروژه ها و برنامه های این یکماه رو توضیح می دم و آخرین موضوع مربوط به تعویض دفتر ۵۰ نفر از اعضای یه بخشه که خوب من باید آفیس جدید اینا رو آپدیت کنم تو سیستم. بعد اون نفله می گه جای نگرانی نیست فقط ۵۰ نفرن. جلوی همه افراد در جلسه بهش گفتم من ۴۶۰ تا کارآموز رو تو دو روز ثبت کردم، ۵۰ نفر که برای من هیچ چی نیست، از نظر در جریان قرار دادن مدیریت بیانش کردم. بعدم مدیر بالا دستم تشکر کرد. نمی دونم چرااااااا انقدر این آدم حال منو بد می کنه. از بعد از جلسه یه طوریم انگار فشارم افتاده. 


دلم تخمه افتابگردون می خواد. از دوبی تخمه ژاپنی اورده بودما (همونا که چپونده بودم تو کیفم) ولی اولا همش رو خوردم و دوما دلم تخمه آفتابگردون کوچولو می خواد. اونم جایی که دارتش ۲۰ دقیقه با خونمون فاصله داره با ماشین، ایشششش.


دلم می خواد بخوابم. کاری هم ندارم اما خوب باید انلاین باشم و اگر بخوابم لپ تاپم بعد از ۱۵ دقیقه می ره روی Away بی ادب. 


ناهار ساندویچ کالباس داشتیم دلتون نخواد اما انقدر نونش برام سخت بود خوردنش که نگو. نون باگت کپلی و سفتی بود. دیروز وقتی داشتیم نون می خریدیم و در حین یه بحث بسیار جدی با همسر پیرامون خرید باگت معمولی یا باگت پاریسی (همین که کپل و سفت بود) یهو یه خانوم اومد گفت گفتم سلامی عرض کنم تا گوشم اوای شیرین زبان وطن رو شنید، منو همسر هم با گفتن سلام عرض شد و یکم لبخند جواب خانوم رو دادیم. کلی هم خوشحال شد و رفت. بعدش همسر گفت خدا رو شکر مثل همیشه چرت و پرت نمی گفتیم 


خاک تو سر این هوا. یکشنبه ۲۳ درجه بود، دوشنبه ۱۱ درجه. چه وضعی آخه. یه روز لخت و عور می ری بیرون روز بعد مثل خرس باید لباس بپوشی. 


تازه گل سر سبد این اوضاع خالی شدن گاز کولر ماشین. من فقط دو ساله ماشینم رو خریدم و هر سال هم چک آپ سالیانشو انجام دادیم چرا الان اینطوری شده نمی دونم. خلاصه روزهایی که گرمه مصیبت شده برای ما. یکشنبه که با دوستهامون بیرون بودیم بعد برگشتن به خونه من کلا خیس آب بودم انقدر تو ماشین گرم بود. حالا هم که منتظر تحویل ماشین جدید  هستیم نمی دونم ببریم درست کنن یا نه


کاش همینجا تمومش کنم که انقدر عین کنیز حاج باقر غر نزنم، تا بعددددد

دل شکسته

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تعطیلات خود رو چگونه گذراندید

سلام بعد از تعطیلات طولانی

با احتساب مرخصیمون و تعطیلات عید پاک ما دو هفته تعطیل بودیم و اصلا هم دلمون نمی خواست به آغوش کار برگردیم.


گفتم که گوشی برای مامان و بابا هدیه گرفته بودیم. موقع برگشت تو فرودگاه به گمرک اعلام کرده بودند و بعدش من از اینجا فیلتر شکن خریدم و از توی سایت گمرک کاراش رو انجام دادم. ولی هر کاری می کردم نمی زاشت هزینه گمرکی رو پرداخت کنم. دیگه ادرس سایت و اطلاعات رو فرستادم تا بابا خودش انجام بده. مال خودش رو انجام داد و تموم شد ولی هیچ اس ام اسی نگرفت. خوب گفتیم شاید طول بکشه. مال مامان رو هم من انجام دادم و تا مرحله پرداخت پیش رفتم و بعد دوباره فرستادم برای بابا. اونم پرداختش انجام شد و فرت بعدش اس ام اس فعال سازی برای مامان اومد. کاراش رو کردم و گوشی مامان فعال شد. اینا مال چهارشنبه هفته پیشه. هر چی صبر کردیم هیچ خبری نبود از اس ام اس گوشی بابا. من داشتم از استرس می مردم. با بدبختی یه شماره از گمرک پیدا کردم دادم بابا که گفت تلفن گویاست. دیگه کاری هم نمی شد کرد چون تعطیلات بود. تا دیروز که دوباره به بابا گفتم زنگ بزنه دوباره گفت تلفن گویاست. خودم با اسکایپ زنگ زدم و دیدم می گه برای صحبت با کارشناس عدد ۹ رو بزنید. دوباره به بابا زنگ زدم و قرار شد زنگ بزنه به گمرک. بعد ۴۵ دقیقه تقریبا و صحبت با گمرک اس ام اس براش اومد. وایییی باورم نمی شد. رفتم سریع تو سایت ه م ت ا و فعالش کردم و تمامممممم. وقتی تموم شد قشنگ گریه ام گرفته بود. چون فقط یکماه از زمان ورود به کشور فرصت داری تا گوشی رو رجیستر کنی و گرنه بعدش دیگه هیچ کاری نمیشه کرد. خوب این همه پول گوشی دادیم حیف بود خدایی اگر درست نمیشد. ۲۰ یورو هم نذر یونیسف کردم که باید بریزم.

 

در یک اقدام کاملاااااا یهویی جفت ماشین ها رو فروختیم و یه ماشین بزرگتر گرفتیم‌. یعنی اصلا تو برناممون نبودا اما ماشین همسر رو که بردیم برای چک اپ همینطوری یهویی قیمت یه مدل بالاتر رو گرفتیم و الکی الکی خریدیم. من از طرف کارم ۱۲ درصد تخفیف دارم برای خرید ماشین و کلی رقم خوبی شد‌. البته خوب پیش دوستمون رفتیم، همون که ۶ تا بچه دارن (اگر یادتون باشه تابستون اومده بودن خونه ما) و البته که هفتمی هم تو راهه . بنده خدا سه ساعت و نیم وقت گذاشت تا انتخاب کنیم و سفارش بده و ماشین های خودمون رو قیمت گذاری کنه. حالا سر نی نی جان یه کادوی خیلی خوب براشون می بریم‌.


هفته پیش دوشنبه که رسیدیم، اول مستقیم رفتیم رستوران چینی (هوول هم خودتونید ) چون هیچی هم تو خونه نداشتیم بخوریم (دلیل واهی هم نمیارم ) بعد رفتیم خونه و فقط یکم جمع و جور کردیم و حمام رفتیم و خوابیدیم. سه شنبه اش من از ساعت ۶ بیدار بودم. کلا خیلی طول کشید تا به ساعت اینجا برگرده خوابیدنمون. خوبه فقط سه ساعت اختلاف زمانی داشتیم. اونوروز که زود بیدار شدم همسر خواب بود و من یواشکی اومدم بیرون و در اتاق رو بستم و یکم کار کردم. ماشین لباسشویی رو زدم که بشوره. نون پختم برای صبحانه. چمدونها رو کاملا خالی کردم. که همسر بیدار شد و دیگه بقیه کارا رو کردیم. بعد من فقط ناخن داشتم. ناخنم تو دوبی شکسته بود و رفتم درستش کردم و این دفع ناخنهام رنگ قرمز فراری شدند. خیلیییی دوستشون دارم‌. بعد رفتیم ناهار خوردیم و من وقت فیزیوتراپی داشتم. بعدش اومدیم خونه و یه فیلم خیلی چرت نگاه کردیم.


چهارشنبه هم که رفتیم دفتر، نگم که چقدر کار داشتم و اشتباه کردم همزمان رجیستری گوشی های مامان اینا رو هم انجام دادم دیگه داشتم تلف می شدم‌ عصری هم رئیس بزرگه اومد و به مناسبت جا به جایی یکی از بچه ها گودبای پارتی هم داشتیم. و من تماممممم روز با کفش پاشنه بلند بودم‌، خیلی اذیت نشدم ولی راحت راحت هم نبودم. مخصوصا که هی برای چایی و قهوه باید برگردم دفتر قبلی که خوب سخته با پاشنه بلند. اون روز ۶ هزار قدم فقط تو دفتر راه رفته بودم. شبش هم قرار بود با همکار همسر شام بریم بیرون. البته تقصیر خودم شده بود بهش روز قبل پیام دادم میاد با هم ناهار بخوریم که گفت نه چون یکی از همکارهاشون هم بود و من در اصل می خواستم بریم که یکم بخندیم ولی بعد اون گفت شبش شام بریم بیرون که منم اوکی دادم. به قدری خسته بودم که گریه ام گرفته بود ولی چون این خانوم رو خیلییییی دوستش دارم دلم نمی خواست کنسل کنم قرار رو. شب هم خوش گذشت و اتفاقا پول شام رو هم اون بنده خدا حساب کرد و هر چی ما اصرار کردیم قبول نکرد.

 

پنج شنبه وقت دکتر گوش و حلق و بینی داشتیم برای همسر چون شبا خیلی خر و پف می کنه متاسفانه. دکتر هم یه دستگاهی می خواست بده که همسر باید شب موقع خواب وصلش می کرد به خودش. یه لوله که باید می کرد تو بینیش و وصل می شد به دستگاه، دستگاه با یه چیزی مثل کمربند بسته می شد روی قفسه سینه، یه کمربند طور دیگه دور شکم و بعد اونم وصل بود به اون دستگاه و آخر هم یه چیزی که وصل می شد به انگشت (مثل اینا که برای اکسیژن خون و ضربان قلب تو بیمارستان میزنن به انگشت) که اونم وصل می شد به اون دستگاه. من گفتم عمرا بتونه بخوابه ولی خیلی خسته بود و خدا رو شکر کم و بیش خوابیده بود. همون روز بعد از دکتر رفتیم یکم خرید کردیم، بیشتر مرغ برای جوجه کباب می خواستم و بعدش رفتیم بدبینتون بازی کردیم. دوباره از سر گرفتیم بازی رو، این دومین دفعه اس که می ریم امسال. بعدش ماشین رو بردیم گذاشتیم برای چک آپ سالیانه. که همونجا صاحب نمایشگاه ماشین رو دید همسر و این شد شروع تعویض ماشین. بعدشم که گفتن نداره  چون نزدیک رستوران مورد علاقمون بود رفتیم شام بخوریم و بعدشم که خونه و وصل کردن دستگاه.


جمعه دوباره رفتیم دکتر و دستگاه رو پس دادیم و سه هفته دیگه برای دریافت نتیجه وقت داریم. امیدوارم علتش پیدا بشه و به راحتی قابل درمان باشه. بعد رفتیم نمایشگاه برای ماشین و سه ساعت و نیم اونجا بودیم. فکر کن یک و نیم تا ۵ بعد از ظهر. ناهار هم نخورده بودیم. بعد از اونجا رفتیم یه جا دو تا ساندویچ سوسیس پنیری خوردیم هول هولی که اونجا هم دو تا خانوم خیلی پیر بودند و کلی باهاشون همسر رو اذیت کردیم و خندیدم. و بعدش رفتیم فاکتورهامون رو انداختیم تو صندوق نامه بیمه و بلاخره برگشتیم خونه. به همسر گفتم بخدا اگر شنبه من بیام بیرون دیگه. چون یکشنبه هم خونه دوست جان دعوت بودیم ناهار. 

شنبه موندیم خونه و من یکم حالت سرماخوردگی و گلو درد داشتم که خدا رو شکر تا دوشنبه خوب شد. ناهار هم در زیر باران جوجه کباب درست کردیم و همزمان با تماشای پوآرو خوردیم جاتون خالی و هیچ کار خاص دیگه ایی نکردیم جز فیلم دیدن و تخمه خوردن.

یکشنبه هم ظهر رفتیم خونه دوست جان و کلی خوش گذشت مثل همیشه. دست پخت همسرش عالیه اصلا یه چیزی می گم یه چیزی می شنویدا. کلی هم با دختر کوچولو سرگرم بودیم (دلم برای فسقلی خواهری تنگ شد کلی) و بعدش هم اومدیم خونه و فیلم The Woman in the Window رو دیدیم. خوب بود خوشمون اومد. 

دوشنبه هم که سیزده به در بود ناهار زرشک پلو خوردیم و سبزمون رو بریدیم تو حیاط گره زدیم و انداختیم رفت. یکم تو حیاط کار کردیم و تمیز کردیم که سیزده مون هم به در بشه. برای شب هم فیلم Driving Madeleine رو دیدیم که اونم خیلی خوب بود، توصیه می کنم ببینید. 


و سه شنبه که به آغوش کار بازگشتیم بلاخره


امشب هم می ریم بروکسل چون تیمی که من مدیرشون هستم اونجا مستقرن. شب می ریم هتل چون امکان نداشت صبح حرکت کنیم با ترافیک صبحگاهی. فردا عصر هم بعد از جلسه همسر برمی گردیم. اضطراب دارم برای فردا. نمی دونم چرا. دوست ندارم از گوشه خلوت و دنج خودم برم بیرون اما خوب چاره ایی هم نیست. براشون نفری یه تبلت شکلات گرفتم و ۸ تا ماکارون. همینا شد ۴۰ یورو. به کجا داریم ما حقیقتا.

کلی چیز خوشگل و گوگولی هم برای حیاط گرفتم که تو پست بعد عکس شون رو می زارم‌. 

 فعلا همینا ببخشید طولانی شد

۲۵ مارچ دوشنبه

تو فرودگاه مونیخ منتظر پرواز بعدیمون هستیم که هنوز یکساعت بهش مونده

صبح ساعت پنج و ربع بیدار شدیم و تند تند باقی وسایل رو جمع کردیم و دوش گرفتیم و حاضر شدیم. در کمال ناباوری جا برای کله پاچه جانم نموند  البته که سه وعده خوردم تو همین یه هفته 

خودمم وزن نکردم از ترسم تو این یه هفته


تازه مرباهای آلبالو رو چیوندم تو داخل کابین دور از چشم همسری وگرنه اونا هم عمرا جا نمی شد. کتابهای عزیزم هم پخشن تو داخل کابین و کوله همسر. تو کیف خودمم کلوچه فومن و تخمه ژاپنی هستش  وزن کیفم دو تن شده. آهان ۳ تا انگشتر هم تو کیفم هست. دو تاش رو خودم از مامان خواسته بودم که بخره و یکیش هم هدیه مامان اینا و خواهری اینا بود. (فاطمه جان طلا هستن هر سه تا ) از دوبی هم کلا خواهری برام یه کفش به زور چک و لگد خرید، نمی زاشتم بخره ولی خیلی اصرار کرد دیگه کوتاه اومدم. یه پیراهن سفید کوتاه خوشگل هم گرفتم که الان برسیم بشورمش که چهارشنبه بپوشم برم شرکت‌. این چهارشنبه یکی از روسای مهم بخش میاد اینجا اینه که همه باید چیتان پیتان کنن. منم گفتم این پیرهن رو بپوشم با کفش پاشنه. 

آهان کادوی عید مامان و بابا هم گوشی همراه بود، اس ۲۳ FE گرفتیم براشون. مال مامان سفید و مال بابا مشکی. همونجا هم دو تا قاب از امازون براشون سفارش دادم و اطلاعاتشون رو هم جا به جا کردم خیالم راحت شد‌. برای خواهری چند تا چیز کوچولو گرفته بودم مثل مایو و روژ لب بیست و چهار ساعته NYX و بند ساعت و برای شوهرخواهر جان هم دو تا کاپشن بی آستین که خودش خواسته بود (البته خودش یکی خواسته بود و ما دومی رو هم گرفتیم)

موهام رو هم رفتم منیر کوتاه کردم. واییییییی که تو هتل جمیرا بود و به همسر گفتم من دیگه غیر از این هتل هیچ جا نمیام انقدری که خوب بود. البته دو تا قهوه تو لابیش خوردیم شد ۲۰ یورو ولی خیلیییییی خوب بود. موهام خیلی خوب کوتاه شد. البته می خواستم لایت هم بکنم که چون خیلییییی طول می کشه موهای من رنگ باز کنه گفتم بیخیال شم این دفعه. چون همه تو هتل مونده بودند و همسر منو همراهی کرد تا آرایشگاه و تو لابی منتظرم موند. 

همه جا هم با تاکسی رفتیم که خوب چون ما یورو خرج می کنیم برامون خیلی گرون نبود. یه رفت رو ما می دادیم و یه برگشت رو خواهری اینا. 

حسابی هم بازی کردیم با فسقلی خاله و کلی وقت گذروندیم با هم که خیلیییی خوب بود. فقط کاش اونطوری گریه نمی کرد دیشب که جیگرمون خون بشه. بابا و همسر هم گریه کردند از گریه جوجه. دیشب حمام هم بردمش و کلی ناز نازیش کردم. مارمولک می گه هیچکی مثل تو حواسش به موهام و گوشم نیست (گوشش رو تازه سوراخ کرده آخه ) می خواستم بخورمش. هر چی بهش گفتم بزارمت تو چمدون ببرمت نیومد فسقلی. 

دیشب که خودم تا دوازده و نیم زار می زدم تو تخت، امروز هم دو ساعت تو پرواز گریه کردم تا یکم آروم شدم. مدل گریه ام هم مدل اون موجودا بودن تو سرندپیتی گریه می کردن سیل می اومد، دقیقا از اوناست و از قرار فسقل هم همینطوره. بهش قول دادم هر شب با هم تلفنی حرف بزنیم حتما.

تو دوبی بردیمش از این مجسمه های مینیاتوری هری پاتر خریدیم با همسر. بعد من می گم اینم عیدیت عزیزم می گه عیدی که خریده بودید آخه (براش اسباب بازی هم گرفته بودم عیدی)

حالا ببینیم شاید کریسمس خواهری اینا بیان پیشمون. توکل بخدا

خسته شدم دیگه، دلم می خواد برم خونه زودتر. فردا هم مرخصی هستیم و چهارشنبه می ریم سرکار دوباره از پنج شنبه تا سه شنبه تعطیلات عید پاکه و تعطیلیم  قشنگ ۱۳ روز رو بغیر از یه روزش رو تعطیلیم. 

فعلا همینا، مواظب خودتون باشید و از تعطیلات لذت ببرید

قلب هزار تیکه من

سال نو مبارک

امیدوارم امسال بشه یکی از بهترین سالهای عمرمون، پر از عشق و آرامش و خنده و سلامتی و پول

فردا صبح برمی گردیم خونه

همینجا از راه دور (که البته نزدیکم در واقع) روی ماه فاطمه جان و قوری جان رو می بوسم بخاطر راهنمایی ها و مهربونی هاتون، الهی که همیشه خوش باشید


فردا پروازمون ساعت ۹ صبح و ما ۶ به سمت فرودگاه حرکت می کنیم برای همین از جوجه امشب خداحافظی کردیم که صبح زا به راه نشن (پرواز مامان اینا ساعت ۱۲ ظهره)

خالش بمیره الهی که بچه ام چنان اشک می ریخت می خواستم بمیرم همونجا. دختر کوچولو همش ۸ ساله ولی چنان گریه ایی می کرد که واقعا خودم انتظار نداشتم. بغلم کرده بود سفت و هق هق می کرد. اللن که می نویسم خودم اشکام میاد.

خواهر اینا آپارتمانشون یه طبقه پایین تره. وقتی خداحافظی کردیم در نهایت دیدیم گوشی خواهری جا مونده. رفتیم با همسر که بدیم بهشون دیدم بچه همون طور داره اشک می ریزه. دستهاش یخ کرده بود. به خواهری می گفت مامان نفسم بالا نمیاد. 

خدا لعنت کنه باعث و بانی دوری رو. خدایا چطوری من اشکهای این طفل معصوم رو طاقت بیارم آخه

برم ببینم می تونم بخوابم خبرم که صبح باید ۵ پاشیم

ببخشید تبریگ سال نو پستش اینطوری شد، اما چه گویم که نا گفتنم بهتر است